گل تازه که از گلبن کنده اند و هنوز پژمرده نشده و بی طراوت نگشته. (از انجمن آرا). تازه کنده. (فرهنگ فارسی معین). تازه چیده. نوچیده. شاداب. ناپلاسیده، که به تازگی حفر شده است. رجوع به کندن به معنی حفر کردن شود، کنایه از امرد نوخاسته. (فرهنگ فارسی معین)
گل تازه که از گلبن کنده اند و هنوز پژمرده نشده و بی طراوت نگشته. (از انجمن آرا). تازه کنده. (فرهنگ فارسی معین). تازه چیده. نوچیده. شاداب. ناپلاسیده، که به تازگی حفر شده است. رجوع به کندن به معنی حفر کردن شود، کنایه از امرد نوخاسته. (فرهنگ فارسی معین)
دهی است از دهستان انزان بخش بندر گز شهرستان گرگان. در 6 هزارگزی جنوب غربی بندر گز، در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوبی است و4180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش برنج و غلات و پنبه و کنجد، شغل مردمش زراعت و پارچه بافی و چادرشب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان انزان بخش بندر گز شهرستان گرگان. در 6 هزارگزی جنوب غربی بندر گز، در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوبی است و4180 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش برنج و غلات و پنبه و کنجد، شغل مردمش زراعت و پارچه بافی و چادرشب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
کسی که می دوزد وبخیه می کند. (ناظم الاطباء). خیاط. سوزنکار. آنکه به شغل دوختن پردازد. آنکه عمل دوختن پیشه دارد. آن که بدوزد. آن که دوختن جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف) : قراز، دوزندۀ درز موزه و جز آن. (منتهی الارب)
نوزاد. رجوع به نوزاد شود. - نوزادگان چمن، نورستگان چمن. نهال ها و شاخه های نودمیده و گلها و شکوفه های نوشکفتۀ چمن. (برهان قاطع) (آنندراج) : دوش ز نوزادگان مجلس نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب. خاقانی (ازفرهنگ فارسی معین). - نوزادگان خاطر، کنایه از اندیشه های بدیع واشعار و آثار تازه و بکر: بهر نوزادگان خاطر خویش بخت را دایگان نمی یابم. خاقانی. ، نوزائیده. نوزا. رجوع به نوزا شود
نوزاد. رجوع به نوزاد شود. - نوزادگان چمن، نورُستگان چمن. نهال ها و شاخه های نودمیده و گلها و شکوفه های نوشکفتۀ چمن. (برهان قاطع) (آنندراج) : دوش ز نوزادگان مجلس نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب. خاقانی (ازفرهنگ فارسی معین). - نوزادگان خاطر، کنایه از اندیشه های بدیع واشعار و آثار تازه و بکر: بهر نوزادگان خاطر خویش بخت را دایگان نمی یابم. خاقانی. ، نوزائیده. نوزا. رجوع به نوزا شود
بر وزن ارزنده، مؤثر. اثرکننده. (برهان قاطع) (آنندراج). کسی یا چیزی که سبب می شود مر حصول امری را. (ناظم الاطباء). از مجعولات دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود
بر وزن ارزنده، مؤثر. اثرکننده. (برهان قاطع) (آنندراج). کسی یا چیزی که سبب می شود مر حصول امری را. (ناظم الاطباء). از مجعولات دساتیر است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 271 شود
فخور. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). فاخر. (منتهی الارب). مفتخر. مباهی. بالنده. که می نازد. - سرو نازنده، بالان. سرافراز. بالنده. راست قامت: همان سرو نازنده شد چون کمان ندارم گمان گر سر آید زمان. فردوسی. سرو نازنده پیش چشمۀ آب بهتر از راستی ندید جواب. نظامی. رجوع به نازیدن شود
فخور. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (دهار). فاخر. (منتهی الارب). مفتخر. مباهی. بالنده. که می نازد. - سرو نازنده، بالان. سرافراز. بالنده. راست قامت: همان سرو نازنده شد چون کمان ندارم گمان گر سر آید زمان. فردوسی. سرو نازنده پیش چشمۀ آب بهتر از راستی ندید جواب. نظامی. رجوع به نازیدن شود
