به سر درآمدن و افتادن، خطا کردن، سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکرفیدن، شکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
به سر درآمدن و افتادن، خطا کردن، سِکَندَری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش سِکَندَر، بِه سَر دَر آمدگی، بِه سَر دَر آمدن، شِکَرفیدن، شِکوخیدن، آشکوخیدن، اَشکوخ، آشکوخ
لغزیدن. زلت. مصدر اشکوخ است که لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش از پیش به دررود و بیفتد گویند اشکوخید. (برهان). لغزیدن و بسر درآمدن است. در بعض فرهنگها لغزیدن و برپا خاستن است، با الف ممدوده آشکوخیدن و بی همزه (شکوخیدن) هم گویند. (شعوری). لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش ازپیش به دررود و بیفتد گویند شکوخید. (آنندراج). لغزیدن و بسر درآمدن بود. مثلاً چون کسی تند و تیز میرفته و پایش بر کلوخی یا بسنگی بخورد یا بسوراخی دررود یا آب ریخته ای باشد و پایش به دررود و بیفتد گویند که اشکوخید و بحذف همزه نیز درست است. (جهانگیری). لغزیدن و بکسر همزه نیز به نظر رسیده. (سروری). عثرت. زلت. خزیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به شکوخیدن شود
لغزیدن. زلت. مصدر اشکوخ است که لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش از پیش به دررود و بیفتد گویند اشکوخید. (برهان). لغزیدن و بسر درآمدن است. در بعض فرهنگها لغزیدن و برپا خاستن است، با الف ممدوده آشکوخیدن و بی همزه (شکوخیدن) هم گویند. (شعوری). لغزیدن و بسر درآمدن و افتادن باشد، چه اگر کسی پایش ازپیش به دررود و بیفتد گویند شکوخید. (آنندراج). لغزیدن و بسر درآمدن بود. مثلاً چون کسی تند و تیز میرفته و پایش بر کلوخی یا بسنگی بخورد یا بسوراخی دررود یا آب ریخته ای باشد و پایش به دررود و بیفتد گویند که اشکوخید و بحذف همزه نیز درست است. (جهانگیری). لغزیدن و بکسر همزه نیز به نظر رسیده. (سروری). عثرت. زلت. خزیدن. (صحاح الفرس). و رجوع به شکوخیدن شود
نشکوهیدن. پروا نکردن. مقابل شکوهیدن به معنی بیم و پروا داشتن و ترسیدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : آن کبوترشان ز بازان نشکهد بازسر پیش کبوترشان نهد. مولوی (از انجمن آرا). تا ز بسیاری آن زر نشکهند بی گرانی پیش آن مهمان نهند. مولوی
نشکوهیدن. پروا نکردن. مقابل شکوهیدن به معنی بیم و پروا داشتن و ترسیدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : آن کبوترشان ز بازان نشکهد بازسر پیش کبوترشان نهد. مولوی (از انجمن آرا). تا ز بسیاری آن زر نشکهند بی گرانی پیش آن مهمان نهند. مولوی
سرزنش کردن. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (از معیار جمالی) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکوهش. (جهانگیری). مذمت نمودن. عیب گفتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بدگوئی کردن. (فرهنگ خطی). ذم. (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ملامه. (دهار) (منتهی الارب). لوم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب). هجا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). هجو. تهجاء. لومه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تأنیب. (صراح). توبیخ. ملام. عذل. تعذیل. عذم. عرز. تفنید. (از منتهی الارب). تحقیر نمودن. کوچک شمردن. حقیر پنداشتن. اهانت کردن. سبک شمردن. رد کردن. قبول ناکردن. ناپسندیدن. زشت و ناخوش گفتن. شکایت کردن از کسی. اهانت کردن از دین (کذا) . (از ناظم الاطباء). مقابل ستودن. (فرهنگ فارسی معین). قدح. نقد. بذء. ثرب. اثراب. لحی. تلاحی. تعییر. تبکیت. الامه. ثلب. (یادداشت مؤلف) : در نکوهیدن کسان دارد صد زبان و به عیب خود اخرس. ابوالمؤید. دیگر روز ضحاک که امیر دمشق بود از مردمان بیعت خواست از بهر عبداﷲ بن زبیر و بر منبر شد و یزید را بنکوهید و بسیار دشنام داد. (ترجمه طبری بلعمی). مردمان گرد آمدند پس (قتیبه) برخاست و خطبه کرد و خدای را ثنا کرد و ایشان را دیگرباره نکوهید و جفا کرد و