آشفتن. آشفته کردن، منقلب و متغیر شدن: بایران رسد زین بدی آگهی برآشوبد این روزگار بهی. فردوسی. ، خشمگین و آشفته شدن: 1خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. بغرّد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش. ناصرخسرو. ، شور و غوغا کردن، تفتین. افساد. - آشوبیدن مغز، پریشان کردن حواس: پیل مستم مغزم از آهن بیاشوبند از آنک گر بیاسایم دمی هندوستان یاد آورم. خاقانی. - بهم برآشوبیدن، بهم ریختن در ستیز و آویز: برآشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم. فردوسی
مُرَکَّب اَز: ’شیب’ + ’َیدن’، پسوند مصدری، متعدی آن شیبانیدن. مخلوط شدن. آمیخته شدن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (غیاث اللغات)، لرزیدن و طپیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، جنبیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، آشفته شدن. ملول گشتن. غمین شدن. غمگین گشتن. (یادداشت مؤلف) : زمانی ازو صبر کردن نیارم بشیبم گر او را نبینم زمانی. فرخی. ز خواری و رنجی کت آمد مشیب که گیتی چنین است بالا و شیب. اسدی. روح القدس بشیبد اگر بکر همتش پرده در این سراچۀ اشیا برافکند. خاقانی. دل دیوانه بشیبد هر ماه چون نظر سوی هلالش برسد. خاقانی. مانی بماه نو که بشیبم چو بینمت چون شیفته شوم کنی افسون بدوستی. خاقانی. - درشیبیدن، آشفته شدن. غمگین گشتن: امّید وصال تو مرا بفْریبد خسته دل من چو بیدلان درشیبد ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد. مسعودسعد. ، مجازاً، فریفته شدن. (غیاث)، مجازاً، فریفتن و فریفته شدن. (آنندراج) : زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب. ناصرخسرو. ، مدهوش شدن. (یادداشت مؤلف) ، زاری کردن. (یادداشت مؤلف)، بیقراری کردن: ستودانی از سنگ خارا برآر ز بیرون بر او نام من کن نگار شکیب آور از درد و بر من مشیب که از مهر بسیار بهتر شکیب. اسدی