جدول جو
جدول جو

معنی نسک - جستجوی لغت در جدول جو

نسک
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نرسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
خارخسک، برای مثال آن کاو ز سنگ خارا آهن برون کشد / نسکی ز کف او نتوان خود برون کشید (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۶)
تصویری از نسک
تصویر نسک
فرهنگ فارسی عمید
نسک
هر یک از قسمت های بیست و یک گانۀ کتاب اوستا که به منزلۀ فصل و باب است و هر قسمت آن نام مخصوصی دارد، برای مثال چه مایه زاهد و پرهیزکار و صومعگی / که نسک خوان شده از عشقش و ایارده گوی (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۲۲)، از اطاعت با پدر زردشت پیر / خود به نسک آفرنگان گفته است (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۸)
عبادت کردن، پرستش کردن
تصویری از نسک
تصویر نسک
فرهنگ فارسی عمید
نسک(نَ)
یکی از دهستانهای بخش شهداد شهرستان کرمان است. این دهستان در منطقۀ کوهستانی گرمسیری بین دهستان کشیت و گوک قرار دارد و محدود است از شمال به دهستان گوک و از مشرق به دهستان کشیت و از جنوب به دهستان قهرود و از مغرب به دهستان گوک. محصول عمده اش خرما و غلات، شغل اهالی زراعت است. این دهستان از 13 آبادی با 700 تن جمعیت تشکیل شده و مرکزش قریۀ نسک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نسک(نَ)
در اراک (سلطان آباد) : نشک (عدس). این کلمه به صورت نرسک و نرسنگ هم آمده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام غله ای است که به عربی عدس می گویند. (برهان قاطع). عدس. (لغت فرس اسدی) (آنندراج) (جهانگیری) (اوبهی) (دهار) (غیاث اللغات). مرجومک. مرجمک. دانچه. (یادداشت مؤلف) :
آنکو ز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز دست تو نتواند برون کشید.
منجیک.
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک.
مولوی (از انجمن آرا).
، خار خسک را هم گفته اند و آن خاری است سه پهلو و سه گوشه. (برهان قاطع). خار و خسک. (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). که به هندی کوکره گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا) :
همی بینی که چون بر نسک مارم
چگونه صعب و آشفته است کارم.
فخرالدین اسعد.
نسک در چشم آنکه نشناسد
از مس سوخته زبرجد را.
بدر جاجرمی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
نسک(نَ سَ)
جای الفت گرفته. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا
نسک(نُ)
هر دفتر را نام باشد از دفاترپازند. (غیاث اللغات). قسمی باشد از بیست ویک قسم کتاب زند منسوب به زردشت که هر قسم را نسک نام نهاده وهر نسک را به اسمی موسوم ساخته بدین تفصیل: اول ایتا، دوم اهو، سیم دیر، چهارم یوا، پنجم تار، ششم توش، هفتم ناد (که در علوم نجوم و هیأت است) ، هشتم اشتاد، نهم جید، دهم هجا، یازدهم ونکهویش، دوازدهم وزدامنکهو، سیزدهم سیتنا، چهاردهم نام، پانزدهم انکهیش، شانزدهم مزدا، هفدهم خشرمچا، هجدهم اهرا، نوزدهم آیم، بیستم درکوبیو، بیست ویکم واستارم. اکنون چهارده نسک از این جمله تمام است و در میان مجوس یافت شود و هفت نسک ناتمام بوده که در جنگها و فتنه های ایران از میان رفته. (از انجمن آرا) (از آنندراج). قسمی باشد از بیست ویک قسم کتاب زند که زردشت آن را منقسم کرده است و هر نسکی را یعنی هر قسمی را نامی نهاده. (برهان قاطع). محمد معین آرد: به این معنی لغهً به فتح اول است، در اوستا نسک به معنی کتاب و سفینه آمده و هر جا که این لغت به کار رفته از آن اجزای کتاب مقدس اراده گردیده است (از خرده اوستا ص 26) ، اما در یسنا (های 19 بند 22) نسکه به معنی خود اوستا و دورۀ کامل آن (21 نسک) استعمال شده من باب اطلاق جزء به کل. (یسنا ج 1 ص 166). در پهلوی نسک (متن، کتاب) آمده. (تاوادیا ص 163). دینکرت در فصل های هشتم و نهم نویسد: اوستا دارای 21 نسک می باشدو در آن نام هر یک از این 21 بخش جداگانه آمده و خلاصۀ مندرجات آنها تشریح شده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
چه مایه زاهد و پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی.
