آوازکی است که به زدن انگشت ابهام بر وسطی برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). انگشتک و آوازی که از زدن ابهام بر وسطی برآید. (ناظم الاطباء). آوازی که از بشکن زدن برآید، آوازی از کام و زبان که بدان ستور را رانند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، {{اسم مصدر}} کنده کاری. (یادداشت مؤلف). رجوع به معانی مصدری همین کلمه و نیز رجوع به نقر کردن شود، {{مصدر}} زدن کسی را. (از منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). ضرب. (از اقرب الموارد)، کوفتن. (غیاث اللغات). زدن عود و دف را تا بانگ کند. (از اقرب الموارد)، دانه چیدن مرغ. (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (آنندراج). دانه برچیدن مرغ. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، کندن چوب. (غیاث اللغات). کنداگری کردن در چوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در چوب کنده کردن. (تاج المصادر بیهقی). کنده گری کردن در چوب. (آنندراج). کندن و سوراخ کردن سنگ و چوب را. (از اقرب الموارد)، سوراخ کردن چیزی را. (از ناظم الاطباء)، سوراخ کردن (مرغ) بیضه را جهت برآمدن بچه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، نوشتن بر سنگ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، جستجو کردن از امری: نقر عن الامر، بحث. (از اقرب الموارد)، سر زبان بر کام چسبانیده آواز دادن و اضطراب کردن زبان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اقرب الموارد شود، صور دمیدن. (غیاث اللغات). دردمیدن در صور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دمیدن در ناقور. (از اقرب الموارد)، صفیر زدن اسب. (تاج المصادر بیهقی)، ستور را راندن به بانگ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، عیب کردن. (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دعوت خاص کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دعوت کردن کسی را از بین گروهی. (اقرب الموارد از الاساس) : نقرت لهم، ای دعوتهم خاصه من بین الجماعه. (منتهی الارب)، به اسم خواندن کسی را از میان قوم. (از ناظم الاطباء)، انگشتک زدن. (ازمنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوبیدن انگشت ابهام بر وسطی و بانگ کردن آن. (از اقرب الموارد). بشکن زدن، رسیدن تیر به هدف. (از ناظم الاطباء). به هدف اصابت کردن تیر و از آن درنگذشتن. (اقرب الموارد)، به شتاب نماز خواندن و تمام نکردن رکوع و سجود را. (از ناظم الاطباء) : کما ینقرا لدیک و هو یصلی نقری. (از اقرب الموارد)، گردانیدن تیر را به روی ابهام. (ناظم الاطباء)، (به صیغۀ مجهول) سوراخ دار گردیدن چوب و مانند آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
آوازکی است که به زدن انگشت ابهام بر وسطی برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). انگشتک و آوازی که از زدن ابهام بر وسطی برآید. (ناظم الاطباء). آوازی که از بشکن زدن برآید، آوازی از کام و زبان که بدان ستور را رانند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، {{اِسمِ مَصدَر}} کنده کاری. (یادداشت مؤلف). رجوع به معانی مصدری همین کلمه و نیز رجوع به نقر کردن شود، {{مَصدَر}} زدن کسی را. (از منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). ضرب. (از اقرب الموارد)، کوفتن. (غیاث اللغات). زدن عود و دف را تا بانگ کند. (از اقرب الموارد)، دانه چیدن مرغ. (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (آنندراج). دانه برچیدن مرغ. