جدول جو
جدول جو

معنی نرسک - جستجوی لغت در جدول جو

نرسک
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
تصویری از نرسک
تصویر نرسک
فرهنگ فارسی عمید
نرسک
(نَ رَ)
نرسنگ. نسک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین از هرمزدنامه). نام غله ای است که به عربی عدس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (از جهانگیری). عدس. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) (از محیط اعظم) (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از منتهی الارب). آن را نسک و مرجمک نیز گویند. (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نرسک
عدس: فامااغذیه دوایی... خشک چون سرکاوکرینج وگاورس وارزن ونرسک
تصویری از نرسک
تصویر نرسک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرسی
تصویر نرسی
(پسرانه)
فرشته وحی در اوستا، نام پسر شاپور نوه اردشیر بابکان، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پادشاهان ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نرسا
تصویر نرسا
(دخترانه)
در اساطیر زوروانیه نام یکی از خدایان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناسک
تصویر ناسک
عابد، زاهد، پارسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نراک
تصویر نراک
دائم، همیشه، پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرسک
تصویر خرسک
خرس کوچک، بچه خرس، نوعی قالی با پرزهای بلند، نوعی بازی که خطی دایره وار بر زمین می کشند و یکی در میان آن دایره می ایستد و بازی کنان دیگر پیش می روند و او را می زنند و او با پای خود به آن ها می زند و پایش به هر کس بخورد او را به جای خود در میان خط می کشد، برای مثال استاد معلم چو بود بی آزار / خرسک بازند کودکان در بازار (سعدی - ۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسک
تصویر فرسک
نوعی نقاشی دیواری که بر روی گچ مرطوب انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نروک
تصویر نروک
نرمانند مانند نر، در علم زیست شناسی ریشۀ گیاهی کوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرمک
تصویر نرمک
آهسته، آرام، یواش، بی شتاب، دارای حرکت کند، بی سر و صدا، با صدای کم و پایین، متین، باوقار
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
همیشه. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). دایم. (برهان قاطع). پیوسته. (ناظم الاطباء). بردوام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) :
کی بود بار خدایا که ببینیم خراب
خان ومان و در و کویش که سیه باد نراک.
نزاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(فِ سِ)
شفتالو یا نوعی از آن، تنک پوست یا سرخ رنگ. یا شفتالویی که از هستۀ خودشکافته گردد. (از منتهی الارب). شفتالو را گویند و آن میوه ای است معروف. (برهان). شفتالوی بی پرز. شلیل. تالانه. زلیق. شفترنگ. چلازه. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پِ رِ)
نیکلا کلود فابری دو. سکه شناس فرانسوی. مولد بوژانسیه (پروانس) به سال 1580 میلادی و وفات در 1637 میلادی از وی نسخ خطی شرقی و مسکوکات و نمونه های معدنی بسیار مانده است
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ)
خس الکلب است که ویناقوس نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دهی از دهستان کیدقان بخش ششتمد شهرستان سبزوار، در 13هزارگزی جنوب ششتمد، سر راه مالرو عمومی ششتمد به کاشمر. کوهستانی و معتدل با 907 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نِ سِ)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، در 18هزارگزی جنوب غربی علی آباد، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 345 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی زنان کرباس بافی و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از ایستگاه های راه آهن شمال است و چون نزدیکترین نقطه به پل معتبر و قریه و رود ورسک است بدین نام نامیده شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
واصل به حق. (برهان قاطع) (آنندراج). این معنی مجعول و ظاهراً برساختۀفرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
در اوستا: نئی ریوسن (گ ) هه، پارسی میانه: نرساه، فرشته و ایزدی است نظیر جبرئیل حامل وحی، و او پیک اهورمزداست. در پهلوی: ’نئی ریوسنگ’. همین کلمه است که در فارسی تبدیل به نرسی شده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نام پسر گودرز است و او از اشکانیان بود. (برهان قاطع). نرسی پسر شاهپور اول در زمان وهرام [بهرام سوم] طغیان کردو غالب شد. (کریستنسن از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نرسی پادشاه ساسانی بود که در روایات ملی ما به عهد اشکانی منتقل شده. (ایران باستان از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فردوسی آرد:
دگر بود گودرز از اشکانیان
چو بیژن که بود از نژاد کیان
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ
چو آرش که بد نامداری سترگ.
و محمد بن جریر طبری (تاریخ الامم و الملوک جزء 2 ص 11) از او به نام نرسی الاشغانی یاد کرده وی را هفتمین شاهان اشکانی دانسته و مدت سلطنتش را 40 سال نوشته و مسعودی (در مروج الذهب ج 2) نرسی بن بیزن [بیژن] را ششمین شاهان اشکانی دانسته با ذکر چهل سال سلطنت، ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه (ص 113) نیز ششمین شاه اشکانی را نرسی بن بهرام نوشته و مرحوم پیرنیا در ایران باستان (ص 2542) پس از نقل روایات مورخان اسلامی و غیره و نقل اشعار فردوسی آرد: ’به هرحال از 9 نفری که فردوسی ذکر کرده، فقط پنج نفرشان با تاریخ واقعی اشکانیان مطابقت دارند: اشک، گودرز، آرش [ارشک] ، اردوان، اردوان بزرگ. باقی یا پادشاه نبوده اند [بیژن] یا از دورۀ ساسانی به این دوره انتقال یافته اند: شاپور، هرمز، نرسی’. رجوع به ایران باستان صص 2540-2581 شود.
ابن البلخی آرد: ’نرسی بن بهرام بن بهرام بن هرمز، هفتمین ساسانیان و برادر بهرام سومین است، و چون بهرام سوم کناره شد و فرزندی نداشت پادشاهی به برادرش نرسی رسید و در فرزندان او بماند، تا آخر عمر ایشان او سیرتی نیکو و خوب داشت و در روزگار او مردم در امن و راحت بودند و ازوی اثری معروف نماند و مدت ملک او هفت سال و نیم بود و مقام به جندیسابور داشت در پادشاهی’. (از فارسنامۀ ابن بلخی ص 21 و 66). بهرام دوم در سال 293 میلادی درگذشت و پسرش بهرام جانشین او شد ولی چهار ماه بیشتر پادشاهی نکرد زیرا به دست یکی از پسران شاپور اول به نام نرسی از سلطنت خلع گردید. نرسی به ارمنستان حمله کرد و پادشاه این کشور را که تیرداد نام داشت از ارمنستان بیرون راند و بدین جهت باز بین ایران و روم نایرۀ جنگ برافروخته شد. در این جنگ فرماندهی قوای روم به عهدۀ گالریوس والریوس ماکسیمیانوس امپراطور روم که مرد سفاک و مقتدری بود واگذار گردیده بود. نرسی از رومیان شکست سختی خورد و زنش نیز اسیر شد. این پادشاه مجبور گردید در سال 298 میلادی با رومیان صلح نماید و به موجب آن قسمتی از ارمنستان صغیر را به آنان واگذار کرده از کلیۀ ادعاهای خود در مورد بقیۀ خاک این کشور صرف نظر کند. این صلح 40 سال بین دو کشور دوام یافت. (از مقالۀ تقی زاده در کتاب ایرانشهر چ یونسکو تهران ج 1 صص 350-351). پس از وفات وهرام دوم در سنۀ 293 میلادی پسرش وهرام سوم به تخت نشست اما سلطنتش بیش از چهار ماه دوام نیافت، نرسه پسر شاهپور اول که عم پدر این پادشاه جوان بود طغیان کرد و غالب شد. نرسی کیفیت تاجگذاری و سلطنت خدادادۀ خود را بر تخته سنگ نقش رستم حجاری کرده است. در جنگی که بین نرسی و رومیان اتفاق افتاد نرسی را بخت یاری نکرد و گالریوس فرمانده رومی او را مغلوب ساخت. (از ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن صص 257-259)
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ)
دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، در 37هزارگزی جنوب شرقی مینودشت و 3هزارگزی دوزین، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 105 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات و ارزن و لبنیات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و بافتن شال و پارچه های ابریشمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تُ سُ)
سنگ ریزه در گل که در میان نهر آب و اطراف نهر بسیار صلب و محکم شده که با کلنگ فولاد آنرا می شکنند و بعضی از آن را سنگ آسیا می سازند و بسیار دوام می کند، و آنچه بسیار صلب و محکم نشده و زودمی شکند آنرا سکج گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
در اساطیر زروانیه، نام یکی از خدایان است. تئودور بارکونائی آرد: ’وقتی که اوهرمزد به نیکان زن داد زنان گریختند و نزد شیطان (اهریمن) شدند. چون اوهرمزد نیکان را آرامش و سعادت بخشید، شیطان نیز زنان را سعادتمند گردانید. شیطان به زنان اجازه داد که هرچه خواهند از او بطلبند. اوهرمزد ترسید که مبادا زنان طلب آمیزش با نیکان کنند و از این امر نیکان را گزندی برسد و به عقوبتی گرفتار آیند، پس تدبیری اندیشید و خدائی نرسانام را بیافرید که جوانی پانزده ساله شد و او را برهنه به دنبال شیطان گماشت تا زنان او را ببینند و فریفته شوند و وصل او را از شیطان بخواهند. زنان دستها به سوی شیطان دراز کردندو گفتند: شیطان، ای پدر ما، خدای نرسا را به ما عطاکن’. (از ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 178)
لغت نامه دهخدا
(خِ سَ)
تصغیر خرس. (برهان قاطع). خرس کوچک. (ناظم الاطباء) ، فرش و پلاسی است پشم دار. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ای جل خرسک تکلتو را مکن
غیب و در بر سر تو هم در توبره.