خسروانی
لغت نامه دهخدا
نسک(نُ)
قربانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). قربانی کردن بهر خدای تعالی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99) (تاج المصادر بیهقی). قربانی. (غیاث اللغات). ذبیحه. (از اقرب الموارد). نسک. (اقرب الموارد) ، خون قربانی. (ناظم الاطباء) ، عبادت. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
نسک(نُ سَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (آنندراج). پرنده ای است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نسک(نُ سُ)
ذبیحه. (از اقرب الموارد) (المنجد). قربانی یا خون. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خون قربانی. (ناظم الاطباء). خون، عبادت. (از اقرب الموارد) (المنجد) ، هر حقی که خداوندتعالی راست. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ نسیکه. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99). و نسیکه قربانی بود. (از جهانگیری). ذبیحه. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
نسک(نَ سِ)
دهی است از دهستان بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور، در 42هزارگزی جنوب غربی چگنۀ بالا دردامنۀ معتدل هوائی واقع است و 137 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری وابریشم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نسک
عبادت کردن بخشی از کتاب، هر جز از کتاب مقدس اوستا، جمع نسیکه، برخیان کرپان ها کرپانیان پرستیدن، شستن پاک گرداندن، پرستش پرستش کردن عبادت کردن زهد ورزیدن، شستن پاک کردن، پرستش عبادت، تطهیر، آنچه حق خدای عزوجل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
نسک((نُ یا نَ یا نِ))
عبادت کردن
تصویری از نسک
تصویر نسک
فرهنگ فارسی معین
نسک
هر بخش از بیست و یک بخش اوستا که به منزله فصل و باب است
تصویری از نسک
تصویر نسک
فرهنگ فارسی معین
نسک((نَ))
عدس، خارخسک
تصویری از نسک
تصویر نسک
فرهنگ فارسی معین
نسک
کتاب
تصویری از نسک
تصویر نسک
فرهنگ واژه فارسی سره
نسک
پرهیزگاری، تقوا، زهد، پرستش، عبادت، تطهیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسک با
تصویر نسک با
آش عدس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسک
تصویر تنسک
زاهد شدن، عابد شدن، پارسایی
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
از: نسک (عدس) + با (ابا، آش). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آش عدس. (جهانگیری). عدسیه. (دهار). آش عدس را گویند، چه نسک به معنی عدس و با به معنی آش است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نَکَ)
نشکنج. (شعوری ج 2 ص 399) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی). پرستیدن و پارسا گردیدن. نسک. نسک. نسک. نسک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عبادت کردن و زهد ورزیدن و تقشف. (از اقرب الموارد). عبادت کردن و قرآن خواندن. (غیاث) ، قربانی لوجه اﷲ. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). قربانی کردن. (غیاث). قربانی کردن برای خدای تعالی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ / سَ)
قربانگاه. (ترجمان القرآن). آنجا که قربان کنند در حج. ج، مناسک. (مهذب الاسماء). قربانی جای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جای قربانی حاجیان. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، طاعتگاه. (دهار). جای عبادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عبادتگاه. (غیاث) (آنندراج) ، روش عبادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذات عبادت. (منتهی الارب). خود عبادت. ج، مناسک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منسک مصدر ’نسک ﷲ’ است، یعنی قربانی کردن لوجه اﷲ پس از آن این لفظ را در مورد هر عبادتی استعمال کردند و از آن پس این لفظ عام به عبادت خاص حج مخصوص و مشهور شد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، جای الفت گرفته. (منتهی الارب). مکان مألوف. (اقرب الموارد) ، این کلمه در اقبال نامۀ نظامی چند جای آمده:
به مغرب گروهی است صحراخرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت
گروهی چو دریا جنوبی گرای
که بوده ست هابیلشان رهنمای
گروهی شمالیست اقلیمشان
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
چو تو بارگی سوی راه آوری
گذر بر سپید و سیاه آوری
ز ناسک به منسک درآری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه.
