جدول جو
جدول جو

معنی ندیک - جستجوی لغت در جدول جو

ندیک
(نَ)
دهی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهربابک شهرستان یزد، در 20هزارگزی شمال شهربابک، در ناحیۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 479 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و قالی بافی و کرباس بافی است. معدن مسی در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ندیم
تصویر ندیم
(پسرانه)
همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نزدیک
تصویر نزدیک
مقابل دور، دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی مثلاً راه نزدیک، لحظۀ نزدیک، جمع نزدیکان،
کنایه از دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی مثلاً او از دوستان نزدیک من بود، دارای شباهت تقریبی،
دارای اختلاف جزئی مثلاً شکل ها نزدیک به هم بود،
مقابل دور، مکانی با فاصلۀ کم مثلاً از نزدیک آمده ام،
در مکانی با فاصلۀ کم مثلاً او نزدیک ایستاده بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندیک
تصویر اندیک
باشد که، بود که، شاید که، برای مثال گر بوستان ز باد خزان زرد شد رواست / اندی که سرخ ماند روی خدایگان (عنصری - ۳۴۴)، زیرا که، برای مثال گر خوار شدم سوی بت خویش روا باد / اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندیک
تصویر زندیک
کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیق، ناپاک دین، ملحد، ناخدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندید
تصویر ندید
ندیده، نادیده
نظیر، مانند، همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
همدم، هم صحبت، همنشین
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
شخصی را گویند که به اوامر و نواهی کتاب زند و پازند عمل نماید و معرب آن زندیق است. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). و عرب این قوم را مجوس نام نهاده اند... (انجمن آرا) (از آنندراج). در پهلوی ’زندیک’ (مانوی)... این کلمه محتملاً بار اول در قرن سوم میلادی در کتیبۀ ’کارتیر’ موبدان موبد شاهان ساسانی هرمزد اول و بهرام اول و بهرام دوم در کعبۀ زرتشت، در نقش رستم نزدیک تخت جمشید آمده و صریحاً بمعنی ’مانوی، فاسدالعقیده’ استعمال شده... ظاهراً این لغت از ’زنده’ اوستای مشتق می باشد که دوبار (یسنا 61 بند 3، وندیداد 18 بند 53- 55) در اوستا آمده، هرچند ریشه آن معلوم نیست، اما در دو موضع مذکور در ردیف گناهکارانی، چون راهزن، دزد، جادوگر، پیمان شکن و دروغزن آورده شده. بنابراین ’زند’ بزهگر و فریفتاری است دشمن دین مزدیسنا و زندیک منسوب به ’زند’ است با ایک علامت نسبت. مانی که به عقیدۀ زردشتیان به جادویی و دروغ و فریب خود را پیغمبر خوانده و مدعی مزدیسنا گردید، زندیک (زنده) خوانده شد و بعدها نزد عرب زبانان کلمه زندیق (معرب زندیک) به پیرو مانی و به کسی که مرتد و ملحد و دهری و بیدین ومخالف اسلام می پنداشتند، اطلاق گردید. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زندیق و دایره المعارف اسلام شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
در تداول مردم گناباد خراسان بمعنی گلوله های پنبۀ حلاجی شده کوچکتر از گندشک به اندازۀ سه تا چهار نوال
لغت نامه دهخدا
(اَ)
لفظی است از کلمات تمنی که در عربی لیت و لعل و عسی گویند یعنی ’باشد که’ و ’بود که’ و ’باید که’. (برهان قاطع) (از هفت قلزم). لفظی است از کلمات تمنی که در عربی لیت و لعل وعسی گویند و در پارسی ’بوکه’ و ’مگر’ یعنی ’بود و باشد که چنین یا چنان شود’ و در ادات الفضلاء به معنی ’باید که’ آورده. (از انجمن آرا) (آنندراج). امید است. (غیاث اللغات). بوک. (فرهنگ سروری) (فرهنگ رشیدی). بوکه. بودکه. باشد که. (شرفنامۀ منیری). کلمه غیرموصول به معنی ’بوک’ و ’مگر’ و ’بود که’ و ’باشد که’ و ’باید که’. (از ناظم الاطباء). شاید که. الحمدللّه. شکر خدای را. شکر خدا. شکر. حمداﷲ. بحمداﷲ. شکرللّه. (از یادداشت مؤلف). امید. امید که:
گر یار نداند خطر و قدر تو شاید
اندیک فلک داند قدر و خطر تو.
