جدول جو
جدول جو

معنی نرجل - جستجوی لغت در جدول جو

نرجل
(نَ رَ جُ)
نوعی از جامۀ ابریشمی باشد که در حبشه بافند. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نرجل
نوعی جامه ابریشمی که درحبشه بافند
تصویری از نرجل
تصویر نرجل
فرهنگ لغت هوشیار
نرجل
((نَ جُ))
نوعی جامه ابریشمی که در حبشه بافند
تصویری از نرجل
تصویر نرجل
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرجس
تصویر نرجس
(دخترانه)
نرگس، نام همسر امام حسن عسگری (ع)، مادر حضرت مهدی (ع)، معرب از فارسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرجل
تصویر مرجل
دیگ، ظرف فلزی یا سنگی که در آن چیزی بجوشانند یا غذا طبخ کنند، قدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
ویژگی اسبی که یک پا یا یک دستش سفید باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نرجس
تصویر نرجس
نرگس، گلی سفید، کوچک و خوش بو با کاسه ای در وسط، برگ های سبز و دراز که پیاز آن کاشته می شود، نرجس، چشم معشوق،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجل
تصویر نخجل
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخچل، نخجیل، نیلک، برای مثال نشان نخجل دارم ز دوست بر بازو / رواست باری گر دل ببرد مونس داد (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ جَ)
جمع واژۀ رجل. (متن اللغه). رجوع به رجل شود، جمع واژۀ راجل. (منتهی الارب). رجوع به راجل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ / مِ جَ)
نوعی از چادرهای یمنی. (منتهی الارب). برد یمنی. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
امراءه مرجل، زن که همه پسر زاید. (منتهی الارب). زنی که همه فرزندانش پسر باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مذکر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ جُ)
مرد گشاده کام. (منتهی الارب). البعید الخطو. ج، هراجل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
قوی (مرد). (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(جِ)
اسم فاعل از نجل. (اقرب الموارد) ، گرامی نسل از اسب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). الکریم النسل من الانسان والحیوان. (المنجد). فرس ناجل، اسب گرامی نسل. (ناظم الاطباء). کریم النجل. (اقرب الموارد). ج، ناجلات، نواجل، پدر مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دارای نجل و نسل و فرزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَجْ جَ)
چادر نگارین. چادر که در آن صورتهای مردان باشد. (از منتهی الارب). بردی که بر آن تصویرهائی چون صورت مردان باشد. معلم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، مشک که از یک پای سلخ آن کرده باشند. (از منتهی الارب). مشکی که آن را از یک پای پوست کنده باشند. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشکی که از طرف دو پای آن سلاخی شده باشد. (از متن اللغه) ، مشک پر. زق ّ ملآن. (از متن اللغه). مشک پر شراب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ملخ که آثار بالهای وی در زمین دیده شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، موی شانه زده. شعر ممشوط. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَجْ جِ)
قوی و استوار گرداننده. (ناظم الاطباء). رجل الشی ٔ، قوّاه. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ترجیل. رجوع به ترجیل شود، کسی که فروهشته گرداند موی را تا میان. فروهشته و مرغول گرداند آن را. (آنندراج). رجل الشعر، سرحه و مشطه. (متن اللغه). رجوع به ترجیل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
دیگ مسین بزرگ. (غیاث اللغات). دیگ رویین. (دستورالاخوان). دیگ سنگین یا دیگ مسین. (منتهی الارب). قدر. (اقرب الموارد). دیگی که از سنگ تراشیده باشند یا دیگی که از مس ساخته باشند. یا آنچه که بدان غذا پزند اعم از دیگ یا جز آن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مراجل: روباهی بگیرند یا کفتاری پیر، او را بکشند و آن را در مرجلی بجوشانند، و این روباه یا کفتار همچنان درست با پوست شکم ناشکافته اندرآن مرجل کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
ملک را چنان گرم کرد این خبر
که جوشش بر آمد چو مرجل بسر.
سعدی.
پاس خطش نگذارد که بگرداند رنگ
اگر از موم نهی بر سر آتش مرجل.
طالب آملی (از فرهنگ فارسی معین).
، شانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشط. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مراجل
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پیاده شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیاده رفتن. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیاده شدن از ستور و پیاده رفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، روز بفراخ چاشتگاه رسیدن. (تاج المصادربیهقی). برآمدن و بلند شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند شدن روز و خورشید. (از منتهی الارب). بلند شدن خورشید. (از المنجد) : و هاج به لما ترجلت الضحی. (اقرب الموارد) ، سوده پاگردیدن از پیاده رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بند دست در زیر هر دو پا گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، در چاه فرودآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد). کذا ترجل فی البئر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرودآمدن در چاه بی آنکه آویزان کرده شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، همچو مرد گردیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، موی بشانه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
گروهی از اسپان، گروهی از ملخ، زمین بی آمیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جُ)
حرجول. حرجوان. ازیراکس. ازیراکن (مصحف ازیراکس)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ)
مردم دراز. (مهذب الاسماء). مرد درازبالا. (منتهی الارب). ج، حراجل، شتاب رو، ملخ بزرگ سبز
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
نوعی از مرغ باشد که شیرازیان کورکور گویندش، یک نوع ملخ بی بال است که آنرا گرفته با نمک پزند و خورند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نارجیل. معرب نارگیل. رجوع به نارجیل و نارگیل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
جمع واژۀ رجل. پیادگان.
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
شهریست استوار در ولایت قطلونیه در اسپانیا موقع آن در کنار نهر سقره بمسافت 45 هزارگزی جنوب غربی ’بویسردا’. سکنۀ آن 5000 تن است و در آن قلعه ایست مستحکم و فرانسویان بسال 1239م. بر آنجا مستولی شدند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نشکنج: نشان نخجل دارم زدوست بربازو رواست باری گردل ببردمونس داد. (آغاجی لفااق. 134) صحاح الفرس: رواست باری گردل ببرده است نگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرجس
تصویر نرجس
گل نرگس، نام گرامی مادر حضرت مهدی (عج)
فرهنگ لغت هوشیار
خاژغان (دیگ و پاتیل وامثال آن را گویند و در عربی مرجل خوانند) دیگ دیگ: پاس خطش نگذارد که بگرداند رنگ اگر از موم نهی بر سرآتش مرجل. (طالب آملی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرجل
تصویر سرجل
شاله به شغاله به به جنگلی (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجل
تصویر ترجل
پیاده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرجل
تصویر حرجل
حرجول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
قوی، مردکلان پای، بزرگ پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرجس
تصویر نرجس
((نَ جِ))
نرگس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرجل
تصویر مرجل
((مِ جَ))
دیگ، جمع مراجل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
((اَ جَ))
مرد بزرگ پای، هر چهارپایی که یک پای سفید داشته باشد، مرد نیرومند و قوی، احمق
فرهنگ فارسی معین