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، کندن چوب. (غیاث اللغات). کنداگری کردن در چوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در چوب کنده کردن. (تاج المصادر بیهقی). کنده گری کردن در چوب. (آنندراج). کندن و سوراخ کردن سنگ و چوب را. (از اقرب الموارد)، سوراخ کردن چیزی را. (از ناظم الاطباء)، سوراخ کردن (مرغ) بیضه را جهت برآمدن بچه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، نوشتن بر سنگ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، جستجو کردن از امری: نقر عن الامر، بحث. (از اقرب الموارد)، سر زبان بر کام چسبانیده آواز دادن و اضطراب کردن زبان. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اقرب الموارد شود، صور دمیدن. (غیاث اللغات). دردمیدن در صور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دمیدن در ناقور. (از اقرب الموارد)، صفیر زدن اسب. (تاج المصادر بیهقی)، ستور را راندن به بانگ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، عیب کردن. (غیاث اللغات) (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، دعوت خاص کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دعوت کردن کسی را از بین گروهی. (اقرب الموارد از الاساس) : نقرت لهم، ای دعوتهم خاصه من بین الجماعه. (منتهی الارب)، به اسم خواندن کسی را از میان قوم. (از ناظم الاطباء)، انگشتک زدن. (ازمنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوبیدن انگشت ابهام بر وسطی و بانگ کردن آن. (از اقرب الموارد). بشکن زدن، رسیدن تیر به هدف. (از ناظم الاطباء). به هدف اصابت کردن تیر و از آن درنگذشتن. (اقرب الموارد)، به شتاب نماز خواندن و تمام نکردن رکوع و سجود را. (از ناظم الاطباء) : کما ینقرا لدیک و هو یصلی نقری. (از اقرب الموارد)، گردانیدن تیر را به روی ابهام. (ناظم الاطباء)، (به صیغۀ مجهول) سوراخ دار گردیدن چوب و مانند آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
کوبیدن، کنده کاری کردن روی سنگ و چوب، سوراخ کردن مرغ چیزی را با منقار، با انگشت یا مضراب بر آلت موسیقی (دایره دف و غیره) نواختن، کوبش، کنده کاری روی سنگ و چوب، سوراخ کنی، نوازش آلت موسیقی با انگشت، وزن موسیقی ضرب
کوبیدن، کنده کاری کردن روی سنگ و چوب، سوراخ کردن مرغ چیزی را با منقار، با انگشت یا مضراب بر آلت موسیقی (دایره دف و غیره) نواختن، کوبش، کنده کاری روی سنگ و چوب، سوراخ کنی، نوازش آلت موسیقی با انگشت، وزن موسیقی ضرب
فلزی سفید رنگ، براق، چکش خور و رسانای قوی حرارت و الکتریسیته که در حرارت ۹۲۴ درجۀ سانتی گراد ذوب می شود که می توان از آن ورقه های نازک یا مفتول های باریک درست کرد و برای ساختن مسکوکات، ظرف های گران بها و آب نقره دادن به فلزات به کار می رود و برای محکم تر شدن آن را با مس ترکیب می کنند و به صورت آلیاژ به کار می برند، سیم نقرۀ شاخ دار: سیم شاخ دار، نقرۀ پاکیزه و بی غش، نقرۀ خالص
فلزی سفید رنگ، براق، چکش خور و رسانای قوی حرارت و الکتریسیته که در حرارت ۹۲۴ درجۀ سانتی گراد ذوب می شود که می توان از آن ورقه های نازک یا مفتول های باریک درست کرد و برای ساختن مسکوکات، ظرف های گران بها و آب نقره دادن به فلزات به کار می رود و برای محکم تر شدن آن را با مس ترکیب می کنند و به صورت آلیاژ به کار می برند، سیم نقرۀ شاخ دار: سیم شاخ دار، نقرۀ پاکیزه و بی غش، نقرۀ خالص
بیخ نی، یا آنچه نخستین بر زمین برآید از آن و تر و تازه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریشه قصب و نی، و گویند آنچه ابتدا از نی میروید در حالیکه تر و تازه است. (از اقرب الموارد) ، لخ، مادام که سپید باشد، یا عام است، یا بیخ لخ و بیخ هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گیاه بردی، و یا مادام که سپیدرنگ باشد، و یا ریشه هر گیاه سپیدرنگ، یا دانۀ آن عنقره. (از اقرب الموارد) ، دل خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلب نخل، بجهت سپیدی آن. (از اقرب الموارد) ، نژاد مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). نژاد مردم. (ناظم الاطباء). اصل و عنصر شخص، گویند: هو کریم العنقر، یعنی اصل و نژاد وی کریم است. (از اقرب الموارد) ، فرزندان کشاورزان، بدان جهت که تر و سرسبز میباشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بیخ نی، یا آنچه نخستین بر زمین برآید از آن و تر و تازه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ریشه قصب و نی، و گویند آنچه ابتدا از نی میروید در حالیکه تر و تازه است. (از اقرب الموارد) ، لخ، مادام که سپید باشد، یا عام است، یا بیخ لخ و بیخ هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). گیاه بردی، و یا مادام که سپیدرنگ باشد، و یا ریشه هر گیاه سپیدرنگ، یا دانۀ آن عُنقُره. (از اقرب الموارد) ، دل خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلب نخل، بجهت سپیدی آن. (از اقرب الموارد) ، نژاد مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). نژاد مردم. (ناظم الاطباء). اصل و عنصر شخص، گویند: هو کریم العنقر، یعنی اصل و نژاد وی کریم است. (از اقرب الموارد) ، فرزندان کشاورزان، بدان جهت که تر و سرسبز میباشند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نفرین کردن بر اهل و مال، یقول: اراحنی اﷲ منکم و ذهب اﷲ بمالکم. (از اقرب الموارد)
بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نفرین کردن بر اهل و مال، یقول: اراحنی اﷲ منکم و ذهب اﷲ بمالکم. (از اقرب الموارد)
چاهک پشت خستۀ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). چاهک هستۀ خرما. (ناظم الاطباء) ، چیز اندک، یقال: مااثابه نقره، یعنی پاداش نداد ترا چیزی. و این را جز به نفی استعمال نکنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، واحد نقر است. (از اقرب الموارد). به معنی یک بارانگشتک زدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به نقر شود
چاهک پشت خستۀ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). چاهک هستۀ خرما. (ناظم الاطباء) ، چیز اندک، یقال: مااثابه نقره، یعنی پاداش نداد ترا چیزی. و این را جز به نفی استعمال نکنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، واحد نقر است. (از اقرب الموارد). به معنی یک بارانگشتک زدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به نَقر شود
فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سیم خالص گداخته که انفغده نیز گویند. (ناظم الاطباء). سیم. لجین. ورق. غرب. سیم گداخته. (یادداشت مؤلف) : نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل گر بود چاه ز دینار و زنقره ذقنا. منوچهری. بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی ص 111). عیارش ده درم نقره نه و نیم آمدی. (تاریخ بیهقی). سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکیست به عمل گشت جدا نقرۀ سیم از سیماب. ناصرخسرو. و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها بیرون آورد (جمشید) . (نوروزنامه). بطبع طبعم چون نقره تابدار شده ست که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند. مسعودسعد. ز آشوب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند. خاقانی. بیش چون نقره تویدار مباش تات چون زر اسیر که نکنند. خاقانی. مرد آهن فروش زر پوشد کآهنی را به نقره بفروشد. نظامی. وای بر زرگری که وقت شمار زرش از نقره کم بود به عیار. نظامی. شبی در هم شده چون حلقۀ زر به نقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. از شهد چو موم نقره دور افتاده بر نقره ازین به نتوان افتادن. عطار. رونقت را روزروز افزون کنم نام تو بر زرّ و بر نقره زنم. مولوی. مرا تا نقره باشدمی فشانم ترا تا بوسه باشد می ستانم. سعدی. - نقرۀ تابناک، نقرۀ درخشان. نقرۀ روشن. - ، کنایت از سخن آبدار. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه). - نقرۀ خام، سیم خالص غیر مغشوش. (آنندراج) (فرهنگ خطی). سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقرۀ سیم. نقرۀ شاخدار. نقرۀ کامل عیار. نقرۀ تاب. (آنندراج) : همه نقرۀ خام بد میخ و بش یکی زآن به مثقال بد شصت و شش. فردوسی. شمامه نهادند بر جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرۀ خام. فرخی. مس بدعت به زر بیالاید پس فروشد به نقرۀ خامش. خاقانی. در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقرۀ خام. سعدی. - ، کنایه از نرمی وصافی و پاکیزگی. (از برهان قاطع). - نقرۀ زیبقی، نقره که از عمل کیمیا ساخته باشند و از منعقد شدن زیبق به هم رسیده باشد. لیکن چون جمیع فلزات مکون از زیبق اند تخصص نقره به آن درست نباشد در این صورت به معنی نقرۀ بیغش براق مناسب بود گو که اصلش زیبق باشد. (آنندراج) : زر کانی و نقرۀ زیبقی که مهتاب را داده بی رونقی. نظامی (آنندراج). - نقرۀ سیم، نقرۀ خام. (آنندراج). - ، کنایه از بدن و پوست سپید معشوق است: بر بناگوش تو ای نیکتر از در یتیم سنبل تازه همی بردمد از نقرۀ سیم. فرخی (از آنندراج). - نقرۀ شاخدار، سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقرۀ سیم. نقرۀ خام. نقرۀ کامل عیار. نقرۀ تاب. (آنندراج) : به اغیار بر رغم من گشته یار چه گویم از این نقرۀ شاخدار. وحید (از آنندراج). سیمی بدنی که از تو من می بینم با نقرۀ شاخدار سر کله زند. تأثیر (از آنندراج). - امثال: نقره به آهن رسیدن، کنایه از نیکی به بدی و فراغت به ریاضت و خوشی به غم رسیدن. (برهان قاطع) (آنندراج). ، کنایه از هر چیز سفید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، کنایه از تن و بدن سپید و سیمگون معشوق است. کنایه از ساق و ساعد و گردن و سینۀ سپید معشوق: از دادن زر پخته هر روز به تو جز نقره ندارم طمع خام دگر. بدرالدین هروی (از لباب الالباب). شبی در هم شده چون حلقۀ زر به نقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. ، سستی در اعضا. (ناظم الاطباء)
فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سیم خالص گداخته که انفغده نیز گویند. (ناظم الاطباء). سیم. لجین. ورق. غرب. سیم گداخته. (یادداشت مؤلف) : نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل گر بود چاه ز دینار و زنقره ذقنا. منوچهری. بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی ص 111). عیارش ده درم نقره نه و نیم آمدی. (تاریخ بیهقی). سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکیست به عمل گشت جدا نقرۀ سیم از سیماب. ناصرخسرو. و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها بیرون آورد (جمشید) . (نوروزنامه). بطبع طبعم چون نقره تابدار شده ست که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند. مسعودسعد. ز آشوب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند. خاقانی. بیش چون نقره تویدار مباش تات چون زر اسیر که نکنند. خاقانی. مرد آهن فروش زر پوشد کآهنی را به نقره بفروشد. نظامی. وای بر زرگری که وقت شمار زرش از نقره کم بود به عیار. نظامی. شبی در هم شده چون حلقۀ زر به نقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. از شهد چو موم نقره دور افتاده بر نقره ازین به نتوان افتادن. عطار. رونقت را روزروز افزون کنم نام تو بر زرّ و بر نقره زنم. مولوی. مرا تا نقره باشدمی فشانم ترا تا بوسه باشد می ستانم. سعدی. - نقرۀ تابناک، نقرۀ درخشان. نقرۀ روشن. - ، کنایت از سخن آبدار. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه). - نقرۀ خام، سیم خالص غیر مغشوش. (آنندراج) (فرهنگ خطی). سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقرۀ سیم. نقرۀ شاخدار. نقرۀ کامل عیار. نقرۀ تاب. (آنندراج) : همه نقرۀ خام بد میخ و بش یکی زآن به مثقال بد شصت و شش. فردوسی. شمامه نهادند بر جام زر ده از نقرۀ خام هم پرگهر. فردوسی. شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرۀ خام. فرخی. مس بدعت به زر بیالاید پس فروشد به نقرۀ خامش. خاقانی. در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقرۀ خام. سعدی. - ، کنایه از نرمی وصافی و پاکیزگی. (از برهان قاطع). - نقرۀ زیبقی، نقره که از عمل کیمیا ساخته باشند و از منعقد شدن زیبق به هم رسیده باشد. لیکن چون جمیع فلزات مکون از زیبق اند تخصص نقره به آن درست نباشد در این صورت به معنی نقرۀ بیغش براق مناسب بود گو که اصلش زیبق باشد. (آنندراج) : زر کانی و نقرۀ زیبقی که مهتاب را داده بی رونقی. نظامی (آنندراج). - نقرۀ سیم، نقرۀ خام. (آنندراج). - ، کنایه از بدن و پوست سپید معشوق است: بر بناگوش تو ای نیکتر از در یتیم سنبل تازه همی بردمد از نقرۀ سیم. فرخی (از آنندراج). - نقرۀ شاخدار، سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقرۀ سیم. نقرۀ خام. نقرۀ کامل عیار. نقرۀ تاب. (آنندراج) : به اغیار بر رغم من گشته یار چه گویم از این نقرۀ شاخدار. وحید (از آنندراج). سیمی بدنی که از تو من می بینم با نقرۀ شاخدار سر کله زند. تأثیر (از آنندراج). - امثال: نقره به آهن رسیدن، کنایه از نیکی به بدی و فراغت به ریاضت و خوشی به غم رسیدن. (برهان قاطع) (آنندراج). ، کنایه از هر چیز سفید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، کنایه از تن و بدن سپید و سیمگون معشوق است. کنایه از ساق و ساعد و گردن و سینۀ سپید معشوق: از دادن زر پخته هر روز به تو جز نقره ندارم طمع خام دگر. بدرالدین هروی (از لباب الالباب). شبی در هم شده چون حلقۀ زر به نقره نقره زد بر حلقۀ در. نظامی. ، سستی در اعضا. (ناظم الاطباء)
چاهک، خصوصاً چاهک پس گردن انسان در منتهای سر. (غیاث اللغات). نقره. مغاک. (یادداشت مؤلف). نقرۀ قفا، مغاک پس گردن را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به نقره شود: عصابۀ یمان برسرآرند و به چپ وراست فرودآرند تا به نقرۀ قفا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و باز به چپ و راست بگردانند و فرودآرند تا به نقرۀ قفا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سیم گداخته. (غیاث اللغات). رجوع به نقره و نقره شود
چاهک، خصوصاً چاهک پس گردن انسان در منتهای سر. (غیاث اللغات). نقره. مغاک. (یادداشت مؤلف). نقرۀ قفا، مغاک پس گردن را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به نُقرَه شود: عصابۀ یمان برسرآرند و به چپ وراست فرودآرند تا به نقرۀ قفا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و باز به چپ و راست بگردانند و فرودآرند تا به نقرۀ قفا. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، سیم گداخته. (غیاث اللغات). رجوع به نُقرَه و نُقرِه شود
بیمارئی است در پای یا پهلوی گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج). بیماری که در پهلوی گوسفند پدید آید. (ناظم الاطباء). مرضی است که در پای گاو و گوسفند پدیدآید و آن التواء عرقوبین است. (از اقرب الموارد)
بیمارئی است در پای یا پهلوی گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج). بیماری که در پهلوی گوسفند پدید آید. (ناظم الاطباء). مرضی است که در پای گاو و گوسفند پدیدآید و آن التواء عرقوبین است. (از اقرب الموارد)
نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقره شود: چون خواجه عماد (را) همه وقت نقره ای با شیخ بود. (مزارات کرمان ص 22) مراجعۀ کلام میان دو نفر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف)
نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نِقرَه شود: چون خواجه عماد (را) همه وقت نقره ای با شیخ بود. (مزارات کرمان ص 22) مراجعۀ کلام میان دو نفر. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف)
عیب. غیبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عیب. (اقرب الموارد). اسم است از نقر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). - بنات نقری، آن زنان که عیب کنند هر که را بر ایشان گذرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). گویند:مر بی علی بنی نظری و لاتمر بی علی بنات نقری. ، مهمانی خاص. (مهذب الاسماء). دعوت بعضی دون بعضی. (ناظم الاطباء). دعوت خاص، مقابل جفلی که دعوت عام است. (از المنجد) (از اقرب الموارد) : دعوتهم النقری، دعوت خاصی کردم ایشان را یعنی خواندم بعضی را. (از منتهی الارب)
عیب. غیبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عیب. (اقرب الموارد). اسم است از نقر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). - بنات نقری، آن زنان که عیب کنند هر که را بر ایشان گذرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). گویند:مر بی علی بنی نظری و لاتمر بی علی بنات نقری. ، مهمانی خاص. (مهذب الاسماء). دعوت بعضی دون بعضی. (ناظم الاطباء). دعوت خاص، مقابل جفلی که دعوت عام است. (از المنجد) (از اقرب الموارد) : دعوتهم النقری، دعوت خاصی کردم ایشان را یعنی خواندم بعضی را. (از منتهی الارب)
به معنی سنقار و آن مرغی باشد شکاری از جنس چرغ گویند. بسیار زننده میباشد و پیوسته پادشاهان بدان شکار کنند. (برهان). پرنده ای است شکاری مثل باز که در هندوستان بواسطۀ حرارت نزید و این ترکی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مرغی است شکاری. شنگا. (فرهنگ فارسی معین) : عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده. خاقانی. سنقری را کز خزر یا سردسیر آموخته در حبش بردن بگرما برنتابد بیش از این. خاقانی
به معنی سنقار و آن مرغی باشد شکاری از جنس چرغ گویند. بسیار زننده میباشد و پیوسته پادشاهان بدان شکار کنند. (برهان). پرنده ای است شکاری مثل باز که در هندوستان بواسطۀ حرارت نزید و این ترکی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مرغی است شکاری. شنگا. (فرهنگ فارسی معین) : عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده. خاقانی. سنقری را کز خزر یا سردسیر آموخته در حبش بردن بگرما برنتابد بیش از این. خاقانی
ترکی باز از مرغان شکاری ترکی تازی گشته باز از مرغان شکاری یکی از گونه های باز است که بومی مناطق سردسیر است. پرنده ایست بسیار زیبا و خوش خط و خال که لانه اش در شکاف سنگها و صخره های مرتفع و غیر قابل عبور تهیه میکنند. ماده حیوان 3 تا 4 تخم میگذارد. نر و ماده متناوبا روی تخمها می خوابند جزو بازهای سیاه چشم و از انواع دیگر بازها درشت تر و قویتر است و در شکار بسیار تیز پر و چابک است شنقار، خط اتحادی که ضرب ضعیف یا قسمت ضعیف ضرب را به ضرب قوی یا قسمت قوی ضرب دیگر مربوط و متحد میسازد. یا نوت سنقر شده. نوتی که قوت خود را از دست داده
ترکی باز از مرغان شکاری ترکی تازی گشته باز از مرغان شکاری یکی از گونه های باز است که بومی مناطق سردسیر است. پرنده ایست بسیار زیبا و خوش خط و خال که لانه اش در شکاف سنگها و صخره های مرتفع و غیر قابل عبور تهیه میکنند. ماده حیوان 3 تا 4 تخم میگذارد. نر و ماده متناوبا روی تخمها می خوابند جزو بازهای سیاه چشم و از انواع دیگر بازها درشت تر و قویتر است و در شکار بسیار تیز پر و چابک است شنقار، خط اتحادی که ضرب ضعیف یا قسمت ضعیف ضرب را به ضرب قوی یا قسمت قوی ضرب دیگر مربوط و متحد میسازد. یا نوت سنقر شده. نوتی که قوت خود را از دست داده
یکی از گونه های باز مناطق سردسیر. پرنده ای است بسیار زیبا و خوش خط و خال که لانه اش را در شکاف سنگ ها و صخره های مرتفع و غیرقابل عبور تهیه می کند. جزو بازهای سیاه چشم و از انواع دیگر بازها درشت تر و قوی تر است. شنقار
یکی از گونه های باز مناطق سردسیر. پرنده ای است بسیار زیبا و خوش خط و خال که لانه اش را در شکاف سنگ ها و صخره های مرتفع و غیرقابل عبور تهیه می کند. جزو بازهای سیاه چشم و از انواع دیگر بازها درشت تر و قوی تر است. شنقار