جدول جو
جدول جو

معنی نورافشان - جستجوی لغت در جدول جو

نورافشان
(دخترانه)
نورپاش، آنچه از خود نور و روشنایی منتشر می کند، نور (عربی) + افشان (فارسی)
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
فرهنگ نامهای ایرانی
نورافشان
نور دهنده، پرتوافکن
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
فرهنگ فارسی عمید
نورافشان
(رِ خوا / خا)
هر چیزی که نور و روشنائی از وی پراکنده و منتشر گردد. (ناظم الاطباء). نورپاش. (آنندراج). نورافشاننده:
در دلو نورافشان شده زآنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یکماهه نعما داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نورافشان
آنچه که نور باطراف خود پراکند پرتوافکن
تصویری از نورافشان
تصویر نورافشان
فرهنگ لغت هوشیار
نورافشان
پرتوافکن، فروغ بخش، نوربخش، نورپاش، نورگستر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوراهان
تصویر نوراهان
(پسرانه)
نورهان، تحفه، سوغات، ارمغان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سرافشان
تصویر سرافشان
سرافشاننده، سرجنباننده، کنایه از مست، کنایه از مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درافشان
تصویر درافشان
درافشاننده، کنایه از شخص بلیغ و زبان آور، شیرین سخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
ویژگی آنچه با طلا اندود شده مثلاً کاغذ زرافشان، بافته شده با تارهای زر، زربافت، دارای نقش هایی از طلا، کسی که سیم و زر نثار می کند، زرافشاننده، زرافشانی و نثار کردن سیم و زر، برای مثال سران عرب را زرافشان او / سرآورد بر خطّ فرمان او (نظامی۵ - ۸۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بذرافشان
تصویر بذرافشان
افشانندۀ بذر، تخم پاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرافشان
تصویر شکرافشان
شکرافشاننده، کنایه از شیرین سخن، شیرین گفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوهرافشان
تصویر گوهرافشان
گوهرریز، گوهربار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ پَ)
که نثار می کند. که زر و سیم و جز آن بر سر یا پای کسی می افشاند. که شاباش کند. نثارافشاننده. نثارگر:
شهریان بر درش نثارافشان
گشته بام و درش نگارافشان.
نظامی.
انجم نثارافشان او اجری خوری از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
عمل نورفشان. رجوع به نورافشانی و نورفشان شود
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
نورافزا. رجوع به نورافزا و نیز نورفزای شود
لغت نامه دهخدا
(دِ ثَ / ثِ)
مخفف گوهرافشان:
عاریت خواستمی گوهر اشک
ز ابر دست گهرافشان اسد.
خاقانی.
قصری که عرش کنگرۀ اوست آسمان
از عقد انجمش گهرافشان تازه کرد.
خاقانی.
باد مبارک گهرافشان او
بر ملکی کاین گهر است آن او.
نظامی.
رجوع به گوهرافشان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
شیرافشاننده. آنچه که شیر بپاشد. (فرهنگ فارسی معین) ، قطره ریز:
هوی هوی باد و شیرافشان ابر...
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ کُ)
افشانندۀ شکر. آنکه شکر پخش کند. (فرهنگ فارسی معین) :
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
درخشان شده می چو روشن درخش
قدح شکّرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
غمزش از غمزه تیزپیکان تر
خندش از خنده شکّرافشان تر.
نظامی.
- شکرافشان کردن، نثار کردن شکر. افشاندن شکر:
در آن عید کآن شکرافشان کنم
عروسی شکرخنده قربان کنم.
نظامی.
، سخت شیرین. (یادداشت مؤلف) :
می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکّرافشان شما.
حافظ.
- شکرافشان شدن، سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن:
شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.
نظامی.
، شیرین سخن. (فرهنگ فارسی معین) :
شه بدان شمع شکّرافشان گفت
تا کند لعل با طبرزد جفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف عنبرافشاننده. آنچه عنبر بیفشاند. آنچه بوی عنبر دهد. خوشبوی چون عنبر:
بی بادۀ زرفشان نباشم
چون باد شده ست عنبرافشان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 353).
لب یار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبرافشان نماید.
خاقانی.
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرودآویخت بر ماه درفشان.
نظامی.
خالی از زلف عنبرافشان تر
چشمی از خال نامسلمان تر.
نظامی.
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان.
نظامی.
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست.
حافظ.
چو برشکست صبازلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست تازه شد جانش.
حافظ.
چون صبا گفتۀ حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد.
حافظ.
گذشت آنکه ترا زلف عنبرافشان بود
گذشت آنکه مرا خاطری پریشان بود.
؟
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. نه هزارگزی باختر فلاورجان. نه هزارگزی راه شهرکرد به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای 180 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات، برنج و صیفی. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ص 83)
لغت نامه دهخدا
مرکز دهی است از دهستان بخش سیب و سوران شهرستان سراوان، استان بلوچستان و سیستان درمرز ایران و پاکستان، دارای 9 (؟) آبادی است و مرکزش ایرافشان و جمعیت آن 1544 تن است و در 65 کیلومتری جنوب سوران واقع شده است، (دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
بزرافشاننده. آنکه تخم افکند. آنکه تخم پراکند در مزرعه. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نورافشان. نورپاش. نورافکن. که بر اشیاء دیگر پرتو افکند و نورفشانی کند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پرتو افکندن. روشن کردن. نور افشاندن
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف ناحیۀ سراوان کرمان، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 98)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
افشاننده زر، بخش کننده طلا و سکه زر
فرهنگ لغت هوشیار
چراغ برقی پر نور که برای روشن کردن حوزه ای وسیع یا نقاط دور دست بکاررود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوراهان
تصویر نوراهان
تحفه هدیه پیشکش ارمغان، مژدگانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نورافشانی
تصویر نورافشانی
شید افشانی پرتو افکنی نور پاشی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه در میپاشد، بلیغ زبان آور، بحر هشتم از هفده بحر اصول موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نور افشان
تصویر نور افشان
شید افشان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه زروسیم وغیره برسریاپای کسی بیفشاند: شهریان برسرش نثارافشان همه بام ودرش نگارافشان. (هفت پیکر. چا. ارمغان ص 228 درمورد شاهزاده ای که موفق بگشودن طلسم قلعه شده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرافشان
تصویر زرافشان
((زَ اَ))
چیزی که ریزه زر یا گرد زر بر آن افشانده باشند، شاباش، نثار کردن زر و سیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نورافکن
تصویر نورافکن
پروژکتور
فرهنگ واژه فارسی سره
ظرفیت کاشت (زمین) ، بذرافکن، بذرپاش، دستگاه بذرپاش
فرهنگ واژه مترادف متضاد