که نوازد. (یادداشت مؤلف). که نوازش می کند. (ناظم الاطباء). آنکه نوازش و مهربانی می کند. (فرهنگ فارسی معین). که به زیردستان شفقت و عطوفت و مهربانی کند: نوازندۀ مردم خویش باش نگهبان کوشنده درویش باش. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. نوازندۀ اهل علم و ادب فزایندۀ قدر اهل سنن. فرخی. ام هانی می گفت ای پدر یتیمان وای شوهر بیوه زنان و ای نوازندۀ درویشان. (قصص ص 241). توئی چشم روشن کن خاکیان نوازندۀ جان افلاکیان. نظامی. ، مهربان. عطوف. کریم. نوازشگر: نبینی مگر شاه بادادومهر جوان و نوازنده و خوب چهر. فردوسی. چو فرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر. فردوسی. ای میر نوازنده وبخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. ای جهان از وجود تو زنده هم نوابخش و هم نوازنده. نظامی. ، که به مهربانی دست بر سر و روی کسی کشد: او هوای دل من جسته و من صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. ، دلنواز. نوازشگر. تسلی بخش: بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. به کف بر نهاد آن نوازنده سیب به بوئی همی داد جان را شکیب. نظامی. ، زننده. که می نوازد. که آلتی از آلات موسیقی را بزند و بنوازد: بفرمود تا خوان بیاراستند نوازندۀ رود و می خواستند. فردوسی. فروزندۀ مجلس و می گسار نوازندۀ چنگ با گوشوار. فردوسی. نوازندۀ رود با می گسار بیامد بر تخت گوهرنگار. فردوسی. ، آنکه ساز می زند. (ناظم الاطباء). ساززن. (فرهنگ فارسی معین). ساززننده. (یادداشت مؤلف). مطرب. خنیاگر: نوازان نوازنده در چنگ چنگ ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ. اسدی. ، سراینده. خواننده. نغمه سرا: نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون. فردوسی. مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازندۀ مدح ملک خوب خصال. فرخی
که نوازد. (یادداشت مؤلف). که نوازش می کند. (ناظم الاطباء). آنکه نوازش و مهربانی می کند. (فرهنگ فارسی معین). که به زیردستان شفقت و عطوفت و مهربانی کند: نوازندۀ مردم خویش باش نگهبان کوشنده درویش باش. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. نوازندۀ اهل علم و ادب فزایندۀ قدر اهل سنن. فرخی. ام هانی می گفت ای پدر یتیمان وای شوهر بیوه زنان و ای نوازندۀ درویشان. (قصص ص 241). توئی چشم روشن کن خاکیان نوازندۀ جان افلاکیان. نظامی. ، مهربان. عطوف. کریم. نوازشگر: نبینی مگر شاه بادادومهر جوان و نوازنده و خوب چهر. فردوسی. چو فرمان پذیرنده باشد پسر نوازنده باید که باشد پدر. فردوسی. ای میر نوازنده وبخشنده و چالاک ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک. عنصری. ای جهان از وجود تو زنده هم نوابخش و هم نوازنده. نظامی. ، که به مهربانی دست بر سر و روی کسی کشد: او هوای دل من جسته و من صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. ، دلنواز. نوازشگر. تسلی بخش: بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد من درد نوازنده به مرهم نفروشم. خاقانی. به کف بر نهاد آن نوازنده سیب به بوئی همی داد جان را شکیب. نظامی. ، زننده. که می نوازد. که آلتی از آلات موسیقی را بزند و بنوازد: بفرمود تا خوان بیاراستند نوازندۀ رود و می خواستند. فردوسی. فروزندۀ مجلس و می گسار نوازندۀ چنگ با گوشوار. فردوسی. نوازندۀ رود با می گسار بیامد برِ تخت گوهرنگار. فردوسی. ، آنکه ساز می زند. (ناظم الاطباء). ساززن. (فرهنگ فارسی معین). ساززننده. (یادداشت مؤلف). مطرب. خنیاگر: نوازان نوازنده در چنگ چنگ ز دل برده بگماز چون زنگ زنگ. اسدی. ، سراینده. خواننده. نغمه سرا: نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون. فردوسی. مطربان طرب انگیز نوازنده نوا ما نوازندۀ مدح ملک خوب خصال. فرخی
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده
محرق و هر چیز که میسوزاند. (ناظم الاطباء) : به آتش در شود گرچه چو خشم اوست سوزنده به دریا در شود ورچه چو جود اوست پهناور. ؟ (لغت فرس اسدی). ز ما قصری طلب کرده ست جایی کزآن سوزنده تر نبود هوایی. نظامی. دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت. خاقانی. ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد. سعدی. مرا به آتش سوزنده رحم می آید که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد. صائب (از آنندراج). ، آنکه آتش می افروزد و مشتعل میکند. (ناظم الاطباء) ، در تداول، رنج دهنده. آزاردهنده