قطران.
ما را دل ارچه خستۀ تیر ملامت است
اندیک مر ترا همه خیر و سلامت است
نامستقیم داری کارمرا همی
شکر خدا که کارهای تو بر استقامت است.
رشیدی سمرقندی.
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندیک تو زیبای جهانی.
اثیر اخسیکتی
خاقانی دلفکارم آری
اندیک نه شوخ دیده باشم.
خاقانی.
چون آهوان گیاچرم ازصحنه های دشت
اندیک نگذرم بدر ده کیای نان.
خاقانی.
اندیک دو دوست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم.
خاقانی.
گر حلۀ حیات مطرز نگرددت
اندیک در نماندت این کسوت از بها.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ندیف
تصویر ندیف
پنبه دوز، پنبه زده پشم زده نستک (محلوج زده را گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ودیک
تصویر ودیک
فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهیک
تصویر نهیک
گزافکار، دلیر، نیکخوی، تیغ بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نودیک
تصویر نودیک
یک بخش از نود بخش یک نودم (90، 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیک
تصویر نسیک
زر و سیم
فرهنگ لغت هوشیار
پیش، در حضور، بخدمت، دسترس دلالت برقرب مکانی کندجنب پهلوی: نزدیک اونمیتوان رفت، نزدپیش: نزدیک استادشد، گاه دلالت برقرب زمانی کند: و نزدیک است که اوراازسراندیب آورده ام، حدودقریب. توضیح درتداول عوام باین معنی جمع بسته شود: بهرام صدردرم راگرفت و آمد بیرون تانزدیکهای غروب گشت ودادوستدی نکرد، درنظربعقیده، قریب مجاور مقابل دور: اعتدال بعدمیان حس و محسوس که نه نزدیک مفرط بودونه دوربافراط توضیح بهمین معنی گاه اسم (بجای صفت) قرارگیرد: دوران باخبرنزدیکندونزدیکان بی بصردور، خویش خویشاوندجمع: نزدیکان -8 مقرب، جمع نزدیکان. یاازنزدیک. ازقرب ازجوار: ازنزدیک رودعبورکرد، ازجانب: ازنزدیک سلطان یمین الدوله محمودمعروفی رسیدبا نامه ای... یابه نزدیک. نزدیک: چون به کرلان رسیدبه نزدیک رباط برسرچشمه ای نزول فرمود، درنظربعقیده: وعدداین منزلهابه نزدیک هندوان بیست وهفت است ونزدیک تازیان بیست وهشت. یادرنزدیک. نزدیک: مادرعتبه روزی درنزدیک یزیدهرون شد، . . یانزدیک بودن، مجاوربودن قریب بودن، مدتی کم لازم داشتن: ونزدیک آن بودکه درعرق غرق شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندیر
تصویر ندیر
تنها، بیگانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندید
تصویر ندید
نادیده، تازه به عرصه رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
همنشین، همدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیک
تصویر اندیک
باشد که بود که: (ما را دل ارچه خسته تیر ملامت است اندیک مر ترا همه خیر و سلامت است) (رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدیک
تصویر صدیک
یک قسمت از صد قسمت، یک صدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندیک
تصویر اندیک
باشد که، بود که
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ندید
تصویر ندید
((نَ دِ))
همتا، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
((نَ))
حریف شراب، همنشین، همدم، جمع ندماء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزدیک
تصویر نزدیک
((نَ))
جلو، پیش، دم، نسبت، خویشی، دارای تفاوت و اختلاف کم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزدیک
تصویر نزدیک
Close, Near, Proximal
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ذره کم، اندک، کوچک، نیشگون
فرهنگ گویش مازندرانی
نوک و منقار پرندگان
فرهنگ گویش مازندرانی
شرطلب، شربه پاکن
فرهنگ گویش مازندرانی
ناخنک
فرهنگ گویش مازندرانی
مقدار کم در بیان کمیت
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از نزدیک
تصویر نزدیک
próximo, perto, proximal
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نزدیک
تصویر نزدیک
bliski, proksymalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نزدیک
تصویر نزدیک
близкий , проксимальный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نزدیک
تصویر نزدیک
близький , близький , проксимальний
دیکشنری فارسی به اوکراینی