نیزۀ راست ایستاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رمح منتصب. (متن اللغه). نشوص. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نشوص شود، آرد که در آن خمیر اندازند و نان پزند پیش از نیکو شدن خمیر. (منتهی الارب). خمیری که نیک برنیامده باشد و از آن نان پزند. (ناظم الاطباء)
نیزۀ راست ایستاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رُمح منتصب. (متن اللغه). نشوص. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به نشوص شود، آرد که در آن خمیر اندازند و نان پزند پیش از نیکو شدن خمیر. (منتهی الارب). خمیری که نیک برنیامده باشد و از آن نان پزند. (ناظم الاطباء)
آب شیرین و خوش. (منتهی الارب) (آنندراج). آب شیرین و گوارا. (ناظم الاطباء). آب عذب. (از اقرب الموارد) ، هرچیزی پاکیزه که بوی خوش داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقص و ناتمام، معیوب. شخص نقیص، شخص عیب دار، مجرم. گناهکار. (ناظم الاطباء)
آب شیرین و خوش. (منتهی الارب) (آنندراج). آب شیرین و گوارا. (ناظم الاطباء). آب عذب. (از اقرب الموارد) ، هرچیزی پاکیزه که بوی خوش داشته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، ناقص و ناتمام، معیوب. شخص نقیص، شخص عیب دار، مجرم. گناهکار. (ناظم الاطباء)
اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند، نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین. پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین. زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین. سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین
اسم فاعل مرخم است از نشستن. نشیننده. آن که می نشیند، نشیننده و نشسته و همیشه بطور ترکیب استعمال می گردد. (ناظم الاطباء). به صورت پساوند به دنبال اسم آید، بدین شرح: 1- به معنی نشیننده در کلمات: اجاره نشین. اعتکاف نشین. اورنگ نشین. بادیه نشین. بالانشین. بردرنشین. بست نشین. بیابان نشین. پائین نشین. پالکی نشین. پرده نشین. پس نشین. پشت میزنشین. پیش نشین. پیل نشین. تارک نشین. تخت نشین. ته نشین. جانشین. جزیره نشین. جنگل نشین. چادرنشین. چله نشین. حاشیه نشین. حجله نشین. حومه نشین. خاک نشین. خاکسترنشین. خانقاه نشین. خانه نشین. خرابه نشین. خلوت نشین. خم نشین. خوش نشین. درگه نشین. دل نشین. ده نشین. راه نشین. روستانشین. ره نشین. زانونشین. زاویه نشین. زیرنشین. زیرپانشین. زیج نشین. ساحل نشین. سایه نشین. سجاده نشین. سدره نشین. سرنشین. شب نشین. شهرنشین. صحرانشین. صدرنشین. صف نشین. صفه نشین. صومعه نشین. کاخ نشین. کجاوه نشین. کرایه نشین. کرسی نشین. کشتی نشین. کناره نشین. کوه نشین. گاه نشین. گوشه نشین. عزلت نشین. عقب نشین. عماری نشین. محمل نشین. مربعنشین. مرزنشین. مسجدنشین. مسندنشین. نواحی نشین. والانشین. ویرانه نشین. هم نشین. هودج نشین. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 2- به معنی محل نشستن و مکان و جا در ترکیبات ذیل: ارمنی نشین. اسقف نشین. اعیان نشین. امیرنشین. ایل نشین. ترک نشین. حاکم نشین. حکومت نشین. خلیفه نشین. دوک نشین. شاه نشین. شاهزاده نشین. شه نشین. کردنشین. کنت نشین. کوچ نشین. گدانشین. عرب نشین. فقیرنشین. لرنشین. مطران نشین. مهاجرنشین. رجوع به هریک از این مدخل ها در ردیف خود شود. 3 -به معنی نشسته در ترکیبات ذیل: خاطرنشین. دلنشین
علف که ستور از دهان برکنده گذارد، یا گیاهی که بعد از خوردن روید. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاهی که بعد از خوردن وی بازروید. (فرهنگ خطی) ، گیاهی که پس از خوردن ستور دوباره سبز گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، علفی که ستور بادهن برکنده باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) ، برچیده. (منتهی الارب) (آنندراج). منتوف. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
