جدول جو
جدول جو

معنی نخوری - جستجوی لغت در جدول جو

نخوری
(نَخْوَ ری ی)
فراخ دهن و فراخ شکم و فراخ سوراخ پستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واسعالفم. واسعالجوف. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). یا فراخ احلیل. (از معجم متن اللغه). ج، نخاوره
لغت نامه دهخدا
نخوری
امساک لئامت
تصویری از نخوری
تصویر نخوری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوری
تصویر نوری
(دخترانه)
روشنایی، نور (عربی) + ی (فارسی) منسوب به نور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نخیری
تصویر نخیری
نخری، نخستین فرزند، فرزند ارشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخودی
تصویر نخودی
زرد کم رنگ، مثل رنگ نخود، به رنگ نخود، شبیه یا به اندازۀ نخود، کنایه از خرد، ریز، کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخری
تصویر نخری
نخستین فرزند، فرزند ارشد
فرهنگ فارسی عمید
نام یکی از لهجه های محلی ایران
لغت نامه دهخدا
خلیل بن جبرائیل بن حنابن الخوری میخائیل زخریا، صاحب امتیاز حدیقهالاخبار، در سال 1836 میلادی در شریفات از قراء لبنان بدنیا آمد سپس در سن پنج سالگی به بیروت رفت (درست مقارن زمانی که مصریها از سوریه بیرون رفتند)، او به ابتداء علم عربی در یکی از مدارس ابتدائی بیروت آموخت و بعد بمحضر شیخ ناصیف یازجی حاضر شد و در آنجا ادیبان آن عصر را شناخت، از سن هیجده سالگی شعر گفتن آغاز کرد و پس از آن زبان فرانسه را کامل نمود و بسال 1858روزنامۀ حدیقهالاخبار را بدو زبان عربی و فرانسه انتشار داد و بعد متولی ادارۀ مطبوعات در ولایت سوریه شد و در دمشق با این شغل گذران کرد و در سال 1907 درگذشت، او از مردان بزرگ و محبوب زمان بود، تا آخرین روزهای حیات شعر گفت، او راست: 1- خرابات سوریه که در آن از عادات و آثار قدیمۀ سوریه بحث می کند، 2- زهرهالربی فی شعر الصبا که در سال 1857 در بیروت بچاپ رسید، 3- العصر الجدید، این اثر با قصیده ای که به عبدالعزیزخان تقدیم داشته شروع میشود و در بیروت بچاپ رسیده است، و چند کتاب دیگر، (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در شمال خاوری سعیدآباد سر راه مالرو عباس آباد به گوئین، این ده کوهستانی با هوای سرد و 200 تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان القوزات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در شمال باختری بیرجند و در دامنۀ کوه، هوای آن گرم و آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(را)
برگزیده. بسیارخیر. نیکو. منه: رجل خوری، امراءه خوری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
منسوب به خور که یکی از قراء بلخ است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
عمل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- آبجوخوری، لیوانی برای خوردن آبجو.
- آب خوری، لیوانی که برای خوردن آب بکار میرود.
- ، نوعی دهانۀ اسب، که ساده تر از هویزه است و میلۀ مستقیمی است که در دهان اسب درآید و با بودن آن آب تواند خورد.
- آبگوشت خوری، ظرفی برای خوردن آبگوشت.
- آجیل خوری، ظرفی که در آن آجیل ریزند.
- آش خوری، کاسه ای که برای ریختن آش است.
- بستنی خوری، ظرفی که در آن بستنی خورند.
- پالوده خوری، ظرفی برای خوردن پالوده.
- پرخوری، زیاده خوردن.
- تخم مرغ خوری، جای تخم مرغ.
- ترشی خوری، ظرفی که در آن ترشی ریزند.
- چای خوری، عمل خوردن چای. عمل نوشیدن چای.
- ، وسایلی که برای خوردن چای بکار میرود.
- چس خوری، کنایه از خست است.
- خردل خوری، ظرف چای خوردن.
- خورش خوری، بشقاب گود و بزرگ خاص ریختن خورش.
- دالارخوری، جای دالار. ظرفی برای خوردن دالار.
- دوغ خوری، لیوان یا کاسه برای خوردن دوغ.
- سالادخوری، ظرفی که برای خوردن سالادبکار میرود.
- سس خوری، ظرفی که در آن سس ریزند.
