شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
شایسته بودن، سزاوار بودن، برای مِثال گر سیستان بنازد بر شهرها عجب نیست / زیرا که سیستان را زیبد به خواجه مفخر (فرخی - ۱۸۷)، خوبی و آراستگی داشتن، برازیدن، شایسته و برازنده بودن چیزی برای چیز دیگر مثل لباس به تن انسان
نبشتن. نوشتن. نویسیدن: پس این دو نام بر کرانه های او نبیس. (التفهیم). پس پیغامبر علیه السلام علی را گفت بنبیس که این هر دو نام بزرگ خدای عزوجل است. (قصص الانبیاء)
نبشتن. نوشتن. نویسیدن: پس این دو نام بر کرانه های او نبیس. (التفهیم). پس پیغامبر علیه السلام علی را گفت بنبیس که این هر دو نام بزرگ خدای عزوجل است. (قصص الانبیاء)
مرکّب از: ب + زیبیدن، زیبیدن. زیبا شدن. شایسته و سزاوار شدن. رجوع به زیبیدن شود، منسوب به نوعی از گوسپند اطلاق می شود که بجای پشم مو دارد و در زیر مو کرک است که اسامی آنها ازدو جنس ذیل کلمه میش آمده است. رجوع به میش شود
مُرَکَّب اَز: ب + زیبیدن، زیبیدن. زیبا شدن. شایسته و سزاوار شدن. رجوع به زیبیدن شود، منسوب به نوعی از گوسپند اطلاق می شود که بجای پشم مو دارد و در زیر مو کرک است که اسامی آنها ازدو جنس ذیل کلمه میش آمده است. رجوع به میش شود
از ’نهنب’ به معنی نهفت و ’یدن’ پسوند مصدری به معنی نهان کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). پوشیدن. پنهان کردن. مخفی نمودن. سرپوش گذاشتن و سد کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به نهنبیده شود
از ’نهنب’ به معنی نهفت و ’یدن’ پسوند مصدری به معنی نهان کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). پوشیدن. پنهان کردن. مخفی نمودن. سرپوش گذاشتن و سد کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به نهنبیده شود
متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) : همی ندانم در هجر چند پیچم چند همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون. رودکی. بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی ولیکن کرد نشکیبید از دوغ بیابانی. غزالی لوکری. چو دیدش برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان. فردوسی. از امروز بشکیب تا پنج روز چو پیدا شود هور گیتی فروز. فردوسی. که بشکیبد از روی چون این پسر بدین برز بالا و چندین هنر. فردوسی. اگر بشنوی پند و اندرز من تو دانی که نشکیبد از شوی زن. فردوسی. بویژه که باشد ز تخم کیان جوان کی شکیبد ز جفت جوان. فردوسی. مرا داد یزدان به صد شیر زور همی شیر خود کی شکیبد ز گور. فردوسی. اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز. فردوسی. نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم درین تفکر گم گشته ام میان دو راه. فرخی. بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار. فرخی. خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ. قریعالدهر. دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). به شهر کسان گرچه بسیار بود دل از خانه نشکیبد و زاد و بود. اسدی. بشکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا. ناصرخسرو. ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گیرم از من به عجز بشکیبی تا ندارد بر تو عجز خبر. مسعودسعد. ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد. مسعودسعد. کودک از زرد و سرخ نشکیبد مرد را سرخ و زرد نفریبد. سنایی. بلی چندان شکیبم در فراقش که برقی یابم از نعل براقش. نظامی. به ناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی (بوستان). پروانه نمی شکیبد از دور ور قصد کند بسوزدش نور. سعدی. هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل نسرین به سر آرد دماغ. سعدی (گلستان). و رجوع به شکیبایی شود. - شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن: جمش گفت دشمن ندارمش نیز شکیبد دلم گر نیابمش نیز. اسدی. دل از آن راحت جان نشکیبد تشنه از آب روان نشکیبد. نظامی. چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار. سعدی
متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) : همی ندانم در هجر چند پیچم چند همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون. رودکی. بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی ولیکن کُرد نشکیبید از دوغ بیابانی. غزالی لوکری. چو دیدش برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان. فردوسی. از امروز بشکیب تا پنج روز چو پیدا شود هور گیتی فروز. فردوسی. که بشکیبد از روی چون این پسر بدین برز بالا و چندین هنر. فردوسی. اگر بشنوی پند و اندرز من تو دانی که نشکیبد از شوی زن. فردوسی. بویژه که باشد ز تخم کیان جوان کی شکیبد ز جفت جوان. فردوسی. مرا داد یزدان به صد شیر زور همی شیر خود کی شکیبد ز گور. فردوسی. اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز. فردوسی. نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم درین تفکر گم گشته ام میان دو راه. فرخی. بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار. فرخی. خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون آهسته خور که خون دل من همی خوری. فرخی. نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ. قریعالدهر. دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). به شهر کسان گرچه بسیار بود دل از خانه نشکیبد و زاد و بود. اسدی. بشکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا. ناصرخسرو. ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گیرم از من به عجز بشکیبی تا ندارد بر تو عجز خبر. مسعودسعد. ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد. مسعودسعد. کودک از زرد و سرخ نشکیبد مرد را سرخ و زرد نفریبد. سنایی. بلی چندان شکیبم در فراقش که برقی یابم از نعل براقش. نظامی. به ناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی (بوستان). پروانه نمی شکیبد از دور ور قصد کند بسوزدش نور. سعدی. هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست. سعدی. دیده شکیبد ز تماشای باغ بی گل نسرین به سر آرد دماغ. سعدی (گلستان). و رجوع به شکیبایی شود. - شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن: جَمَش گفت دشمن ندارمْش ْ نیز شکیبد دلم گر نیابمْش ْ نیز. اسدی. دل از آن راحت جان نشکیبد تشنه از آب روان نشکیبد. نظامی. چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار. سعدی
آراستن. (آنندراج). آراستن و پیراستن. (ناظم الاطباء) ، آراسته بودن. خوش آیند بودن. (فرهنگ فارسی معین). زیبا بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن. (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن. (فرهنگ فارسی معین). شایستن. سزیدن. برازیدن. سزاوار بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست. پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. (ترجمه طبری بلعمی). ز شاه جهاندار جز راستی نزیبد که دیو آورد کاستی. فردوسی. مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. چنین گفت کامروز این تخت و گاه مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه. فردوسی. بپرسید کاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست با فرهی. فردوسی. می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی می خوردن تو مدحت و آن دگران ذم. فرخی. زیبد ار من به مدیح تو ملک، فخر کنم خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال. فرخی. زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال. فرخی. مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین پردۀ خان خطازین ورا زیبد یون. مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). همی گفت در کوشش و دار و برد جز ایرانیان را نزیبد نبرد. اسدی. بدو گفت جمشید کای خوشخرام نزیبد ز تو این سخنهای خام. اسدی. شادمانی به عمر کی زیبد چون حقیقت بود همی که فناست. مسعودسعد. ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 692). خردمند باید که... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید). هنگام بهار است و نهال اکنون بالد زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی. سوزنی. ای ز پشت ارسلان خان، ارسلان خان دگر ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر. سوزنی. سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد. سوزنی. شاید اگر در حرم، سگ ندهد آب دست زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین. خاقانی. مرا از بعد پنجه ساله اسلام نزیبد چون صلیبی بند بر پا. خاقانی. با سکندر برابرش ننهم که سکندر غلام اوزیبد. خاقانی. گرچه بدون تو چرخ، تاج و نگین داد لیک رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان. خاقانی. هر آن پشه که برخیزد ز راهش سر نمرود زیبد بارگاهش. نظامی. خلعت افلاک نمی زیبدت خاکی و جز خاک نمی زیبدت. نظامی. ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد. سعدی (گلستان). چه شایسته کردی که خواهی بهشت نمی زیبدت ناز با روی زشت. سعدی (بوستان). نزیبد مرا با جوانان چمید که بر عارضم صبح پیری دمید. سعدی (بوستان). زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی. جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی. حافظ. اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را. حافظ. ، برازنده بودن (جامه به تن و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
