جدول جو
جدول جو

معنی نقشبند - جستجوی لغت در جدول جو

نقشبند
(نَبَ)
خواجه بهاءالدین محمد بن محمد بخاری. از اکابر عرفا و صوفیان قرن هشتم و مؤسس طریقت نقشبندیه است. خواجه علاءالدین عطار و خواجه محمد پارسا از مریدان اویند. کتاب دلیل العاشقین در تصوف و کتاب حیات نامه در وعظ و نصیحت از اوست. وی به سال 791 یا 790 هجری قمری در مولد خویش دیه قصر عارفان از توابع بخارادرگذشت. (از ریحانه الادب ج 1 ص 183). و رجوع به تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 213 و معجم المطبوعات ستون 596 شود
لغت نامه دهخدا
نقشبند
نقاش: هر نامه ای از نسایج قلمش نقش بندان کارگاه تحریر و تحبیر را کارنامه ای، گلدوز، زر دوز، آرایشگر. یا نقش بند حوادث. خدای تعالی: کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد که نقش بند حوادث و رای چون و چراست. (انوری) یا نقش بند وجود. خدای تعالی: همه را در نگارخانه جود قدرت اوست نقش بند وجود. (هفت پیکر)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیشخند
تصویر نیشخند
خنده ای که از روی خشم و غضب بکنند، زهرخند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقش بند
تصویر نقش بند
کسی که صورتی را بر چیزی نقش کند، نقاش
فرهنگ فارسی عمید
حکاکی شده. منبت کاری شده. که بر آن نقش و نگار کنده باشند:
پیش چوب و پیش سنگ نقش کند
ای بسا گولان که سرها می نهند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
که گلوبند و گردن بند سازد. جواهرساز. گوهری:
گشته از مشک و لعل اوهمه جای
مملکت عقدبند و غالیه سای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
که عقد بندد. رجوع به عقد شود
لغت نامه دهخدا
جمعکننده قصه ها و افسانه ها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ئی یَ / یِ)
از دهات دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد است. در 84 هزارگزی شمال شرقی فریمان بر سر راه مالرو عمومی مشهد به مزدوان و در دامنه قرار دارد. هوایش معتدل است و 282 تن سکنه دارد. محصولاتش غلات و چغندر است و مردمش به زراعت و مالداری مشغولند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ص 315)
لغت نامه دهخدا
از: نخل + بند، بمعنی کسی که نخل می بندد، یعنی سازندۀ شبیه نخل. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). شخصی را گویند که صورتهای درختان و میوه را از موم سازد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). که درخت و گل و میوۀ گوناگون از موم می ساخته و زینت را در خانه های زمستانی می نهاده. (از جهانگیری) :
شاخ نارنج و برگ تازه ترنج
نخلبندی نشانده بر هر کنج.
نظامی.
زمان تازمان خامۀ نخلبند
سر نخل دیگر برآرد بلند.
نظامی.
الحق ترنج و سیبی بی چاشنی ّ لذت
چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر.
خاقانی.
غنائی است خوش چون گل نخلبندان
که از زخم خارش عنائی نیابی.
خاقانی.
عمراست بهار نخلبندان
کش هر نفسی خزان ببینم.
خاقانی.
نقش بهاری که نخلبند نماید
عین خزان است از آن بهار چه خیزد؟
خاقانی (از جهانگیری).
نخلبندم ولی نه در بستان
شاهدم من ولی نه در کنعان.
سعدی.
همه نخلبندان بخایند دست
به حیرت که نخلی چنین کس نبست.
سعدی.
ز انگیزش و ساخت فرق است چند
که این نخل کار است و آن نخل بند.
امیرخسرو.
نخلبندان حدایق اخبار و نغمه سنجان بساتین اسمار. (حبیب السیر ج 3 ص 2) ، باغبان. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که نخل خرما پرورد
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
دهی است از دهستان چایپارۀ بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در 8هزارگزی شمال قره ضیاءالدین واقع است و دارای 730 تن سکنه است. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قُبَ)
مرد گردن دراز و بزرگ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ دَ)
مؤنث قشبند. (اقرب الموارد). رجوع به قشبند شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ دَ)
دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروۀ شهرستان سنندج. در 30هزارگزی شمال شرقی قروه و 5هزارگزی شرق باغلوجه، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 176 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زهرخند. (یادداشت مؤلف). خنده ای که از روی خشم و عصبانیت کنند. مقابل نوشخند. (فرهنگ فارسی معین). خندۀ تلخ. خندۀ اندوه
لغت نامه دهخدا
(گُ سَ / سِ)
آنکه نعل بر سم ستور بندد. (یادداشت مؤلف) :
ز سمش همی در کف نعلبند
شکسته شود پتک های گران.
مسعودسعد.
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار.
خاقانی.
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری.
نظامی.
با نعلبند پسری سرخوش بود. (گلستان سعدی).
- امثال:
مثل شتری که نعلبندش را نگاه می کند، با کینه و نفرت کسی را می نگرد
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
نقشبندیه. نام یکی از سلسله های صوفیه است که منسوب و پیرو خواجه محمد بهاءالدین نقشبنداند. رجوع به نقشبند شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
صنعت نقاشی و زردوزی و گلدوزی. (ناظم الاطباء). نگارگری. نقاشی. (یادداشت مؤلف). عمل نقشبند. رجوع به نقشبند شود: چین بن یافث... نقشبندی و جامه ها بافتن مردم را بیاموخت. (مجمل التواریخ).
شعری به خوش خیالی چون چاشنی وصل
کلکی به نقشبندی چون صورت خیال.
مجد همگر.
ببین در آینۀ جام نقشبندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی.
حافظ.
- نقشبندی کردن، نقاشی کردن. زینت دادن. به نقش و نگار آراستن. مجسم و مصور کردن:
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقشبندی.
نظامی.
پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
قراردهنده قاعده. (آنندراج). آنکه نظم می دهد و مرتب می کند اساس و بنیان کاری را. (ناظم الاطباء) :
علی را وکیل خدا خوانده اند
نسق بند ارض و سما خوانده اند.
ملاطغرا (از آنندراج).
، عامل ملک. (غیاث اللغات). که بنیچه بندی کند
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دارای نوش و شیرینی. شیرین. گوارا
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیشخند
تصویر نیشخند
خنده ای که از روی خشم و غضب بکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشخند
تصویر نوشخند
تبسم شکر خند: مقابل نیشخند: (چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح تسخیر کرد روی زمین را بنوشخند) (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
نگارینه نگارین باغ من هست آن نگارینی که اندر عشق اوست رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان (میر معزی) کالای گرانبها اشیا گرانبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظربند
تصویر نظربند
عملی بدعا و طلسمات که کسی چشم بد نزند چیزی یا کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعلبند
تصویر نعلبند
کسیکه ستور را نعل می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقش بند
تصویر نقش بند
کسی که صورتی را بر چیزی نقش کند
فرهنگ لغت هوشیار
نقاشی، گلدوزی: و در کارخانه قریحت نقش بندی دیبای سخن زیبا کردند، زر دوزی، تمهید امور توطئه: با صابت فکر و صدق فراست و نقش بندی و حیلت گری موصوف بود، منسوب بفرقه نقشبند
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی که بر آن نقشی کنده باشند: پیش چوب و پیش سنگ نقش کند ای بساگولان که سرهامی نهند. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقشینه
تصویر نقشینه
((نَ نِ یا نَ))
اشیا گرانبها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیشخند
تصویر نیشخند
((خَ))
زهرخند، خنده ای که از روی خشم و عصبانیت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نقش بند
تصویر نقش بند
((~. بَ))
نقاش
فرهنگ فارسی معین
رسام، مصور، نقاش، نقش ساز، نقشگر، نقشگزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعویذ، جادو، جادوگر، چشم بند، ساحر، شعبده باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تبسم، شکرخند، لبخند
متضاد: نیشخند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارچه دست بافت برای روانداز چادرشب، سفره ی پارچه ای، بسته
فرهنگ گویش مازندرانی