جدول جو
جدول جو

معنی نقاد - جستجوی لغت در جدول جو

نقاد
منتقد آثار ادبی، جداکنندۀ خوب از بد، کسی که درم و دینار را وارسی کند و سره و ناسره را از هم جدا کند
تصویری از نقاد
تصویر نقاد
فرهنگ فارسی عمید
نقاد
(نِ)
جمع واژۀ نقد. رجوع به نقد شود
لغت نامه دهخدا
نقاد
(نُقْ قا)
جمع واژۀ ناقد. رجوع به ناقد شود
لغت نامه دهخدا
نقاد
(نَقْ قا)
سره کننده درم ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار سره کننده درم و دیناررا. (غیاث اللغات). سره کننده درم و دینار. (آنندراج). آنکه پول ها را سره می کند و خوب و بد آنها را از هم جدا می کند. (ناظم الاطباء). سره گر. صراف. صیرفی. سره کننده سیم. به گزین. (یادداشت مؤلف) :
از بهر عیار دانش اکنون به بلاد
کو صیرفی و کو محک و کو نقاد.
خاقانی.
گاه علم آدم ملایک را که بود
اوستاد علم و نقاد نقود.
مولوی.
و اجرت نقاد و وزان و سایر اخراجات آن از مال سلطان احتساب نمایم. (تاریخ قم ص 154)، ناقد. سخن سنج:
کاتب و عالم و نقاد و سخن سنج و حسیب
عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار.
ناصرخسرو.
، مرد تیزدست و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء)، شبان گوسفند کتک. (از منتهی الارب) (آنندراج). شبان گوسپند. (ناظم الاطباء). شبان نقد (قسمی گوسپند بدشکل کوتاه پای که در بحرین یافته می شود) . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نقاد
(نَقْ قا)
پندت جی کوپال کشمیری اصل لکهنوی، از معاشران اختر و از شاگردان میرزا قتیل است و در کلکته وفات یافته است، او راست:
حریف شعلۀ عشق تو کی تواند شد
کسی که از خس و خار هوی جدا نشود.
(از صبح گلشن ص 535) (قاموس الاعلام ج 6) (فرهنگ سخنوران ص 613)
لغت نامه دهخدا
نقاد
خرده گیر به گزین، درمگزین کهبد، شبان گوسبندان کتک کتک گوسبند دست و پا کوتاه را گویند سهره فرنگی از پرندگان آنکه درم و دینار سره را از ناسره جدا کند، آنکه خوب و بد را از یکدیگر تمیز دهد: طبعی نقاد و ذهنی و قاد و نظمی سریع و خاطری مطیع داشت، منتقد
فرهنگ لغت هوشیار
نقاد
((نَ قّ))
کسی که پول های سره را از ناسره جدا می کرد، کسی که نقاط ضعف یا قوت یک اثر ادبی یا هنری را مطرح می کند
تصویری از نقاد
تصویر نقاد
فرهنگ فارسی معین
نقاد
صراف، منتقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نماد
تصویر نماد
هر شیء، شخص، دکور یا عملی که در عین حال که معنایی صریح دارد، از اهمیت و معنایی ضمنی نیز برخوردار است. برای مثال سورتمه ای که نام آن رزباد بود، در فیلم همشهری کین (1941- Citizen Kane) ساخته ارسن ولز. این سورتمه نمادی از کودکی و معصومیت شخصیت اصلی فیلم بود.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از منقاد
تصویر منقاد
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نماد
تصویر نماد
نشانه یا علامتی با معنای خاص، سمبل، در ریاضیات هر نشانه یا حرفی که برای نشان دادن کمیت، عمل یا رابطه ای به کار می رود مانند ÷ و ×
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقاب
تصویر نقاب
نقب زننده،، کاوش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قناد
تصویر قناد
شیرینی فروش، شیرینی پز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفاد
تصویر نفاد
نیست شدن، نابود شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نقار
تصویر نقار
کینه و دشمنی، نزاع و جدال، گفتگو و ستیزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
نول مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغان و منقار. (ناظم الاطباء). منقار. (اقرب الموارد) ، آلتی که بدان زر و سیم را سره کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری که بدان زر و سیم را سره کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
خوشۀ انگور و خوشۀ پیلو و خوشۀ بطم و مانند آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنقود. رجوع به عنقود شود
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ)
جمع واژۀ نقد. رجوع به نقد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فرمانبردار. (دهار). مطیع و فرمانبردار و فروتنی کننده. (غیاث) (آنندراج). گردن داده و مطیعشده. (ناظم الاطباء). گردن نهاده. فرمانبر. خاضع. مسخر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مردم روزگار... مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی).
دولت و فر ترا خلق زمین منقادند
کآسمانی است ترا دولت و یزدانی فر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 217).
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموری است این منقاد و مخلوقی است آن مضطر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 128).
ترا شاعرانند منقاد جمله
چو گوران بیچاره شیر اجم را.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 23).
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 157).
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر.
انوری (ایضاً ص 199).
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 324).
زمانه مأمور و فلک منقاد و ایزد سبحانه سازندۀ اسباب مراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 123). انفس و آفاق منقاد فرمان. (منشآت خاقانی ایضاً ص 149). روی به حضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و منقاد باشند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 100). منقاد حکم اوست هرسید و هر ملک مستبد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 446). با طبعی وقاد و ضمیر نقاد و خاطری منقاد و نثری مصنوع... (لباب الالباب چ نفیسی ص 121). و اگر... منقادو مطواع امر او شوید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 77).
چند منقاد هر خسی باشی
جهد آن کن که خود کسی باشی.
اوحدی.
علمای ربانی... منقادو مستسلم اند مر احکام اسلام را. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57). اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار می گذرانیدند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 13).
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمی گیرد قرار.
ابن یمین.
- منقاد شدن، مطیع شدن. اطاعت کردن. فرمانبردار شدن. فرمان بردن: همگان مطیع و منقاد شدند. (تاریخ بیهقی).
فرمان تو بردن نه فریضه ست پس آخر
منقادز بهر چه شوم چون تو خری را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 11).
منقاد دانا شو تا به غنیمت شتابی. (راحهالصدور راوندی). دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 21). اگر ایل و منقاد نشوند ما آن را چه دانیم خدای قدیم داند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18).
گفت خوابستم مرا بگذار و رو
گفت آخر یار را منقاد شو.
مولوی.
چه با ظهور سلطنت او جملۀ اجزای وجود منقاد و مستسلم شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 105). به ضرورت و اضطرار مطیع و منقاد او شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 261).
- منقاد کردن، مطیع کردن. به اطاعت درآوردن.
- منقاد گشتن (گردیدن) ، منقاد شدن: تنی چند دیگر بودند... او را منقاد گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
فرمان تو جزم باد و جباران
منقاد و مطیع گشته فرمان را.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 28).
سخن مسخر و منقاد طبع من گشته ست
از آنکه تیغ زبان است قهرمان سخن.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 298).
در ربقۀ عبودیت و طاعت او منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 183). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 438). همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 229). چون سه چهار سال رفع و دخل غلات از ایشان منقطع شد حکم او را منقاد گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 48 و 49). قبایل مغول... مطیع و منقاد حکم او گشتند. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 30). اشارت حق را منقاد گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 227). منقاد حکم وی گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 139).
، رام. (زوزنی). ستور خوار و رام شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، کشیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انقیاد شود، زمین نرم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَقْ قا)
سره کردن پول و خوب را از بد جدا کردن. (ناظم الاطباء). عمل نقاد. رجوع به نقاد شود، سخن سنجی. نقد. ناقدی. رجوع به نقد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برگ آوردن درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَءْ ذُءْ)
سره کردن درم و جزآن. (منتهی الارب). بازشناختن خواستن درهم های سره از ناسره. (از اقرب الموارد) ، انگشت خلانیدن در چهارمغز، منقار زدن مرغ در دام، نگاه ربودن به سوی چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گزیدن مار. (منتهی الارب) ، آشکار ساختن عیب سخن، نقد پرداختن بها به کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رقاد
تصویر رقاد
خواب خفت خفتن غنودن، خواب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقادی
تصویر نقادی
سخن سنجی، نقد، ناقدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقاد
تصویر منقاد
فرمانبردار خران فرمانبردار مطیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنقاد
تصویر عنقاد
خوشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقاد
تصویر تنقاد
صرافی کردن و جدا کردن پول سره از ناسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنقاد
تصویر تنقاد
((تَ))
جدا کردن پول سره از ناسره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقاد
تصویر منقاد
((مُ))
مطیع، فرمان بردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نیاد
تصویر نیاد
طبیعت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نهاد
تصویر نهاد
موسسه، ذات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نماد
تصویر نماد
سمبول، سمبل، مظهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقاش
تصویر نقاش
نگارگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تسلیم، رام، رهوار، فرمان بردار، مطیع، تابع، وابسته
متضاد: نافرمان، یاغی، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ایرادگیری، تنقید، خرده بینی، خرده گیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد