جدول جو
جدول جو

معنی نخچیرگیر - جستجوی لغت در جدول جو

نخچیرگیر
(پَ / پِ)
مرد شکاری و شکارانداز. نخچیروال. نخچیروان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نخچیرگیر
شکارافکن نخچیروال
تصویری از نخچیرگیر
تصویر نخچیرگیر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیرگیر
تصویر نخجیرگیر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیرزن، حابل، صیّاد، شکارگیر، صیدافکن، شکارگر، نخجیروال، متصیّد، نخجیرگان، صیدگر، صیدبند، قانص، نخجیرگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگر
تصویر نخجیرگر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیّاد، قانص، حابل، نخجیرگان، نخجیروال، متصیّد، صیدبند، صیدگر، شکارگیر، نخجیرزن، نخجیرگیر، شکارگر، صیدافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کارگری که در دکان نانوایی خمیر نان را آماده می کند
فرهنگ فارسی عمید
(نَ گَ)
شکارچی صیاد. شکارکننده. نخجیرگیر:
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیرگر او شدی تو نخجیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام نوائی است از موسیقی که باربد مصنف آن است. (از جهانگیری). نام لحن آخر است از جملۀ سی لحن باربد، و آن را نخچیرگانی هم خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). نام لحن بیست وهفتم است از الحان باربد. (حاشیۀ برهان قاطع معین). و نیز رجوع به مجلۀ موسیقی سال 2 شمارۀ 2 ص 3 و 4 شود:
چو بر نخچیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را زنجیر کردی.
نظامی.
، نام نوائی است از موسیقی. (از برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَهْ)
شکارگاه. صیدگاه. نخچیرگاه. نخجیرگاه:
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
سپهبد ز نخچیرگه گشت باز.
فردوسی.
دگر هفته با لشکر سرفراز
به نخچیرگه رفت با یوز و باز.
فردوسی.
همی بود بهمن به زاولستان
به نخچیرگه با می و گلستان.
فردوسی.
یوز زآن فخر که شد در خور نخچیرگهش
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او.
ادیب صابر.
گفت فرمان تو راست کار بساز
تا ز نخچیرگه من آیم باز.
نظامی.
به نخچیرگه شیر کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عجان. خلیفه. خمیرساز. خمیرگر. آنکه خمیر را ورزد نان پختن را. آنکه در نانوایی خمیر نان آماده کند. در نانوائی آنکه خمیر را ورزد و برای کنده گرفتن مهیا کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عمل نخجیرگیر. رجوع به نخجیرگیر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام نوایی از موسیقی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ظاهراً مصحف نخچیرگان است، چه در الحان باربدی مذکور در خسرو و شیرین نظامی نخچیرگاو نیامده اما گنج گاو آمده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارگاه. (از ناظم الاطباء). صیدگاه. نخچیرگه:
چو پیران ویسه ز نخچیرگاه
بیامد بدیدش تهمتن به راه.
فردوسی.
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد سوی دشت نخچیرگاه.
فردوسی.
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه
از آن کار نگشاد لب بر سپاه.
فردوسی.
به دشت و کوه ارمن چند گاهی
بجویم خوشترین نخچیرگاهی.
(ویس و رامین).
به نخچیرگاه و صف رزم و کین
نکرد از برش دور گامی زمین.
اسدی.
به جائی که رفتی برون با سپاه
به رزم ار به بزم ار به نخچیرگاه.
اسدی.
سنانش از جهان کرده نخچیرگاه
کمانش از کمین بسته بر چرخ راه.
اسدی.
و نخچیرگاه این سرای سپنجی است و نخچیر تو نیکی کردن است. (قابوسنامه).
پس قضاءایزدی چنان بود که بهرام روزی در نخچیرگاه از دنبال خرگوری می دوانید و در پارۀ زمین شوره آبی تنگ ایستاده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 82). و هواء آن سردسیر خوش است و نخچیرگاه است و آب آن رود آبی خوشگوار. (فارسنامه ص 123). و نخچیرگاه است و هم آبادان است. (فارسنامه ص 125).
چو سلطان شود سوی نخچیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه.
نظامی.
پریزاد پری رخ گفت ماهی
به بازی بود در نخچیرگاهی.
نظامی.
چو مژگان خار بر دل میکند هر خار صحرایش
زیارت کرده ام نخچیرگاه خوش نگاهان را.
ناصرعلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
صیاد. شکارچی. قانص. شکارکننده
لغت نامه دهخدا
(دُ چَ خَ / خِ)
قانص. (مهذب الاسما) (ملخص اللغات). قناص. (ملخص اللغات). صیاد. شکارچی. شکارکننده. شکارگیرنده. صیدگیر:
اگر صد سگ تیز نخجیرگیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر.
فردوسی.
پدرمان یکی آسیابان پیر
در این دامن کوه نخجیرگیر.
فردوسی.
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخجیرگیر.
فردوسی.
ز دام و دد و بوی نخجیرگیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر.
اسدی.
پیاده بر آن که چو نخجیرگیر
همی شد ز پس تا فکندش به تیر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخچیردار
تصویر نخچیردار
شکاربان نخچیروال
فرهنگ لغت هوشیار
محل صیدصیدگاه شکارگاه: بهرام روزی درنخچیرگاه ازدنبال خرگوری می دوانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیرگه
تصویر نخچیرگه
نخچیرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیرگر
تصویر نخچیرگر
شکارچی صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیرگیر
تصویر خمیرگیر
کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را به عمل آورد
فرهنگ فارسی معین