علف که ستور از دهان برکنده گذارد، یا گیاهی که بعد از خوردن روید. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاهی که بعد از خوردن وی بازروید. (فرهنگ خطی) ، گیاهی که پس از خوردن ستور دوباره سبز گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، علفی که ستور بادهن برکنده باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) ، برچیده. (منتهی الارب) (آنندراج). منتوف. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
نشیمن. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا). جا و مقام نشستن. (از برهان قاطع). محل و مقام نشستن آدمی و طیور. (آنندراج) (انجمن آرا). جای و مکان نشستن. توقفگاه. (ناظم الاطباء). مخفف نشیمن. آشیانه. آرامگاه. (غیاث اللغات). نشینه مخفف آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) : ز یأجوج ومأجوج گیتی برست زمین گشت جای نشیم و نشست. فردوسی. کنم زنده در گور جائی که هست مبادش نشیم و مبادش نشست. فردوسی. ، آشیانۀ مرغ. (از برهان قاطع). آشیانۀ مرغان (ناظم الاطباء). مخفف نشیمن باشد و اکثر به [نشیمن] مرغ و طیر اطلاق کنند. (فرهنگ خطی) : بفرمود تاپس به هنگام خواب برفتند سوی نشیم عقاب. فردوسی. نشیمی از او برکشیده بلند که ناید ز کیوان بر او بر گزند. فردوسی. نشیم تو [سیمرغ] رخشنده گاه من است دو پّر تو فرخ کلاه من است. فردوسی. نشیمش [نشیم سیمرغ را] چنین زیر بگذاشتی به صد رنگ پیکرش بنگاشتی. اسدی
نشیمن. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا). جا و مقام نشستن. (از برهان قاطع). محل و مقام نشستن آدمی و طیور. (آنندراج) (انجمن آرا). جای و مکان نشستن. توقفگاه. (ناظم الاطباء). مخفف نشیمن. آشیانه. آرامگاه. (غیاث اللغات). نشینه مخفف آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) : ز یأجوج ومأجوج گیتی برست زمین گشت جای نشیم و نشست. فردوسی. کنم زنده در گور جائی که هست مبادش نشیم و مبادش نشست. فردوسی. ، آشیانۀ مرغ. (از برهان قاطع). آشیانۀ مرغان (ناظم الاطباء). مخفف نشیمن باشد و اکثر به [نشیمن] مرغ و طیر اطلاق کنند. (فرهنگ خطی) : بفرمود تاپس به هنگام خواب برفتند سوی نشیم عقاب. فردوسی. نشیمی از او برکشیده بلند که ناید ز کیوان بر او بر گزند. فردوسی. نشیم تو [سیمرغ] رخشنده گاه من است دو پّر تو فرخ کلاه من است. فردوسی. نشیمش [نشیم سیمرغ را] چنین زیر بگذاشتی به صد رنگ پیکرش بنگاشتی. اسدی
این واژه در برهان و هفت قلزم و آنندراج پارسی دانسته شده و نشید آمده است آوای بلند، سرود ترانه بالا بردن صوت، شعری که برای یکدیگر خوانند، نظم و نثری که بدان ترنم کنند، سرود: میخواند نشید مهربانی بر شوق ستاره یمانی. (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358) یا نشید عرب. از اقسام چهارده گانه اصناف تصانیف که بوسیله قدما در اشعار عرب انشاد شده است و آن چنان باشد که دو بیت عربی را به نثر نغمات ادا کرده اند و دو بیت دیگر را به نظم نغمات
این واژه در برهان و هفت قلزم و آنندراج پارسی دانسته شده و نشید آمده است آوای بلند، سرود ترانه بالا بردن صوت، شعری که برای یکدیگر خوانند، نظم و نثری که بدان ترنم کنند، سرود: میخواند نشید مهربانی بر شوق ستاره یمانی. (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358) یا نشید عرب. از اقسام چهارده گانه اصناف تصانیف که بوسیله قدما در اشعار عرب انشاد شده است و آن چنان باشد که دو بیت عربی را به نثر نغمات ادا کرده اند و دو بیت دیگر را به نظم نغمات