سخن های درشت گفت. (ترجمه طبری بلعمی). خالد... گفت ای مردمان شما را معلوم است که پدرم چه نیکوئی کرد به جای ضحاک و امروز او را دشنام می دهد و می نکوهد و مرا می ستاید. (ترجمه طبری بلعمی). بترسیدم از کردگار جهان نکوهیدن کهتران و مهان. فردوسی. که این را منش بود و دیگر نبود یکی را نکوهید و دیگر ستود. فردوسی. کنم من هرّه را جلوه نکوهم شلّه را زیرا که هرّه درخور جلوه است و شلّه درخور جلّه. عسجدی. گرش بنکوهی ندارد شرم و باک ورش بنوازی نیابی زو ثواب. ناصرخسرو. مر مرا گوئی چون هیچ برون نائی چه نکوهیم که از دیو گریزانم. ناصرخسرو. جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود بسی نغام تری زآن که سوی توست جهود. ناصرخسرو. و به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت، شکرگذاری کرد و او را بنکوهید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). صاحب زبان بر وی دراز کرد و به نامه ها وی را نکوهید. (نوروزنامه). عقل را گر سوی تو هست شکوه بادۀ عقل دزد را منکوه. سنائی. تو مرا گر پیاده ام منکوه که مرا از پیادگی گله نیست. انوری (از انجمن آرا). نکوهیداز آن حرف او را بسی پس آنگاه گفتش مگو با کسی. فریدالدین (از فرهنگ خطی). خود را چو ستوده ای نکوهد عیسای فلک نشین شمارش. خاقانی. هرچه اوبیشترم بنکوهد من از آن بیشترش بستایم. خاقانی. بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید، رابعه گفت تو سخت دنیا دوست داری. (تذکرهالاولیاء). گر ستودی اعتناق او بدی ور نکوهیدی فراق او بدی. مولوی. گر عطارد نکوهدم شاید زآنکه القاص لایحب القاص. ابن یمین. جهان چو خاک در توست و عرصۀ ملکت چرا نکوهد عقلش به تهمت لک و پک. شمس فخری. ، غلبه کردن: گیتی نکوه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نکوه شود
سرزنش کردن. (غیاث اللغات) (از برهان قاطع) (از معیار جمالی) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکوهش. (جهانگیری). مذمت نمودن. عیب گفتن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بدگوئی کردن. (فرهنگ خطی). ذم. (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). ملامه. (دهار) (منتهی الارب). لوم. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب). هجا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). هجو. تهجاء. لومه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تأنیب. (صراح). توبیخ. ملام. عذل. تعذیل. عذم. عرز. تفنید. (از منتهی الارب). تحقیر نمودن. کوچک شمردن. حقیر پنداشتن. اهانت کردن. سبک شمردن. رد کردن. قبول ناکردن. ناپسندیدن. زشت و ناخوش گفتن. شکایت کردن از کسی. اهانت کردن از دین (کذا) . (از ناظم الاطباء). مقابل ستودن. (فرهنگ فارسی معین). قدح. نقد. بذء. ثرب. اثراب. لحی. تلاحی. تعییر. تبکیت. الامه. ثلب. (یادداشت مؤلف) : در نکوهیدن کسان دارد صد زبان و به عیب خود اخرس. ابوالمؤید. دیگر روز ضحاک که امیر دمشق بود از مردمان بیعت خواست از بهر عبداﷲ بن زبیر و بر منبر شد و یزید را بنکوهید و بسیار دشنام داد. (ترجمه طبری بلعمی). مردمان گرد آمدند پس (قتیبه) برخاست و خطبه کرد و خدای را ثنا کرد و ایشان را دیگرباره نکوهید و جفا کرد و سخن های درشت گفت. (ترجمه طبری بلعمی). خالد... گفت ای مردمان شما را معلوم است که پدرم چه نیکوئی کرد به جای ضحاک و امروز او را دشنام می دهد و می نکوهد و مرا می ستاید. (ترجمه طبری بلعمی). بترسیدم از کردگار جهان نکوهیدن کهتران و مهان. فردوسی. که این را منش بود و دیگر نبود یکی را نکوهید و دیگر ستود. فردوسی. کنم من هرّه را جلوه نکوهم شلّه را زیرا که هرّه درخور جلوه است و شلّه درخور جلّه. عسجدی. گرْش بنکوهی ندارد شرم و باک ورْش بنوازی نیابی زو ثواب. ناصرخسرو. مر مرا گوئی چون هیچ برون نائی چه نکوهیم که از دیو گریزانم. ناصرخسرو. جهود را چه نکوهی که تو به سوی جهود بسی نغام تری زآن که سوی توست جهود. ناصرخسرو. و به زیر علم گودرز پیران را کشته یافت، شکرگذاری کرد و او را بنکوهید. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 46). صاحب زبان بر وی دراز کرد و به نامه ها وی را نکوهید. (نوروزنامه). عقل را گر سوی تو هست شکوه بادۀ عقل دزد را منکوه. سنائی. تو مرا گر پیاده ام منکوه که مرا از پیادگی گله نیست. انوری (از انجمن آرا). نکوهیداز آن حرف او را بسی پس آنگاه گفتش مگو با کسی. فریدالدین (از فرهنگ خطی). خود را چو ستوده ای نکوهد عیسای فلک نشین شمارش. خاقانی. هرچه اوبیشترم بنکوهد من از آن بیشترش بستایم. خاقانی. بر بالین او نشست و دنیا را می نکوهید، رابعه گفت تو سخت دنیا دوست داری. (تذکرهالاولیاء). گر ستودی اعتناق او بدی ور نکوهیدی فراق او بدی. مولوی. گر عطارد نکوهدم شاید زآنکه القاص لایحب القاص. ابن یمین. جهان چو خاک در توست و عرصۀ ملکت چرا نکوهد عقلش به تهمت لک و پک. شمس فخری. ، غلبه کردن: گیتی نکوه. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نکوه شود
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
ترسیدن. بیم بردن. واهمه کردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). ترسیدن. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). واهمه کردن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. شکهیدن. بیمناک شدن. (یادداشت مؤلف) : اشتر گرسنه کسیمه خورد کی شکوهد ز خار چیره خورد. رودکی. همیشه یعقوب از عیص همی شکوهیدی ازبهر آنکه عیص گفته بود هر کجا من یعقوب را ببینم، بکشم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... گفت اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم ولیکن ترسم که اندر تو سخنی گوید و من احتمال نتوانم کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مردی بود از فرزندان هرون...حربتی داشت برفت و یکی مرد یافت با زنی خفته، حربه ای بزد و هر دو بر هم بدوخت و بکشت... پس بنی اسرائیل بشکوهیدند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نباید شکوهید از ایشان به جنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ. فردوسی. خورشید زر خویش به کوه اندرون نهد کز دور چشم او بشکوهد زمنکری. فرخی. تواضع کرد بسیارو مرا گفت ز من مشکوه و بی آزار بگذر. لبیبی. نه بشکوهد دل من زآن سپاهت نه نیز امید دارد در پناهت. (ویس و رامین). نه از مردم بترسی نه ز یزدان نه از بندم شکوهی نه ز زندان. (ویس و رامین). سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). من به معما مصرح بازنمودم که این خداوند را کار ناافتاده بشکوهیده وگر ممکن گردد تا به لاهور عنان باز نخواهد کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). به جواب که از سوری رسیده نسختی یافته اند ولیکن نیک می شکوهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485). قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند و بوسهل زوزنی بادی گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149). جهانداران ز خشم او شکوهند چو غمازان شکوهند از عیاران. قطران (از جهانگیری). قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به رنج مرد چون گشت شناور نشکوهد ز حباب. ناصرخسرو. اسکندر عظیم بشکوهید از آن لشکر و فیلان بی قیاس. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). دل شاه اسکندر پاره ای می شکوهید از آن سپاه و قامتهای ضخیم زنگیان. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی). کوه اگر پر ز مار شد مشکوه سنگ و تریاک هست هم در کوه. سنایی. چون والی یا امیری که به پارس رود باسیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع گردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 169). و غنیمتهای بی اندازه برداشت و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه می شکوهید. (راحهالصدور راوندی). شکوهید دارا ز نزلی چنان حسد را بر او تیزتر شد عنان. نظامی. چو خاقان خبر یافت زآن بخردی شکوهید از آن فرّۀ ایزدی. نظامی. شه از خلوتی آن چنان خواستن شکوهید در خلوت آراستن. نظامی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