- سوپ خوری، ظرفهای توگود که برای خوردن سوپ بکار میرود.
- شراب خوری، ظرف خوردن شراب.
- ، عمل نوشیدن شراب.
- شربت خوری، لیوان خاص برای خوردن شربت.
- شیرخوری، شیردان. ظرفی که در آن شیر می ریزند و خورند.
- ، عمل نوشیدن شیر.
- شام خوری، اطاقی که در آن شام خورند.
- شیرینی خوری، عمل خوردن شیرینی.
- ، کنایه از مراسم نامزدی.
- ، ظرف خاص شیرینی.
- عرق خوری، عمل نوشیدن عرق.
- ، ظرفی که در آن عرق ریزند و بکار برند.
- غصه خوری، خوردن غصه.
- ، کنایه از غمگساری.
- قاوت خوری، ظرفی که در آن قاوت ریزند.
- قهوه خوری، فنجانهای کوچک برای خوردن قهوه.
- لیکورخوری، ظرفی که در آن لیکور ریزند و خورند.
- ماست خوری، کاسۀ خرد که در آن ماست ریزند و بکار برند.
- مرباخوری، ظرفی که در آن مربا ریزند و بکار برند.
- میوه خوری، ظرف میوه.
- ماهی خوری، ظرفی که برای خوردن ماهی بکار برند و آن غالباً دیسی بیضوی شکل است.
- ناهارخوری، اطاق که در آن غذا بخصوص ناهار خورند.
- هرزه خوری، بیهوده خوری. بدون ملاحظه هر چیز که بدست رسد خوردن.
- هله هوله خوری، بیهوده خوری. هرزه خوری.
، گل کامکار. (شرح دیوان منوچهری کازیمیرسکی ص 342)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ)
فرزند اولین. (برهان قاطع). فرزند اول. (آنندراج) (انجمن آرا). نخستین فرزند و نخیری و نخست زاد. (ناظم الاطباء). نخستین (تکلم اهالی اصفهان). جهانگیری گوید: ’نخر با اول مضموم به ثانی زده بمعنی نخست باشد و نخری نخستین را گویند’، اما شاهد نیاورده، و در اصفهان هم نخر بدون یاء گفته نمی شود. (فرهنگ نظام). پیش زاده. پیش زاد نسبت به برادر و خواهر. نخلی. (یادداشت مؤلف) :
بر او بر دلش هم بدین بد گران
که نخری بد آن پاک روشن روان.
شمسی (یوسف و زلیخا از یادداشت مؤلف).
هر آنکس که آن را بدی دو پسر...
مر آن هر دو از یک شکم آمده
به دنیا و مادر به هم آمده
از آن دو پسر هرکه نخری بدی
دوبهره ز میراث او بستدی
چو یعقوب نخریت از وی (عیسی) خرید
دو بهره ز میراث او را رسید.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناقه که تا انگشت در بینی او نکنند شیر ندهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آن (از شتران) که شیر نگذارد تا انگشت در بینی او نکنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نوعی پارچه است، حقارت، دونی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ خُ)
نوعی از رنگ است که مشابه نخود باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). رنگی که مانند رنگ نخود باشد. (فرهنگ نظام). به رنگ نخود. زرد کم رنگ، چیزی که به رنگ نخود باشد. (از فرهنگ نظام) ، به شکل و اندازۀ نخود. ریزه چون دانۀ نخود.
- استخوان نخودی، عظم حمصی. رجوع به حمص شود.