نظام قاری.
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشان را.
نظام قاری.
تاک را از برگها در زیر خویش پوست تخت پاره پاره و سرو را از بارها... جل خرسک تکه تکه. (طغرا، از آنندراج).
، نوعی از بازی هست و آنچنان باشد که خطی بکشند و شخصی در میان خط بایستد و دیگران آیند و او را زنند و او پای خود را بجانب ایشان افشاند بهر کدام که پای او بخورد او را بدرون خط بجای خود آورد، و این بازی را عربان حجوره گویند. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرای ناصری) (ازآنندراج) ، مهره ای بود که کودکان ازبهرچشم بد بندند و خرزیان فروشند دو سه رنگ بود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
همیشه دایم: کی بودبارخدایاخ که ببینیم خراب خان ومان ودروکویش که سیه بادنراک. (نزاری رشیدی جها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نردک
تصویر نردک
نردکوچک
فرهنگ لغت هوشیار
مانندنر. یازن نروک، زن عقیم نازا، زنی که اخلاق ورفتار مردان دارد، اسم فارسی بیخی است شبیه بلعبت بربری وازآن بزرگتر و سفید وبرگش شبیه ببرگ خربزه وچون بقدرشبری شود شکل برگ منقلب میگرددوبعربی دوا النمرخوانند. توضیح با ماخذی که دردست داشتیم این گیاه شناخته نشد. یااسفناج نروک. نوعی اسفناج زمخت وکم برگ وبی حاصل. یاتوت نروک. توتی که میوه نمی دهد
فرهنگ لغت هوشیار
عبادت کننده، شخص زاهد و عابد نیایشگر، کرپان کننده عبادت کننده عابدزاهد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فرسک شفتالو از گیاهان فرانسوی گچنگار نقاشی به وسیله آب رنگ بر سطح گچی مرطوب دیوار. در فرسنگ سازی از آن جهت آب رنگ بکار میبرند که رنگها از متن دیوار نفوذ کنند و جزو زمینه بنظر آیند
فرهنگ لغت هوشیار
خرس کوچک خرس کوچک بچه خرس، نوعی بازی و آن چنان باشد که خطی بکشند و شخصی در میان خط بایستد و دیگران آیند و او را زنند و او پای خود را بجانب ایشان افشاند بهر کدام که پای او بخورد او را بدورن خط بجای خود آورد، قالی ضخیم و پشم بلند و سنگین و بد نقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نراک
تصویر نراک
((نَ))
همیشه، دایم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نروک
تصویر نروک
((نَ))
زن عقیم، نازا، زنی که اخلاق و رفتار مردان دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسک
تصویر ناسک
((س))
پرهیزکار، پارسا، جمع نساک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسک
تصویر خرسک
((خِ سَ))
خرس کوچک، بچه خرس، قالی ضخیم و پشم بلند و سنگین و بدنقشه در ابعاد مختلف
فرهنگ فارسی معین
((فِ رِ))
نقاشی به وسیله آب رنگ بر سطح گچی مرطوب دیوار. در فرسک سازی از آن جهت آب رنگ به کار می برند که رنگ ها از متن دیوار نفوذ کنند و جزو زمینه به نظر آیند
فرهنگ فارسی معین