اظهار بزرگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). عظمت خویش اظهار کردن. (غیاث). اظهار بزرگی و جاه و جلال کردن. احتشام یافتن. محترم شدن. (فرهنگ فارسی معین). - شکوهیدن کسی را، احترام کردن او را. (یادداشت مؤلف) : یکی گوید بنشکوهید ما را ز بهر آنکه نپسندید ما را. (ویس و رامین). ، محترم و بزرگوار شدن، با حسن و جمال شدن. (از ناظم الاطباء). زیبا شدن. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ خطی) ، گوش به سخن کسی دادن. اطاعت و احترام کردن. (ناظم الاطباء). گوش به سخن انداختن. (برهان) (آنندراج) ، باوقار بودن. (ناظم الاطباء)
. حریص بودن در کارها. (برهان) (ناظم الاطباء) (از سروری) (مؤید الفضلاء). آزور بودن در کارها. رجوع به شعوری ج 1 ورق 186 شود، درآویختن. (از برهان) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (فرهنگ نظام). برآویختن. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا: بشلی و بشلیدن). درآویختن. چنگ زدن. تشبث. چسبیدن و درآویختن. (از سروری). و رجوع به پشلیدن و بشل و بشکلیدن و نشلیدن، و شعوری ج 1 ورق 199، 201 و 207 شود: که بی داور این داوری نگسلد وبر بیگناه ایچ برنبشلد. ابوشکور (از لغت فرس اسدی و اشعار پراکنده). در کل غربت زپا بشلیدنم نیست ممکن روی یاران دیدنم. آغاجی (از سروری). گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بشلد زر او چون بدر خانه او برگذری. فرخی. شرم به یک سو نه ای عاشقا خیزو بدان تکل اندربشل. ابوالقاسم مؤدب (از لغت فرس اسدی). آتش بی شک بجانت درنشلد چون تو بچیز حرام درنشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 444 س 16). هیچ نیابی فراز و شیب قرآن در غزل و می بطبع چون نشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 447 س 4). گرت باید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه بشل. شمس فخری (از سروری) (از فرهنگ نظام). ، فرورفتن. (فرهنگ نظام)
. حریص بودن در کارها. (برهان) (ناظم الاطباء) (از سروری) (مؤید الفضلاء). آزور بودن در کارها. رجوع به شعوری ج 1 ورق 186 شود، درآویختن. (از برهان) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (فرهنگ نظام). برآویختن. (نسخه ای از لغت فرس اسدی) (انجمن آرا: بشلی و بشلیدن). درآویختن. چنگ زدن. تشبث. چسبیدن و درآویختن. (از سروری). و رجوع به پشلیدن و بشل و بشکلیدن و نشلیدن، و شعوری ج 1 ورق 199، 201 و 207 شود: که بی داور این داوری نگسلد وبر بیگناه ایچ برنبشلد. ابوشکور (از لغت فرس اسدی و اشعار پراکنده). در کل غربت زپا بشلیدنم نیست ممکن روی یاران دیدنم. آغاجی (از سروری). گر تو خواهیش و گرنه بتو اندر بشلد زر او چون بدر خانه او برگذری. فرخی. شرم به یک سو نه ای عاشقا خیزو بدان تکل اندربشل. ابوالقاسم مؤدب (از لغت فرس اسدی). آتش بی شک بجانت درنشلد چون تو بچیز حرام درنشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 444 س 16). هیچ نیابی فراز و شیب قرآن در غزل و می بطبع چون نشلی. ناصرخسرو (دیوان ص 447 س 4). گرت باید که بگذری ز سها دست خود در رکاب شاه بشل. شمس فخری (از سروری) (از فرهنگ نظام). ، فرورفتن. (فرهنگ نظام)
شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن: پس چندان خلق بر فجاه گرد آمدند که خالد (بن ولید) از او بشکوهید. (ترجمه طبری بلعمی). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. (تاریخ بیهقی). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). شحنه ای از موم اگر مهری نهد پهلوانان را از آن دل بشکهد. (مثنوی). و رجوع به شکوهیدن شود
شکوهیدن. ترسیدن. وحشت کردن: پس چندان خلق بر فجاه گرد آمدند که خالد (بن ولید) از او بشکوهید. (ترجمه طبری بلعمی). خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه است. (تاریخ بیهقی). و قوم محمودی از این فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). شحنه ای از موم اگر مهری نهد پهلوانان را از آن دل بشکهد. (مثنوی). و رجوع به شکوهیدن شود