مقابل سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
مقابلِ سرباز، ویژگی آنچه سرش بسته باشد از قبیل بطری و جعبه و پاکت یا چیز دیگر، کنایه از پوشیده، نهفته، پنهان، کنایه از به طور پیچیده و مجمل، برای مِثال سخن سربسته گفتی با حریفان / خدا را زاین معما پرده بردار (حافظ - ۴۹۶)
نروئیده. نبالیده. نموناکرده. (ناظم الاطباء) : بگذر ز شر اگر نبود خیری نارسته به ز خار بود رسته. ناصرخسرو. مرغ پرنارسته چون پران شود لقمۀ هر گربۀ دران شود. مولوی
نروئیده. نبالیده. نموناکرده. (ناظم الاطباء) : بگذر ز شر اگر نبود خیری نارسته به ز خار بود رسته. ناصرخسرو. مرغ پرنارسته چون پران شود لقمۀ هر گربۀ دران شود. مولوی
نبسته، زخمی که آن را نبسته و مرهم بر وی نگذاشته باشند. (ناظم الاطباء) : تن پیلتن را چنان خسته دید همه خستگیهاش نابسته دید. فردوسی. ، آزاد. نامقید. آنکه گرفتار نشده است. مقابل بسته به معنی اسیر و گرفتار: وزان زاری و نالۀ خستگان ببند اندرآیند نابستگان. فردوسی
نبسته، زخمی که آن را نبسته و مرهم بر وی نگذاشته باشند. (ناظم الاطباء) : تن پیلتن را چنان خسته دید همه خستگیهاش نابسته دید. فردوسی. ، آزاد. نامقید. آنکه گرفتار نشده است. مقابل بسته به معنی اسیر و گرفتار: وزان زاری و نالۀ خستگان ببند اندرآیند نابستگان. فردوسی
تازه روییده. نهال. (ناظم الاطباء). نورس. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده. تازه. شاداب: زین سپس وقت سپیده دم هر روزبه من بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم. فرخی. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. از چمن دهر بشد ناامید هر گل نورسته که از گل بزاد. مسعودسعد. به نورستگان چمن بازبین مکش خط بر آن خطۀ نازنین. مسعودسعد. این همه نورستگان بچۀ نورند پاک خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب. خاقانی. هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش. (از تاج المآثر). گیاهان نورسته از قطره پر چو بر شاخ مینابرآموده در. نظامی. نورسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل، هزارچندان. نظامی. از پی آن گل نورسته دل ما یارب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش. حافظ
تازه روییده. نهال. (ناظم الاطباء). نورس. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده. تازه. شاداب: زین سپس وقت سپیده دم هر روزبه من بوی مشک آرد از آن سنبل نورسته نسیم. فرخی. که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را بدین نورسته نرگس ها و زراندود پیکانها. ناصرخسرو. از چمن ِ دهر بشد ناامید هر گل نورسته که از گل بزاد. مسعودسعد. به نورستگان چمن بازبین مکش خط بر آن خطۀ نازنین. مسعودسعد. این همه نورستگان بچۀ نورند پاک خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب. خاقانی. هست چون نورسته نی مرد هنرمند از قیاس تا فزونتر می شود بند دگر می زایدش. (از تاج المآثر). گیاهان نورسته از قطره پر چو بر شاخ مینابرآموده دُر. نظامی. نورسته گلی چو نار خندان چه نار و چه گل، هزارچندان. نظامی. از پی آن گل نورسته دل ما یارب خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش. حافظ
بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
بسته در. مقابل درباز. که در آن مسدود باشد: خانه دربسته دار بر اغیار تا در او این غریب مهمانست. خاقانی. حجرۀ خاص دید دربسته خازن از جستجوی آن رسته. نظامی. یکی باغ دربسته پر سیب و نار. نظامی. سرائیست کوتاه و دربسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت. سعدی. عاقبت از شهر بگذشتیم و در هامون شدیم میهمان در خانه دربستۀ مجنون شدیم. وحید. فدای خانه دربسته ات شوم مجنون به هر طرف که نظر می کنم بیابان است. ؟ (امثال و حکم). - چشم دربسته، چشم بر هم نهاده. مقابل چشم باز: گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم دربسته را. نظامی. - کار دربسته، کار دشوار. کار لاینحل: گشایش دهد کار دربسته را. نظامی. ، مسدود: در حاجت از خلق دربسته به ز دریا نیی ؟ آدمی رسته به. نظامی. ، نعت مفعولی از دربستن. رجوع به دربستن شود. - حنا دربسته، حناگرفته. آلوده به حنا. خضاب کرده: و سرانگشتان حنا دربسته. (التفهیم). ، مغلول. بسته. بندکرده شده: ترا گردن دربسته به یوغ وگرنه نروی راست با سپار. لبیبی. ، سرحد، سرزمین، دربند. مستحکم. بندشده، خاموش. بی زبان. گنگ. ساکت. کسی که زبانش لکنت داشته باشد. الکن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و کمال و بی قبض و تصرف غیری. دربست. (آنندراج) : چو در گیسو گره بندی یساول که اقطاع ترا دربسته گردد. امیرخسرو (از آنندراج). گرچه هرگز یک سخن با من نمی گوید ز شرم باغ حسن بی شریکش مال من دربسته ست. وحید (از آنندراج). عشرت ده روزۀ گل قابل تقسیم نیست وقف بلبل می کنم دربسته باغ خویش را. صائب (از آنندراج). دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست که گوشه ای به تواز عالم رضا بدهند. صائب (از آنندراج). شد ز دنیا چشم بستن جنت دربسته ام خط کشیدن در جهان خط امانی شد مرا. صائب (از آنندراج). به اندک کوشش یوسف فروشان زلیخا مصر را دربسته می داد. سنجر کاشی (از آنندراج)
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی
که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانۀ آن را با ریسمان یا نخ استوار ببندند تا محتوی آن بیرون نریزد. سربمهر: آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی. سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه لعل و زر او. خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته. نظامی. کوزۀ سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب رفت. مولوی. ، آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوی آن وقوف نیابد، همچون نامۀ سربسته، پاکت سربسته: چو سربسته شد نامۀ دلنواز رساننده را داد تا برد باز. نظامی. بلیناس را بادگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران. نظامی. ، مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل: پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته. نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما پدید. نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده بردار. حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتۀ سربسته چه دانی خموش. حافظ. - سربسته گفتن، به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن: حاجب بکتغدی امیر را سربسته گفت که... (تاریخ بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر. ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهای فلک سربسته گویند. نظامی. ، پوشیده. پنهان: راز سربستۀ ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. ، غامض. مشکل: همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی
جماد در مقابل بررسته بمعنی نبات و روئیدنی. غیرقابل نمو. (ناظم الاطباء). نقیض بررسته است و آن چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند بعضی از جمادات که سنگ و کلوخ و امثال آن باشد. (برهان) : می گفت بدندان بتم عقد درر من هم چو توام لطیف و پاکیزه گهر خندان خندان بناز گفتش خاموش بربسته دگر باشد و بررسته دگر. ؟
جماد در مقابل بررسته بمعنی نبات و روئیدنی. غیرقابل نمو. (ناظم الاطباء). نقیض بررسته است و آن چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند بعضی از جمادات که سنگ و کلوخ و امثال آن باشد. (برهان) : می گفت بدندان بتم عقد درر من هم چو توام لطیف و پاکیزه گهر خندان خندان بناز گفتش خاموش بربسته دگر باشد و بررسته دگر. ؟
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
چشم بستن. ازتماشا کردن و دیدن پرهیز و امساک کردن: ز پرهیزگاری که بود اوستاد نظر بست هرگه که او رخ گشاد. نظامی. گویند نظر چرا نبستی تا مشغله و خطر نباشد. سعدی. ، نظر بستن بر چیزی. بدان خیره شدن. در آن نگریستن. بدان چشم دوختن: دست چون حلقۀ فتراک بر او تنگ شود چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد. صائب (آنندراج). ، نظر بستن در چیزی. در آن خیره ماندن. محو تماشای آن شدن
