جدول جو
جدول جو

معنی نسیبه - جستجوی لغت در جدول جو

نسیبه
(نَ بَ)
بنت کعب بن عوف المازنیه الانصاریه، معروف به ام عماره. از زنان شجاع و نامبردار عرب است. وی به گاه ظهور اسلام به پیغمبر ایمان آورد و در سلک صحابۀ وی درآمد و در جنگها شرکت جست و مردانه دوشادوش مسلمانان پیکار کرد. در جنگ احد با آنکه دوازده زخم سنان و شمشیر بر تن داشت پیغمبر را تنها نگذاشت. در آن روز شجاعانه می جنگید و مادرش همراه وی بود و زخمهایش را می بست. در جنگ یمامه نیز شرکت جست و رشادت ها نمود و در این جنگ زخم های بسیار خورد و دستش نیز قطع گشت و چون به مدینه بازگشت ابوبکر که منصب خلافت داشت به عیادت وی رفت. وی در سال 13 هجرت درگذشت. (از الاعلام زرکلی ص 1098). و رجوع به طبقات ابن سعد ج 8 ص 301 و الاصابه ج 4 ص 418 و 479 و قاموس الاعلام ج 6 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصیبه
تصویر نصیبه
(دخترانه)
سهم کسی از چیزی، بهره، سرنوشت، تقدیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نجیبه
تصویر نجیبه
(دخترانه)
مؤنث نجیب، شریف، اصیل، عفیف، پاکدامن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نجیبه
تصویر نجیبه
نجیب، اصیل، شریف، خوش گوهر، گرامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسیله
تصویر نسیله
رمه، گلۀ اسب، گروه اسبان، زرنگ، کراع، فسیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسابه
تصویر نسابه
کسی که دارای علم انساب است و نسب مردم را می داند، نسب شناس، عالم به انساب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصیبه
تصویر نصیبه
تقدیر، سرنوشت، برای مثال کنون به آب می لعل خرقه می شویم / نصیبۀ ازل از خود نمی توان انداخت (حافظ - ۵۰)، نصیب، بهره، هرچه که آن را علم و نشان گردانند، سنگی که در گرداگرد حوض نصب کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نایبه
تصویر نایبه
حادثه، بلا، مصیبت
فرهنگ فارسی عمید
(نَ ءَ)
درنگ و تأخیر. (صراح) (از منتهی الارب). درنگی و تأخیر. (ناظم الاطباء). تأخیر. (اقرب الموارد) (المنجد). نساءه. تأجیل. (از المنجد) ، نسیه. رجوع به نسیه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
هرچه آن را علم و نشان گردانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، سنگ گرداگرد دیوار خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سنگ گرداگرد حوض که درز آن را به گچ و مانند آن درگیرند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آن سنگ که بپای کنند بر کنارۀ حوض. (مهذب الاسماء) (از المنجد). واحد نصائب است. (از المنجد) (از اقرب الموارد). ج، نصائب. و نیز رجوع به نصائب شود، تأنیث نصیب است. (از اقرب الموارد). رجوع به نصیب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
زنی جراح که در جنگ احدچند تن از کسان و فرزندان وی کشته شدند و او با این همه به زخم بندی مجروحین اشتغال ورزید و سپس به جنگ پرداخت و چون زه کمانش گسیخت گیسوان خود را برید و زه کمان ساخت. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسیبه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
مالیاتی که در مراکش از ولایات مختلفه به خزانۀ پادشاه آن مملکت تحویل می شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
ذبح. (اقرب الموارد). قربانی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ذبیحه. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). آنچه ذبح کرده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه قربان کنند به منی ̍. (مهذب الاسماء). ذبیحه. (یادداشت مؤلف). ج، نسک، نسائک، خون یا خون قربانی. (از اقرب الموارد) ، پارۀ سطبر و بزرگ از زر و سیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سبیکه. (اقرب الموارد). سبیکۀ طلا یا نقره و امثال آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
یک پر یا یک پاره از پشم افتاده. (از ناظم الاطباء). واحد نسیل است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به نسیل شود، انگبین. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). عسل چون گداخته شود و از موم جدا گردد. (از اقرب الموارد). (از المنجد). نسیل. (اقرب الموارد) ، پسر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ولد. (اقرب الموارد) (المنجد) ، فتیله. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ لَ / لِ)
گله و رمۀ اسب و استر و خر. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از شعوری ج 2 ص 395). مصحف فسیله است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به فسیله شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
تأنیث نجیب است. (اقرب الموارد). ج، نجائب. رجوع به نجیب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
نسفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). سنگ پای خار. (آنندراج). سنگ پای. سنگ سیاه سوخته. (از ناظم الاطباء). رجوع به نسفه شود. ج، نساف، نسف
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
سخن چینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نمیمه. سعایت. (اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نسائس، فتنه انگیزی بین مردم. ایکال بین الناس. (از اقرب الموارد) ، تری که بر سر هیزم گرد آید در سوختن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). نسیس، سرشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طبیعت. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) ، بقیۀ جان. (ناظم الاطباء). گویند: بلغ منه نسیسته، یعنی قریب به مرگ رسید. (از منتهی الارب). نسیس. رجوع به نسیس شود. ج، نسائس
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
بلده نسیخه، شهر دور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نسخیه. بعیده. (المنجد) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ / بِ)
نصیب. حصه. قسمت. (از آنندراج). مأخوذ از نصیب. بهره. سهم. بهر. روزی. رزق. حظ. بخش: آن نان را که نصیبۀ خویش داشتی به روز به نیازمندان دهی. (منتخب قابوسنامه ص 18).
