جدول جو
جدول جو

معنی نظایر - جستجوی لغت در جدول جو

نظایر
نظیره ها، آثاری که در تقلید از اثر شاعر یا نویسنده های دیگری سروده یا نوشته می شود، جمع واژۀ نظیره
تصویری از نظایر
تصویر نظایر
فرهنگ فارسی عمید
نظایر
(نَ یِ)
جمع واژۀ نظیره، به معنی مثل و مانند و نظیر: هرگاه که دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدائی افتد و از نظایر و اخوات آن حکایت شیر است و گاو. (کلیله و دمنه). رجوع به نظائر شود، افاضل. اماثل. اخیار. (یادداشت مؤلف). رجوع به نظائر شود
لغت نامه دهخدا
نظایر
جمع نظیره مانندها مانندگان: و نظایر این ماثر از سعادت بندگان آستان سلطنت آشیان بدیع نیست. توضیح در فارسی جمع نظیر هم آید
فرهنگ لغت هوشیار
نظایر
((نَ یِ))
جمع نظیره، مثل ها، مانندها
تصویری از نظایر
تصویر نظایر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نظار
تصویر نظار
ناظرها، بینندگان، جمع واژۀ ناظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظیر
تصویر نظیر
مثل، مانند، مساوی، همدوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوایر
تصویر نوایر
نایره ها، آتشهای برافروخته، کنایه از فتنه های برپاشده، کنایه از کینه ها و دشمنی ها، جمع واژۀ نایره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظار
تصویر نظار
فراست، زیرکی
فرهنگ فارسی عمید
(نَظْ ظا)
شتر خوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُظْ ظا)
بینندگان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). تماشاچیان. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ ناظر. رجوع به ناظر شود:
به دشت برشد روزی به صید کردن و من
ز پس برفتم با چاکران و با نظار.
فرخی.
ز خوب طلعتی و از نکوسواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیدۀ نظار.
فرخی.
از دیدن او سیر نگردد دل نظار
ز آن است که نظار همی نگسلد از هم.
فرخی.
بنشینیم همی عاشق و معشوق بهم
نه ملامتگر ما را و نه نظار و رقیب.
منوچهری.
هر لحظه کنی جلوۀ دیگر پی نظار
ز آن جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا.
اسیری (از آنندراج).
، مراقبان. که در کاری مراقبت کنند و آن را بپایند. نظارت کنندگان. رجوع به نظارت و نظارت کردن شود. هیأت نظار: گروهی که در کاری نظارت کنند که مأمورمراقبت و پائیدن حسن اجرای امری باشند
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا)
شدیدالنظر. (المنجد). صیغۀ مبالغه است از نظر. (از اقرب الموارد) ، فرس نظار: اسب چالاک تیزخاطر بلنداطراف. (منتهی الارب) (آنندراج). شهم حدیدالفؤاد طامح الاطراف. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، گشنی است نجیب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا)
ابن هشام (یا هاشم) بن حارث الحذلمی الفقعسی، از قبیلۀ بنی اسد بن خزیمه و شاعر اسلامی است، او راست:
یقولون هذی ام عمرو قریبه
دنت بک ارض نحوها و سماء
الا انما بعدالحبیب و قربه
اذا هو لم یوصل الیه سواء.
(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 360).
و نیز رجوع به سمطالعلی ص 826 و التاج ج 3 ص 576 و امالی ج 1 ص 488 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رِ)
چشم دار!. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منتظر باش. (ناظم الاطباء). اسم فعل است به معنی فعل امر یعنی: انتظر، مانند نزال و تراک. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
نصائر. رجوع به نصائر شود: و داعی نصایر جهاد سوی مملکت آن مخاذیل ندای... درداد. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
نام موضعی به یمامه دارای نخلستانها. حظائر
لغت نامه دهخدا
(نَ ءِ)
جمع واژۀ نظیره به معنی مثل و مانند. رجوع به نظیره شود:
گر نظائر گویم اینجا و مثال
فهم را ترسم که آرد اختلال.
مولوی.
، جمع واژۀ نظور است. رجوع به نظور شود، افاضل. اماثل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) ، گویند:عددت ابلهم نظائر، یعنی دو دو شمردم شتران ایشان را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
جمع واژۀ نایره. رجوع به نائره و نایره شود: نوایر فتنه فرونشست و کارها به نظام پیوست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). ازاثارت نوایر ظلم... ابتدا کرد. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
جمع واژۀ حظیره. حظائر. جایها که درآن خرما خشک کنند. محوطه ها که از چوب و نی سازند
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (المنجد). شبیه. (متن اللغه) (ناظم الاطباء). شریک. هنباز. برابر. یکسان. (ناظم الاطباء). مساوی. (اقرب الموارد) (المنجد). ماننده. همانند. همتا. جفت. یار. شقیق. عدل. کفو. هم وزن. هم سنگ. موازن. عدیل. لنگه. ند. ندید. شبه. چون. همچون. (یادداشت مؤلف). بدل. بدیل. ج، نظراء:
گر استوار نداری حدیث آسان است
مدیح شاه بخوان و نظیر شاه بیار.
(از تاریخ بیهقی).
بی نظیر و یکی آن بود در امت که نبود
مر نبی را بجز او روز مؤاخات نظیر.
ناصرخسرو.
ای خداوندی کت نیست در آفاق نظیر
رحمت و فضل تو زی حجت تو مستتر است.
ناصرخسرو.
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی نظیرم.
ناصرخسرو.
ملک... در حرمت و نفاذ امر که از خصائص ملک است او را نظیر نفس خویش گردانید. (کلیله و دمنه).
امیر ناصرالدین را از جملۀ فواید آن فتح شیخ ابوالفتح بستی بود که در... کمال درایت و بلاغت نظیر نداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190).
نیک از صدهزار نیزه و تیر
این قلم را نظیر نتوان یافت.
خاقانی.
اندر جهان چنانکه جهان است در جهان
او را به هر صفت که بجوئی نظیر نیست.
خاقانی.
جسته نظیر او جهان نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپاداشته.
خاقانی.
از آن شد بر او آفرین جایگیر
که در آفرینش نبودش نظیر.
نظامی.
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که درفیلسوفان نبودش نظیر.
نظامی.
در آرزوی رویت چندین غمم نبودی
گر در دو کون هرگز مثل و نظیر بودی.
عطار.
برسد صدهزار باره جهان
که نظیر تو در جهان نرسد.
عطار.
ز نام آوران گوی دولت ربود
که در گنج بخشی نظیرش نبود.
سعدی.
تو خود نظیر نداری و گر بود به مثل
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست.
سعدی.
- بی نظیر، بی مثل و مانند. بی همتا. نادر. (ناظم الاطباء). یکتا. که رقیب ومثل و مانندی ندارد. که همچون او نتوان یافت. بی مانند. بی مثل:
عمر آنکه بد مؤمنان را امیر
ستوده و را خالق بی نظیر.
فردوسی.
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی نظیرم.
ناصرخسرو.
مادحی ام گاه سخن بی نظیر
در طلب نام نه در بند نان.
خاقانی.
خاصه که به شعر بی نظیر است
در جملۀ آفتاب گردش.
خاقانی.
سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند. (گلستان سعدی).
تو در آب گر ببینی حرکات خویشتن را
به زبان خود بگوئی که به حسن بی نظیرم.
سعدی.
در حسن بی نظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی.
سعدی.
- کم نظیر، نادر. کمیاب. که شبیه و همانند او نادر و کم است.
، نظیرالشی ٔ، آنچه مقابل و برابر آن چیز باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). رجوع به متناظر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
امان الله بیک زنگنۀ شیرازی، متخلص به نظیر، از شاعران قرن سیزدهم هجری قمری و از شاگردان رفیق اصفهانی است. به سال 1226 هجری قمری درگذشت. او راست:
مگر آن سرو چمان سوی چمن می آید
کز چمن رایحۀ مشک ختن می آید
شوخ عاشق کش من اینهمه بی باک مباش
که هنوز از لب تو بوی لبن می آید.
#
برون نمی رود ار حرفی از میانۀ ما
چنانکه غیر نداند بیا به خانه ما.
(از مجمع الفصحا چ مصفا، ج 6 ص 1089) (ریحانه الادب ج 4 ص 220، از انجمن خاقان) (صبح گلشن ص 351) (فرهنگ سخنوران)
نظیرالدین (مولانا...). از شاعران معماگوی عهد امیر علیشیر است. این معما به اسم ’مقبول’ از اوست:
با من بیچاره آن مه بد نکرد
هر که حرفی گفت از من رد نکرد.
رجوع به مجالس النفائس ص 252 شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
حرف نایر، آن است که حرف مزید بدان پیوندد. (المعجم). یکی از اقسام حروف قافیه است. رجوع به نائره شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
لولۀ خرد، نای کوچک، قسمی از شعر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دانائی. (منتهی الارب). حذق. نظاره. (المنجد) ، دریافتگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراست. (المنجد) (ناظم الاطباء) (متن اللغه). زیرکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نظار
تصویر نظار
بینندگان تماشاگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظیر
تصویر نظیر
جمع نظائر
فرهنگ لغت هوشیار
رمنده. یاحرف نایر. آنست که حرف مزید بدان پیونددواصل این اسم ازنواراست بمعنی رمیدن، . . وچون این حرف ازخروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدومرتبه دورتر می افتد آنرانایرخواندند... وباشدکه حرف نایرمتکررگردد ودووسه نایرباشد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع نایره (نائره) : آتشها: ونوایر حقد و کینه در سینه های ایشان منطفی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظائر
تصویر نظائر
مثلها و مانند ها
فرهنگ لغت هوشیار
از ساخته های فارسی گویان رمن بندی به شیوه تازی از واژه پارسی نبیرگان جمع نبیره (بسیاق عربی) : وچون شاهزاده درشیروان قراروآرام گرفت میرزا برهان نامی ازنبایرسلاطین شیروان - که در میانه جماعت قساق میبود ... - بشیروان آمده. . توضیح نبایرجمع} نبیره {کلمه ایست که ازماده فارسی بصیغه عربی ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظار
تصویر نظار
((نُ ظّ))
جمع ناظر، بینندگان، تماشاچیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نظیر
تصویر نظیر
((نَ))
مثل، مانند، جمع نظراء، شریک، انباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوایر
تصویر نوایر
((نَ یِ))
جمع نائره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نظیر
تصویر نظیر
مانند، همانند، همتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تا، تالی، شبیه، شبه، عدیل، قبیل، قرینه، قرین، کفو، مانند، مثل، مشابه، هم طراز، همال، همانند، همتا
فرهنگ واژه مترادف متضاد