- نخودی خندیدن، لبها را فراهم آورده خندیدن. لبها را غنچه کرده خندیدن
لغت نامه دهخدا
(نَخْ وَ رِ)
جروٌ نخورش، سگ بچۀ به حرکت آمده. (منتهی الارب). توله سگ به حرکت آمده. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کلب نخورش، سگ بسیارخارش، یا آن خبیث مقاتل است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سگ جنگجو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نخری. فرزند اولین. (برهان قاطع) (آنندراج). نخستین فرزند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو)
نخورنده، ممسک. که مال خود از گلویش پائین نمیرود
لغت نامه دهخدا
نوعی از زردآلوی، (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات)، قسمی زردآلوی درشت و بسیار شیرین و آبدار و هسته شیرین، مقابل زردآلو انک، (یادداشت مؤلف) :
از نوری آن به وجه احسن
شد ذائقه را چراغ روشن،
تأثیر (از آنندراج)،
، مأخوذ از هندی، قسمی از طوطی سرخ، (ناظم الاطباء)، طوطی سفید، (غیاث اللغات از چراغ هدایت)، جانوری است قرمزرنگ براق که تمام تنش چون منقار طوطی سرخ باشدلیکن ورای طوطی است، (از غیاث اللغات از مصطلحات شعرا) (آنندراج)، غایتش می گویند که مثل طوطی حرف قالبی می زند و آن در هندوستان می باشد، (آنندراج) :
از نوری شه گویم و از گفتارش
در حیرتم از زبان شکّربارش،
ظهوری (از آنندراج)،
ناکرده فلک بادۀ وحدت به ایاغم
چون شعله به یک بال پرد نوری باغم،
تأثیر (از آنندراج)،
،
منسوب به نور: سال های نوری، (یادداشت مؤلف)، منسوب به شهر نور، از ولایت مازندران، رجوع به نور
شود، قسمی برنج که محصول نور مازندران است، (یادداشت مؤلف)، منسوب است به نور که شهری است بین بخارا و سمرقند، (از انساب سمعانی)، منسوب به نور که دهی است در بخارا، از آن است حافظ ابوموسی عمران نوری و حسین بن علی نوری، و اما ابوالحسن نوری واعظ منسوب است به نوری که در وعظ وی ظاهر می شد نه به سوی آن ده، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، در 5 هزارگزی مشرق جادۀ مشهد به زاهدان در دامنۀ معتدل هوائی واقع است و 133 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات و خشکبار، شغل مردمش زراعت و گله داری و کرباس بافی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
جواد (حاجی میرزا نوری) بن حاجی ملا محمدعلی نوری، از فقهای امامیه و از مراجعتقلید شیعیان است، وی گذشته از رسالۀ علمیه و رسالۀ استدلالی نماز شب، رسالاتی در طهارت و صلوه و نکاح و تجارت تصنیف کرده است و به سال 1323 هجری قمری در اصفهان وفات یافته است، (از ریحانه الادب ج 4 ص 249)
از شاعران قرن یازدهم هجری و از معاصران شاه عباس اول صفوی است، او راست:
بر دور رخت خط بود آن هاله کشیده
یا دود دل ماست به خورشید رسیده،
(از صبح گلشن ص 560) (از دانشمندان آذربایجان ص 389) (از فرهنگ سخنوران)
نوری بیگ خان لاهوری، از پارسی گویان قرن دهم هجری هندوستان و از معاصران تقی اوحدی است، او راست:
اظهار مهر بی حد من کرد سرکشش
خود بر میان قاتل خود تیغ بسته ام،
(از صبح گلشن ص 560) (از فرهنگ سخنوران)
احمد بن محمد نوری، مکنی به ابوالحسن یا ابوالحسین، از کبار مشایخ صوفیان است، رجوع به ابوالحسن نوری و نیز رجوع به تذکره الاولیاء چ استعلامی ص 862 و 464 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوری
تصویر نوری
شیدی یک کولی یک دوره گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخری
تصویر نخری
فرزند اول
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که ازمال وپول خودبهره برنگیردخسیس لئیم، عدم اصابت یانخورندارد. ممکن نیست که بهدف اصابت نکند (گلوله) : گلوله های تفنگ برتونخورندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوری
تصویر خوری
لاتینی تازی گشته کشیش
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نخود. یانان نخودی، برنگ نخود، رنگی شبیه برنگ نخود، لوس وننر. یامریم نخودی. یانخودی خندیدن، خنده لوس وبیمزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عدم اصابت. یانخوردندارد. ممکن نیست که بهدف اصابت نکند (گلوله) : تیر اندازی من نخوردندارد، عدم تاثیر: وقتی جغدفریاد بزندنخوردنداردکه خبربدی بانسان میرسد
فرهنگ لغت هوشیار
نخستین فرزند: ازان دوپسرهرکه نخری بدی دوبهره زمیراث اوبستدی... (یوسف وزلیخای منسوب بفردوسی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخوری
تصویر زخوری
تازه به هم درپیچیده گیاه، خودپسندانه سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخوری کردن
تصویر نخوری کردن
خست داشتن امساک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخری
تصویر نخری
((نُ یا نَ))
نخستین فرزند
فرهنگ فارسی معین
خسیس، لئیم، ممسک
متضاد: مسرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکباره، ناگهانی بی خبر
فرهنگ گویش مازندرانی