(اقبالنامه چ وحید ص 139).
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک ره آراستم.
(اقبال نامه ایضا ص 243).
مرحوم وحید در حاشیۀ ص 138 اقبالنامه چنین آرد:... یعنی در طرف مغرب عالم گروهی هستند صحراگرد که منسک و جایگاه نسک و عبادت را ترک کرده و بیابانگرد شده و نام آنان ناسک است و در مشرق طایفۀ دیگری هستند که فرشته سرشت و پاک خوی می باشند و به سبب خوی پاک آنان رامنسک و پرستشگاه عالمیان باید نام نهاد و در جنوب طایفه ای از نژاد هابیل... که هابیل به جنوب آنان را راهنما بوده و در شمال طایفه ای از نژاد قابیل هستند که چون تو روی به راه آری همه مسخر و مطیع می شوند. این بیان و تقسیم بر حسب اخبار است. - انتهی. در تاریخ گزیده چ لیدن ص 558 آرد: از پسران او (یافث) ترک جد ترکان است و منسیک (کذا) جد مغولان. و در حبیب السیرچ خیام آرد: از وی (یافث) هشت پسر یادگار ماند بدین ترتیب... منسک... اما منسک که او را منشج نیز گویند به صفت مکر و تزویر اتصاف داشت و در کنار دیار بلغارعلم اقامت می افراشت... منسک را پسر بود غزنام و تمام حشم قوم غز که... از نسل آن پسر پیدا شدند... (حبیب السیر ج 3 ص 5). ترکمان طایفه ای را گویند که از نسل منسک بن یافث پدید آمده اند. (حبیب السیر ایضاً ص 9). با این همه احتمال تحریف کلمه و خلق معانی بر پایۀ گمان فراوان وجود دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ دَعْ عُ)
عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پرستیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تزهد و تعبد. (اقرب الموارد). خداپرستی. (غیاث اللغات) (از آنندراج) : منزوی شد و روی به عبادت آورد و به تنسک تمسک جست و از ملک استعفا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 203). چه آستان که چون کعبه به خاکپای رکبان آن تمسک سزا و بموافقت و ارکان آن تنسک روا. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 453)
لغت نامه دهخدا
(غَزْوْ)
پرستیدن. پارسا گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نسک (ن / ن / ن ) . منسک. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نسک. (اقرب الموارد). نسوک. (المنجد). رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زمین. ارض. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
اوستاخوان: چه مایه زاهد (و) پرهیزگارصومعگی که نسک خوان شدبرعشقش وایارده گوی. (خسروانی مزدیسنا. 90)
فرهنگ لغت هوشیار
عبادت کردن، پرستیدن خداپرستی پارسایی، عابد شدن زاهد گردیدن پارسا شدن پارسایی ورزیدن، زاهدی پارسایی، جمع تنکسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسک
تصویر منسک
روش نیایش جای قربانی کردن، جای عبادت، طریقه عبادت، جمع مناسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسک با نسکبا
تصویر نسک با نسکبا
آش عدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسکبا
تصویر نسکبا
((نَ))
آش عدس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منسک
تصویر منسک
((مَ س یا سَ))
جای قربانی کردن، راه و روش عبادت، جمع مناسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنسک
تصویر تنسک
((تَ نَ سُّ))
عابد شدن، پارسا شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسکخانه
تصویر نسکخانه
کتابخانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسکبا
تصویر نسکبا
آش عدس
فرهنگ واژه فارسی سره
پارسایی، زهد، پارسا شدن، عابد شدن، زاهد شدن، زهد ورزیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد