جدول جو
جدول جو

معنی نسوف - جستجوی لغت در جدول جو

نسوف
(نَ)
بعیر نسوف، شتر که علف رااز بیخ برکند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از المنجد). ج، مناسیف، فرس نسوف السنبک، اسب که در دویدن پیش سم را به زمین نزدیک دارد یا آرنج را به تنگ قریب گرداند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، عقبه نسوف، پشتۀ دراز دشوارگذر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسوف
تصویر خسوف
مقابل کسوف، در علم نجوم حائل شدن زمین میان خورشید و ماه که باعث از نظر پنهان شدن ماه می شود، ماه گرفتگی، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسوز
تصویر نسوز
چیزی که در آتش نسوزد، ناسوز مثلاً آجر نسوز، پنبۀ نسوز، صندوق نسوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسود
تصویر نسود
نسوها، هموارها، صاف ها، ساده ها، لطیفها و نازکها، جمع واژۀ نسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفته شدن آفتاب، تاریک شدن قرص خورشید به هنگام قرار گرفتن ماه میان خورشید و زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسوف
تصویر مسوف
صبور، شکیبا، ویژگی کسی که هر چه بخواهد بکند و کسی او را باز ندارد، خود رای، خیره سر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَوْ وِ)
مرد برسر خود که هرچه خواهد میکند و کسی رد حکم آن را نتواند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صبور. (اقرب الموارد). خیره سر. خودرأی
لغت نامه دهخدا
(مِسْوَ)
عطردان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَذْ ذُ)
شسافه. (ناظم الاطباء). خشک کردن چیزی را (متعدی). (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به شسافه شود، خشک گردیدن. (لازم). (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
سخت ستمکار. (منتهی الارب). ظلوم. (اقرب الموارد). بیدادگر، گیرنده به سختی و قوت، گویند: سلطان عسوف و عسّاف. (از اقرب الموارد). سخت گیرنده. (ناظم الاطباء) ، بیراه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فرس سنوف، اسب که زین سپس اندازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ وَ یَ / دی یَ)
کسف. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کسف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کسفه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کسف و کسف که این دو جمع کسفه هستند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در نزد فلاسفه کسوف از صفات خورشید است و آن گرفتگی خورشید است هنگامی که در مواجهۀ با زمین ماه میان آنها حایل باشد. (اقرب الموارد). آفتاب گرفتگی. (ناظم الاطباء). در لغت عرب کسوف به معنی گرفتن آفتاب وگرفتن ماه هردو آمده است ولی در عرف فارسی زبانان کسوف در آفتاب و خسوف در ماه گویند: آفتاب سلطنت او را از وصمت کسوف و صروف و معرت زوال و انتقال محفوظ و مضبوط... (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کسوف جزئی، گرفتن بخشی از آفتاب. مقابل کسوف کلی.
- کسوف کلی، گرفتن تمام جرم آفتاب. مقابل کسوف جزئی
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
بزمین فرورفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، دریدن چیزی را و شکستن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (از لسان العرب). رجوع به خسف شود، رفتن در دیده یا بچشم خانه فروشدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود، نقصان یافتن:
می شمارد می دهد زر بی وقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف.
مولوی (مثنوی).
، بگرفتن ماه. (زوزنی) (ترجمان علامۀ جرجانی) (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). کسوف. رجوع به کسوف شود.
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی.
خاقانی.
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان کفالش.
خاقانی.
دریغا آنچنان خورشید و آن ماه
کزینسان در خسوف افتاد ناگاه.
نظامی.
خسوف از نظر منجمان: چون زمین بین خورشید و ماه حائل شود سایۀ زمین به روی ماه را ماه گرفتگی و خسوف می گویند و خسوف می تواند کلی یا جزئی باشد برحسب این که سایۀ زمین همه قرص ماه را بپوشاند یا بعضی از آنرا.
- خسوف جزئی، گرفتن قسمتی از قرص ماه.
- خسوف شدن، گرفتن ماه.
- خسوف کلی، گرفتن همه قرص ماه.
- صلوه خسوف، نمازی است که به وقت خسوف باید خواند.
- نماز خسوف، صلوه خسوف. رجوع به صلوه خسوف شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چاه بسیار آب در زمین سنگناک که آب آن منقطع نشود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گرفتگی ماه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گشن مایل به گشنی از شتران. (اقرب الموارد). مسؤوف. و رجوع به مسؤوف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نسوز
تصویر نسوز
ناسوزنده، چیزی که در آتش تباه نشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوف
تصویر مسوف
بویه دان خیره سر عطردان خیره سر خودرای، جمع مسوفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوف
تصویر اسوف
تنگدل دریغا گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
گرفتگی ماه چاه پر آب چاه پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسوف
تصویر عسوف
ستمگر زورستان بیراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نساف
تصویر نساف
دستگاه بوجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسوج
تصویر نسوج
جمع نسج، بافت ها، جمع نسج
فرهنگ لغت هوشیار
نسو: زخاک وآتش وآبی برسم ایشان رو که خاک خشک ودرشت است وآب نرم ونسود. (ناصرخسرو. 91)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسور
تصویر نسور
جمع نسر، کرکسان لاشخوران جمع نسرکرکسها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفتگی خورشید را گویند، آفتاب گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسوی
تصویر نسوی
نسوی در فارسی نسایی از مرم نسا منسوب به نساازمردم نسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوف
تصویر مسوف
((مِ وَ))
عطردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسوف
تصویر مسوف
((مُ سَ و ُِ))
خیره سر، خودرأی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
((خُ))
ناپدید شدن، واقع شدن زمین میان ماه و خورشید که موجب تیره شدن ماه می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
((کُ))
خورشید گرفتگی، هنگامی که کره ماه بین زمین و خورشید طوری قرار بگیرد که مانع از تابش نور خورشید به قسمتی از سطح زمین شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسود
تصویر نسود
((نَ))
نرم و ساده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسوف
تصویر خسوف
ماه گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
خورشید گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره