جدول جو
جدول جو

معنی ندش - جستجوی لغت در جدول جو

ندش
(غَ رَ فَ)
بازکاویدن از چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بحث کردن از چیزی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از المنجد) ، پنبه زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ندف. (اقرب الموارد) (از المنجد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ندا
تصویر ندا
(دخترانه)
آواز، بانگ، فریاد، صدای بلند، فریاد، بانگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ندم
تصویر ندم
پشیمانی، اندوه و افسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دندش
تصویر دندش
غرغر، سخن گفتن زیر لب، سخن گفتن زیر لب از روی خشم و دلتنگی، با خود حرف زدن از سر قهر و غضب، غر و لند کردن، ژکیدن، رکیدن، زکیدن، لند لند کردن، لندیدن، غر غر کردن، دندیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندش
تصویر بندش
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غندش
تصویر غندش
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، کندش، بندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندش
تصویر زندش
تحیت، درود و سلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رندش
تصویر رندش
ریزه و تراشۀ چیزی، ریزه و تراشه که هنگام تراشیدن چوب یا چیز دیگر فرومی ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دِ)
نقش کردن سیم و زر باشد بر نهج خاص. (برهان) (آنندراج). نقش و کنده کاری سیم و زر و نصب آنها. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
فرش و بساط بود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گلیم و نمد. (ناظم الاطباء). جهانگیری میگوید به معنی فرش و بساط بود. استاد فرخی راست:
نیلگون پرده برکشیدهوا
باغ بنوشت مندش دیبا.
بی شبهه مفرش را مندش خوانده و لغت مندش را با این وسیلۀ ضعیف بوجود آورده است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لُ دِ)
سخن کردن در زیر لب از غایت غضب. (آنندراج). رجوع به لند و به لندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دِ)
دندیدن. (ناظم الاطباء). اسم مصدر از دندیدن. نجوا. رمز. (یادداشت مؤلف). سخن گفتن باشد با کسی چنانکه دیگری درنیابد. و به عربی رمز و ایما نامند. (از آنندراج) (برهان). سخن وکلام مرموز. و رجوع به دندیدن شود، نمازی که آهسته خوانده شود، لندیدن از خشم، زمزمه کردن از شعف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ دِ)
ریزه هایی که از تراشیدن چوب و مس و برنج و امثال آن بریزد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تراشه. براده. خراشه. (ناظم الاطباء). آنچه رندیده باشند از چیزی، فضول معده و امعا: خیم، رندش شکنبه و رودگان بود. (از لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
غلام فندش، کودک هوشیار و توانا و سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُ دِ)
پنبۀ برزدۀ گردکرده شده. (از برهان قاطع) (آنندراج). پنبۀ زدۀ گردکرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ)
تحیت. درود. سلام. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در برهان گفته بمعنی درود و سلام. در فرهنگ ندیده ام. (انجمن آرا). از بر ساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
پنبۀ حلاجی کرده و گلوله نموده باشد بجهت رشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). پنبۀ محلوج. (آنندراج). پنبۀ برزده و گردکرده ریسیدن را و نیز باغنده و پاغنده و پیچک و بندک و غنده و کندش و گلن نیز گویند و هندکاله نامندش. (شرفنامۀ منیری) ، بندمه و گوی گریبان و تکمه. (ناظم الاطباء). بندمه. بندیمه. بندینه. رجوع به بندمه و فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لندش
تصویر لندش
عمل لندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غندش
تصویر غندش
پنبه برزده گرد کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندش
تصویر زندش
تحنیت و درود و سلام
فرهنگ لغت هوشیار
عمل رندیدن، ریزه هایی که از تراشیدن چوب مس برنج و مانند اینها بریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدش
تصویر خدش
خوف، آشفتگی، ترس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندش
تصویر بندش
پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غندش
تصویر غندش
((غُ دِ))
پنبه گلوله شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندش
تصویر بندش
((بُ دَ))
پنبه زده شده و گلوله شده برای رشتن، بندک، بنجک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندش
تصویر بندش
((بَ دَ))
پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخش
تصویر نخش
برهان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بندش
تصویر بندش
انسداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نقش
تصویر نقش
نگار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نهش
تصویر نهش
قرار، وضع
فرهنگ واژه فارسی سره
انسداد، سد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکایت، شکوه، غرغر، غرولند، نق نق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خراشیدگی
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن، بسته شدن
دیکشنری اردو به فارسی