نابسیجیده. بی تهیه. بی ساز و برگ. ناآماده: ولیکن بدینگونه ناساخته گر آیم دمان گردن افراخته. فردوسی. ناساخته رحلت باید کرد. (کلیله و دمنه). پیوسته چنان نشین که گویی دشمن بر در است تا اگر ناگه از در درآید ناساخته نباشی. (مجالس سعدی) ، ناتمام. نامهیا. ناقص. کامل و تمام و مهیا نشده: صاحب غازی و دیگران کارها بجد پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود بتمامی بساختند. (تاریخ بیهقی ص 34) ، غافل. بی فکر و اندیشه. بی پروا. (ناظم الاطباء) ، نساخته: همی گفت ناساخته خانه را چرا ساختم رزم بیگانه را. فردوسی
نابسیجیده. بی تهیه. بی ساز و برگ. ناآماده: ولیکن بدینگونه ناساخته گر آیم دمان گردن افراخته. فردوسی. ناساخته رحلت باید کرد. (کلیله و دمنه). پیوسته چنان نشین که گویی دشمن بر در است تا اگر ناگه از در درآید ناساخته نباشی. (مجالس سعدی) ، ناتمام. نامهیا. ناقص. کامل و تمام و مهیا نشده: صاحب غازی و دیگران کارها بجد پیش گرفتند و آنچه ناساخته بود بتمامی بساختند. (تاریخ بیهقی ص 34) ، غافل. بی فکر و اندیشه. بی پروا. (ناظم الاطباء) ، نساخته: همی گفت ناساخته خانه را چرا ساختم رزم بیگانه را. فردوسی
نریخته. مقابل ریخته. رجوع به ریخته شود: اشک تو اگرچه هست تریاک ناریخته به چو زهر بر خاک. نظامی. هنوز آن طلسم برانگیخته در آن دشت مانده ست ناریخته. نظامی. سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخ آویخته. نظامی
نریخته. مقابل ریخته. رجوع به ریخته شود: اشک تو اگرچه هست تریاک ناریخته به چو زهر بر خاک. نظامی. هنوز آن طلسم برانگیخته در آن دشت مانده ست ناریخته. نظامی. سکندر بر آن لوح ناریخته چو لوحی شد از شاخ آویخته. نظامی
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، محلی کوهستان و سردسیر و سکنۀ آن 120 تن است. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایعدستی زنان شال و کرباس بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، محلی کوهستان و سردسیر و سکنۀ آن 120 تن است. آب آنجا از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایعدستی زنان شال و کرباس بافی است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنْواختْشان بخورشید گردن برافراختْشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.
برداشته. بلندساخته. بالابرده شده. (آنندراج) (برهان). بلندکرده. مقابل فروهشته. (یادداشت مؤلف) : درفشان بسیارافراشته سر نیزه ها ز ابر بگذاشته. دقیقی. دل از حرص و از کینه انباشته سر کبر بر چرخ افراشته. لبیبی. تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده اید. (تاریخ بیهقی ص 72). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود، رنگ آن سخت سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). افراخته، افراشته، افرازیده، با لغت افراشته مترادفند: پرچم ز شب پرداخته طاوس پرچم ساخته بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده. خاقانی.
برداشته. بلندساخته. بالابرده شده. (آنندراج) (برهان). بلندکرده. مقابل فروهشته. (یادداشت مؤلف) : درفشان بسیارافراشته سر نیزه ها ز ابر بگذاشته. دقیقی. دل از حرص و از کینه انباشته سر کبر بر چرخ افراشته. لبیبی. تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده اید. (تاریخ بیهقی ص 72). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود، رنگ آن سخت سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). افراخته، افراشته، افرازیده، با لغت افراشته مترادفند: پرچم ز شب پرداخته طاوس پرچم ساخته بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده. خاقانی.
مشتعل شده. (ناظم الاطباء). مشتعل شده. شعله ور. (فرهنگ فارسی معین). فروزان. ملتهب. وهاج. مسجور. (یادداشت دهخدا) : نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته. فردوسی. جهانی به آتش بد افروخته همه کاخها کنده و سوخته. فردوسی. هرآینه که همی روشنی بچشم آید کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان. فرخی. جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ص 357). صد مشعله افروخته گردد بچراغی آن نور تو داری ودگر مقتبسانند. سعدی. در دل سعدیست چراغ غمت مشعله ای تا ابد افروخته. سعدی.
مشتعل شده. (ناظم الاطباء). مشتعل شده. شعله ور. (فرهنگ فارسی معین). فروزان. ملتهب. وهاج. مسجور. (یادداشت دهخدا) : نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته. فردوسی. جهانی به آتش بُد افروخته همه کاخها کنده و سوخته. فردوسی. هرآینه که همی روشنی بچشم آید کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان. فرخی. جمله لشکر با سلاح و تعبیه و مشعلهای بسیار افروخته روان گردید. (تاریخ بیهقی ص 357). صد مشعله افروخته گردد بچراغی آن نور تو داری ودگر مقتبسانند. سعدی. در دل سعدیست چراغ غمت مشعله ای تا ابد افروخته. سعدی.
ادب ناگرفته. غیرمتأدب. ادب نادیده. تعلیم نیافته. ریاضت ندیده. ناآموخته: ربض، شتر نافرهخته. (السامی فی الاسامی) ، مردم بی ادب و زشت روی باشد. (برهان). بی ادب. (آنندراج) (انجمن آرا). زشت. بدخو. گستاخ. (از ناظم الاطباء). زشتخو. بی تربیت. بدمنش: زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی. طیان (از آنندراج). ، صاحب برهان قاطع به معنی بی ادبی و زشت رویی نیز آورده است اما بر اساسی نیست و معنی مذکور با نافرهختگی متناسب است. (حاشیه برهان قاطع چ معین)
ادب ناگرفته. غیرمتأدب. ادب نادیده. تعلیم نیافته. ریاضت ندیده. ناآموخته: ربض، شتر نافرهخته. (السامی فی الاسامی) ، مردم بی ادب و زشت روی باشد. (برهان). بی ادب. (آنندراج) (انجمن آرا). زشت. بدخو. گستاخ. (از ناظم الاطباء). زشتخو. بی تربیت. بدمنش: زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی. طیان (از آنندراج). ، صاحب برهان قاطع به معنی بی ادبی و زشت رویی نیز آورده است اما بر اساسی نیست و معنی مذکور با نافرهختگی متناسب است. (حاشیه برهان قاطع چ معین)
افراخته. افراشته. - فراخته بال: چیست مرغابی فراخته بال سر او را به دو جهت منقار. سوزنی. - فراخته سر: بر هفت فلک، فراخته سر تاج قزل ارسلان ببینم. خاقانی
افراخته. افراشته. - فراخته بال: چیست مرغابی فراخته بال سر او را به دو جهت منقار. سوزنی. - فراخته سر: بر هفت فلک، فراخته سر تاج قزل ارسلان ببینم. خاقانی