هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده: در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته. خاقانی
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده: در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته. خاقانی
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مِثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
که نثار می کند. که زر و سیم و جز آن بر سر یا پای کسی می افشاند. که شاباش کند. نثارافشاننده. نثارگر: شهریان بر درش نثارافشان گشته بام و درش نگارافشان. نظامی. انجم نثارافشان او اجری خوری از خوان او از ماهی بریان او نزل مهنا داشته. خاقانی
که نثار می کند. که زر و سیم و جز آن بر سر یا پای کسی می افشاند. که شاباش کند. نثارافشاننده. نثارگر: شهریان بر درش نثارافشان گشته بام و درش نگارافشان. نظامی. انجم نثارافشان او اجری خوری از خوان او از ماهی بریان او نزل مهنا داشته. خاقانی
مخفف گوهرافشان: عاریت خواستمی گوهر اشک ز ابر دست گهرافشان اسد. خاقانی. قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد. خاقانی. باد مبارک گهرافشان او بر ملکی کاین گهر است آن او. نظامی. رجوع به گوهرافشان شود
مخفف گوهرافشان: عاریت خواستمی گوهر اشک ز ابر دست گهرافشان اسد. خاقانی. قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد. خاقانی. باد مبارک گهرافشان او بر ملکی کاین گهر است آن او. نظامی. رجوع به گوهرافشان شود
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش. نظامی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکّرافشان تر. نظامی. - شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر: در آن عید کآن شکرافشان کنم عروسی شکرخنده قربان کنم. نظامی. ، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو روزی ما باد لعل شکّرافشان شما. حافظ. - شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن: شعر نظامی شکرافشان شده ورد غزالان غزلخوان شده. نظامی. ، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت تا کند لعل با طبرزد جفت. نظامی
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) : نمک افشان شدم از دیده کنون شکرافشان شوم ان شأاﷲ. خاقانی. درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش. نظامی. غمزش از غمزه تیزپیکان تر خندش از خنده شکّرافشان تر. نظامی. - شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر: در آن عید کآن شکرافشان کنم عروسی شکرخنده قربان کنم. نظامی. ، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو روزی ما باد لعل شکّرافشان شما. حافظ. - شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن: شعر نظامی شکرافشان شده ورد غزالان غزلخوان شده. نظامی. ، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت تا کند لعل با طبرزد جفت. نظامی
مخفف عنبرافشاننده. آنچه عنبر بیفشاند. آنچه بوی عنبر دهد. خوشبوی چون عنبر: بی بادۀ زرفشان نباشم چون باد شده ست عنبرافشان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 353). لب یار من شد دم صبح مانا که سرد آتش عنبرافشان نماید. خاقانی. سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرودآویخت بر ماه درفشان. نظامی. خالی از زلف عنبرافشان تر چشمی از خال نامسلمان تر. نظامی. ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبرافشان. نظامی. مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست. حافظ. چو برشکست صبازلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست تازه شد جانش. حافظ. چون صبا گفتۀ حافظ بشنید از بلبل عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد. حافظ. گذشت آنکه ترا زلف عنبرافشان بود گذشت آنکه مرا خاطری پریشان بود. ؟
مخفف عنبرافشاننده. آنچه عنبر بیفشاند. آنچه بوی عنبر دهد. خوشبوی چون عنبر: بی بادۀ زرفشان نباشم چون باد شده ست عنبرافشان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 353). لب یار من شد دم صبح مانا که سرد آتش عنبرافشان نماید. خاقانی. سیه شعری چو زلف عنبرافشان فرودآویخت بر ماه درفشان. نظامی. خالی از زلف عنبرافشان تر چشمی از خال نامسلمان تر. نظامی. ز حلقوم دراهای درفشان مشبکهای زرین عنبرافشان. نظامی. مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست. حافظ. چو برشکست صبازلف عنبرافشانش بهر شکسته که پیوست تازه شد جانش. حافظ. چون صبا گفتۀ حافظ بشنید از بلبل عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد. حافظ. گذشت آنکه ترا زلف عنبرافشان بود گذشت آنکه مرا خاطری پریشان بود. ؟
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نه هزارگزی باختر فلاورجان. نه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نُه هزارگزی باختر فلاورجان. نُه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان درمرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است، (دائره المعارف فارسی)
مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان درمرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است، (دائره المعارف فارسی)
آنکه زروسیم وغیره برسریاپای کسی بیفشاند: شهریان برسرش نثارافشان همه بام ودرش نگارافشان. (هفت پیکر. چا. ارمغان ص 228 درمورد شاهزاده ای که موفق بگشودن طلسم قلعه شده بود
آنکه زروسیم وغیره برسریاپای کسی بیفشاند: شهریان برسرش نثارافشان همه بام ودرش نگارافشان. (هفت پیکر. چا. ارمغان ص 228 درمورد شاهزاده ای که موفق بگشودن طلسم قلعه شده بود