آراستن. (آنندراج). آراستن و پیراستن. (ناظم الاطباء) ، آراسته بودن. خوش آیند بودن. (فرهنگ فارسی معین). زیبا بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، شایستن و شایسته بودن و شایسته شدن. (ناظم الاطباء). شایسته و سزاوار بودن. (فرهنگ فارسی معین). شایستن. سزیدن. برازیدن. سزاوار بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :... به نزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست. پس گفت یا اباعلی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد و تو سید قومی. (ترجمه طبری بلعمی). ز شاه جهاندار جز راستی نزیبد که دیو آورد کاستی. فردوسی. مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. چنین گفت کامروز این تخت و گاه مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه. فردوسی. بپرسید کاین تخت شاهنشهی کرا زیبد و کیست با فرهی. فردوسی. می خور که ترا زیبد می خوردن و شادی می خوردن تو مدحت و آن ِ دگران ذم. فرخی. زیبد ار من به مدیح تو ملک، فخر کنم خاطر اندرخور وصف تو رسانم به کمال. فرخی. زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد کاین هر دو ز اقران امیرند و ز امثال. فرخی. مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین پردۀ خان خطازین ورا زیبد یون. مخلدی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). همی گفت در کوشش و دار و برد جز ایرانیان را نزیبد نبرد. اسدی. بدو گفت جمشید کای خوشخرام نزیبد ز تو این سخنهای خام. اسدی. شادمانی به عمر کی زیبد چون حقیقت بود همی که فناست. مسعودسعد. ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 692). خردمند باید که... از اول شراب خوردن تا آخر هیچ بدی و ناهمواری ازو در وجود نیاید... چون بدین درجه رسد شراب خوردن او را زیبد. (نوروزنامه). اگر تا این غایت وزیر بودی اکنون امیری و ملک ترا باد و ترا زیبد. (اسرارالتوحید). هنگام بهار است و نهال اکنون بالد زیبد که در آن روضۀ فرخنده ببالی. سوزنی. ای ز پشت ارسلان خان، ارسلان خان دگر ملک داری را نزیبد جز تو سلطان دگر. سوزنی. سالهای عمر تو بادا ز دور آسمان بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد. سوزنی. شاید اگر در حرم، سگ ندهد آب دست زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین. خاقانی. مرا از بعد پنجه ساله اسلام نزیبد چون صلیبی بند بر پا. خاقانی. با سکندر برابرش ننهم که سکندر غلام اوزیبد. خاقانی. گرچه بدون تو چرخ، تاج و نگین داد لیک رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان. خاقانی. هر آن پشه که برخیزد ز راهش سر نمرود زیبد بارگاهش. نظامی. خلعت افلاک نمی زیبدت خاکی و جز خاک نمی زیبدت. نظامی. ور پردۀ عشاق و صفاهان و حجاز است از حنجرۀ مطرب مکروه نزیبد. سعدی (گلستان). چه شایسته کردی که خواهی بهشت نمی زیبدت ناز با روی زشت. سعدی (بوستان). نزیبد مرا با جوانان چمید که بر عارضم صبح پیری دمید. سعدی (بوستان). زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی. جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی بی گناهی. حافظ. اگر دشنام فرمایی وگر نفرین، دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را. حافظ. ، برازنده بودن (جامه به تن و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیب و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
فریفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). فریب دادن. گول زدن: بدین تخت شاهی مخور زینهار همی خیره بفریبدت روزگار. فردوسی. چو با او نشاید نبرد آزمود به چیز فراوانش بفریب زود. اسدی. چو طاووس خوبی، اگر دین بیابی وگر تنت بفریبدت همچو ماری. ناصرخسرو. آن را که چنین زنیش بفریبد شاید که خرد بمرد نشمارد. ناصرخسرو. به دین و کفر مفریبم کزین پس مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی. خاقانی
فریفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). فریب دادن. گول زدن: بدین تخت شاهی مخور زینهار همی خیره بفریبدت روزگار. فردوسی. چو با او نشاید نبرد آزمود به چیز فراوانش بفریب زود. اسدی. چو طاووس خوبی، اگر دین بیابی وگر تنت بفریبدت همچو ماری. ناصرخسرو. آن را که چنین زنیش بفریبد شاید که خرد بمرد نشمارد. ناصرخسرو. به دین و کفر مفریبم کزین پس مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی. خاقانی