کمربند بر میان بسته: بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمربسته و با کلاه آمدند. فردوسی. ، به معنی مستعد و مهیا و آمادۀ خدمت شده باشد. (برهان). کنایه از آماده و مهیا برای کاری. (آنندراج). مستعد. مهیا. آمادۀ خدمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : چو شب تیره شد نور با صدهزار بیامد کمربستۀ کارزار. فردوسی. نگهدار آن مرز خوارزم باش همیشه کمربستۀ رزم باش. فردوسی. بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر. فردوسی چو رفتی برشه پرستنده باش کمربسته فرمانش را بنده باش. نظامی. نماند ضایع ار نیک است اگردون کمربسته بدین کار است گردون. نظامی. ز پولادخایان شمشیرزن کمربسته بودی هزار انجمن. نظامی. بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت در پیشت ایستاده کمربسته چاکران. سعدی (کلیات چ مصفا ص 835). اجل روی زمین کاسمان به خدمت او چو بنده ای است کمربسته پیش مولایی. سعدی. ملک را دو خورشیدطلعت غلام به خدمت کمربسته بودی مدام. (بوستان). - کمر بستۀ عبودیت، مشغول خدمت و مواظب خدمت. (ناظم الاطباء). ، نوکر و ملازم را نیز گویند. (برهان). خادم و نوکر، مأخوذ از معنی پیش است. (از آنندراج). نوکر. خدمتکار. ملازم. (فرهنگ فارسی معین). غلام. عبد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز دردو غمان رستگان توایم به ایران کمربستگان توایم. فردوسی. کمربستۀ شهریاران بود به ایران پناه سواران بود. فردوسی. همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش. فردوسی. لشکر گفتند بنده ایم و کمربسته. (اسکندرنامه نسخۀ قدیم سعید نفیسی). هستند به بزم تو کمربسته قلم وار بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه. سوزنی. کمربستۀ زلف او مشک ناب که زلفش کمربسته بر آفتاب. نظامی. ای کمربستۀ کلاه تو بخت زنده دار جهان به تاج و به تخت. نظامی. به هرجا که هستی کمر بسته ام به خدمتگری با تو پیوسته ام. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی. هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست. سعدی. ، منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شده. محل نظر و توجه پیامبر یا امامی شده. کسی که در خواب طرف توجه و مهر پیامبر یا امامی شده باشد، مثل نظر کرده، کمربستۀ مرتضی علی، یعنی نظر کردۀ آن حضرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کمر بسته بودن یا شدن،منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شدن
کمربند بر میان بسته: بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمربسته و با کلاه آمدند. فردوسی. ، به معنی مستعد و مهیا و آمادۀ خدمت شده باشد. (برهان). کنایه از آماده و مهیا برای کاری. (آنندراج). مستعد. مهیا. آمادۀ خدمت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : چو شب تیره شد نور با صدهزار بیامد کمربستۀ کارزار. فردوسی. نگهدار آن مرز خوارزم باش همیشه کمربستۀ رزم باش. فردوسی. بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر. فردوسی چو رفتی برشه پرستنده باش کمربسته فرمانش را بنده باش. نظامی. نماند ضایع ار نیک است اگردون کمربسته بدین کار است گردون. نظامی. ز پولادخایان شمشیرزن کمربسته بودی هزار انجمن. نظامی. بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت در پیشت ایستاده کمربسته چاکران. سعدی (کلیات چ مصفا ص 835). اجل روی زمین کاسمان به خدمت او چو بنده ای است کمربسته پیش مولایی. سعدی. ملک را دو خورشیدطلعت غلام به خدمت کمربسته بودی مدام. (بوستان). - کمر بستۀ عبودیت، مشغول خدمت و مواظب خدمت. (ناظم الاطباء). ، نوکر و ملازم را نیز گویند. (برهان). خادم و نوکر، مأخوذ از معنی پیش است. (از آنندراج). نوکر. خدمتکار. ملازم. (فرهنگ فارسی معین). غلام. عبد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز دردو غمان رستگان توایم به ایران کمربستگان توایم. فردوسی. کمربستۀ شهریاران بُوَد به ایران پناه سواران بُوَد. فردوسی. همه شهر یکسر پر از لشکرش کمربستگان صف زده بر درش. فردوسی. لشکر گفتند بنده ایم و کمربسته. (اسکندرنامه نسخۀ قدیم سعید نفیسی). هستند به بزم تو کمربسته قلم وار بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه. سوزنی. کمربستۀ زلف او مشک ناب که زلفش کمربسته بر آفتاب. نظامی. ای کمربستۀ کلاه تو بخت زنده دار جهان به تاج و به تخت. نظامی. به هرجا که هستی کمر بسته ام به خدمتگری با تو پیوسته ام. نظامی. چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمربسته چون او بسی. نظامی. هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست. سعدی. ، منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شده. محل نظر و توجه پیامبر یا امامی شده. کسی که در خواب طرف توجه و مهر پیامبر یا امامی شده باشد، مثل نظر کرده، کمربستۀ مرتضی علی، یعنی نظر کردۀ آن حضرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کمر بسته بودن یا شدن،منظور نظر پیغمبر یا امامی واقع شدن
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع