نبرده. تحمل نکرده. - نابرده رنج، بدون تحمل رنج: نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی. ، نبرده. - نابرده دست، دست نبرده. دست نزده: نهفته همه بوم گنج من است نیاکان بدو هیج نابرده دست. فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزی که هست. فردوسی. - نابرده گمان، گمان نبرده: بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان. ازرقی
نبرده. تحمل نکرده. - نابرده رنج، بدون تحمل رنج: نابرده رنج گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. سعدی. ، نبرده. - نابرده دست، دست نبرده. دست نزده: نهفته همه بوم گنج من است نیاکان بدو هیج نابرده دست. فردوسی. بدین درج و این قفل نابرده دست نهفته بگوئید چیزی که هست. فردوسی. - نابرده گمان، گمان نبرده: بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت بامی و مطرب و نابرده به پرخاش گمان. ازرقی
مرکّب از: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کند به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: نبرد + ه، پسوند نسبت و اتصاف، (حاشیۀ برهان قاطع معین)، شجاع. دلیر. دلاور. (برهان قاطع)، مبارز. (لغت فرس اسدی)، مرد مبارز. (فرهنگ نظام)، نبردکننده. جنگی. دلیر. (انجمن آرا) (آنندراج)، بهادر. دلاور. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)، جنگ آور. نبردکننده. جنگی. (فرهنگ خطی)، مرد مبارز مردانه و دلاور. (صحاح الفرس) : دریغ آن نبرده سوار دلیر که بازش ندید آن خردمند پیر. دقیقی. دریغ آن نبرده گرانمایه گرد که نادیده باز آن پدر را بمرد. دقیقی. نبرده گزینان اسفندیار از آنجا برفتند تیماردار. دقیقی. گمانی برم من که او رستم است که چون او نبرده به گیتی کم است. فردوسی. نبرده چون او در جهان سربه سر به ایران وتوران نبندد کمر. فردوسی. نبرده برادرْم فرخ زریر که شیر ژیان آوریدی به زیر. فردوسی. راست گفتی نبرده فرهاد است بیستون را همی کَنَد به تبر. فرخی. راست گفتی نبرده حیدر بود بازگشته به نصرت از خیبر. فرخی. خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود. منوچهری. شاه ابوالقاسم بن ناصردین آن نبردی ملک نبرده سوار. عسجدی. نبرده گُردان بینند چون تو را بینند چو آب و آتش در شور عرصۀ پیکار. مسعودسعد. مسعودسعد سلمان دربزم و رزم تو جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد. مسعودسعد. گزیده سیف الدین اختیار ملک و شرف نبرده عزالدین افتخار نسل بشر. انوری. نبرده جوانی جوانمرد بود که روشن دلش مهرپرورد بود. نظامی. چنین چند روز آن نبرده سوار به پوشیدگی حرب کرد آشکار. نظامی. و چون به حد آن رسید که سواری تواند کردن او را سواری... و تیر انداختن آموخت چنانکه نبردۀ جهان گشت در انواع هنر. (فارسنامۀ ابن بلخی)، ، نبردی. متعلق به نبرد. خاص نبرد: بیارید گفتا سپاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا. فردوسی. ، پسندیده. (ناظم الاطباء)
آلتی است آهنین یا فولادی کوتاه با سری پهن و مورب تیز کرده که صحافان و کفاشان و سراجان بوسیله آن پوست را نازک کنند و بتراشند و ببرند شفره از میل گزن: خشم کفشگر زیادت گشت و نشگرده برداشت پیش ستون آمد و بینی حجام را ببرید
آلتی است آهنین یا فولادی کوتاه با سری پهن و مورب تیز کرده که صحافان و کفاشان و سراجان بوسیله آن پوست را نازک کنند و بتراشند و ببرند شفره از میل گزن: خشم کفشگر زیادت گشت و نشگرده برداشت پیش ستون آمد و بینی حجام را ببرید
موارده و مواردت در فارسی: هم آبشخوری، همزبانی هم سخنی باهم بیک آبشخور وارد شدن، ورود (بابشخور)، همزبانی همسخنی: . .} و آن اطناب و مبالغت مقرون بلطافت مواردت از داستان شیر و گاو آغاز افتاده است که اصل آنست ) (کلیله. مصحح مینوی. 26- 2 5)
موارده و مواردت در فارسی: هم آبشخوری، همزبانی هم سخنی باهم بیک آبشخور وارد شدن، ورود (بابشخور)، همزبانی همسخنی: . .} و آن اطناب و مبالغت مقرون بلطافت مواردت از داستان شیر و گاو آغاز افتاده است که اصل آنست ) (کلیله. مصحح مینوی. 26- 2 5)
آلتی است آهنین یا فولادی کوتاه با سری پهن و مورب تیز کرده که صحافان و کفاشان و سراجان بوسیله آن پوست را نازک کنند و بتراشند و ببرند شفره از میل گزن: خشم کفشگر زیادت گشت و نشگرده برداشت پیش ستون آمد و بینی حجام را ببرید
آلتی است آهنین یا فولادی کوتاه با سری پهن و مورب تیز کرده که صحافان و کفاشان و سراجان بوسیله آن پوست را نازک کنند و بتراشند و ببرند شفره از میل گزن: خشم کفشگر زیادت گشت و نشگرده برداشت پیش ستون آمد و بینی حجام را ببرید