سوزنی را نصیبه ای برسان
تا سوی خانه بانصاب آید.
سوزنی.
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
سوزنی.
و از آن نصاب نصیبۀ رفاهت و فراغت در باقی عمرما را مدخّر گرداند. (سندبادنامه ص 293). و گفت حقایق قلوب فراموش کردن نصیبۀ نفوس است. (تذکرهالاولیاء عطار). از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازۀ همت خویش نصیبۀ تمام دادند. (جهانگشای جوینی).
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آنکه در طلبش سعی می کند با دست.
سعدی.
فیض ازل به زور و زرار آمدی به دست
آب خضر نصیبۀ اسکندر آمدی.
حافظ.
به مال غره چه باشی که یک دو روزی چند
همه نصیبۀ میراث خوار خواهد بود.
حافظ.
عاقلی گرد نانهاده مگرد
کز جهان جز نصیبه نتوان خورد.
اوحدی.
چون از ازل نصیبۀ ما عشق یار بود
در عشق او مگو که مرا اختیار بود.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
- بی نصیبه، بی بهره. بی نصیب:
یک تن زاهل فضل نیابی در این دیار
ز آن باغ بی نصیبه و بی بهره ز آن شجر.
سوزنی.
- نصیبۀ ازل، قسمت ازلی. آنچه در روز ازل برای آدمی مقدر و معلوم شده است. سرنوشت. تقدیر:
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبۀ ازل از خود نمی توان انداخت.
حافظ.
، بخت. طالع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ)
تأنیث نسیج. (از المنجد). رجوع به نسیج شود، کرباس و هر چیز بافته شده، بادی که مخالف باد دیگری وزد. (ناظم الاطباء). ج، نسائج
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
قرابه. (اقرب الموارد) (المنجد). خویشاوندی. نزدیکی. پیوستگی
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا بَ)
نسّاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرد نیک دانا به انساب. (از منتهی الارب). نسب شناس و ماهر در معرفت انساب. (از سمعانی). تاء آخر آن علامت مبالغه است در مدح مانند علامه. (منتهی الارب). مرد نسب دان. (یادداشت مؤلف) : نسب افریدون بدین نسابت کی یاد کرده آمد بیشترین نسابه و اصحاب تواریخ درنیافته اند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 11)
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا بَ / بِ)
نسّابه. مرد نسب دان. عالم به علم انساب:
ای سید بارگاه کونین
نسابۀ شهر قاب قوسین.
نظامی (لیلی و مجنون ص 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نقیبه
تصویر نقیبه
نقیبت در فارسی مونث نقیب و روان (نفس)، خرد، سکالش، کار، سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیبه
تصویر نصیبه
سهم، رزق، حظ، بخش، نصیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسبیه
تصویر نسبیه
نسبیت در فارسی وابستگی
فرهنگ لغت هوشیار
نسیجه در فارسی مونث نسیج بافته مونث نسیج بافته منسوج، واحدنسیج یک منسوج، جمع نسائج (نسایج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیفه
تصویر نسیفه
سنگ پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیکه
تصویر نسیکه
نسیکه در فارسی برخی کرپانی، شمش زر شمش سیم
فرهنگ لغت هوشیار
نسیه بنگرید به نسیه خریدوفروش کالایی بوعده پسادست، آنچه که بوعده فروخته شود مقابل نقد: کان نسیه واین بهشت نقداست آن روضه نهان واین عیانست. (وحشی بافقی. چا. امیرکبیر 177)، بطوروعده: هیچکس نسیه بنفروشدبدو قرض ندهدهیچکس اوراتسو. (مثنوی. نیک. 282: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
نجیبه در فارسی مونث نجیب ماده شتر گرامی مونث نجیب، جمع نجابت (نجائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تبار شناس تبار دان پروز شناس آنکه نسب مردمان وقبایل راداند نسب شناس: ای سیدبارگاه کونین، نسابه شهرقاب قوسین، (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358) توضیح} ه {آخرکلمه برای مبالغه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیله
تصویر نسیله
((نَ یا نُ لَ))
گله و رمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسابه
تصویر نسابه
((نَ سّ بَ))
آن که نسب مردمان و قبایل داند، نسبت شناس
فرهنگ فارسی معین