جدول جو
جدول جو

معنی نخش - جستجوی لغت در جدول جو

نخش
(نَ خَ)
دراز (؟). (یادداشت مؤلف) :
دعوی کند خدائی و مر هیچ بنده را
نتوان که دست گیرد از جوع و از عطش
آن پادشاه نیست که دستور او کند
بر ناخوشی به مال کسان دست را نخش.
سوزنی.
دست شاعر نخش بود به صله
سوزنی شاعری است دست نخش.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
نخش
(عَ هََ بَ)
کهنه و پوسیده گردیدن اسفل و پائین چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نخش
درازک یادست رانخش کردن، دست درازکردن: آن پادشاه نیست که دستوراوکند برناخوشی بمال کسان دست رانخش. (سوزنی لغ) یانخش بودن دست. درازبودن دست: دست شاعرنخش بودبصله سوزنی شاعریست دست نخش. (سوزنی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
نخش
برهان
تصویری از نخش
تصویر نخش
فرهنگ واژه فارسی سره
نخش
نقشنقاشی هایی که بر دیوار یا پارچه، رسم شده است، ناخوش، بدحال، جنس بد، بد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آخش
تصویر آخش
(پسرانه)
نام موبدی در ایران قدیم، قیمت بها ارزش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تخش
تصویر تخش
صدر مجلس، بالای مجلس
تیر، تیر کمان، تیر آتش بازی، نوعی کمان که تیر بسیار کوچکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخشبی
تصویر نخشبی
مربوط به نخشب، از مردم نخشب، در علم زیست شناسی نوعی انگور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخش
تصویر شخش
پرنده ای کوچک و خوش آواز، شخیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخش
تصویر سخش
شخش، کهنه، پوسیده، فرسوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخش
تصویر بخش
بهره، حصه، نصیب، قسمت، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد مثلاً بخش امور مالی،
قسمتی از یک کتاب، مقاله، جزوه و مانند آنکه دارای استقلال نسبی است،
در ریاضیات تقسیم، قسمتی از یک شهرستان که از چند دهستان تشکیل شود،
قسمتی از یک شهر که دارای نوعی همگونی واحد است مثلاً بخش مرفه نشین،
در علم زبانشناسی یک واحد صوتی مرکب از یک حرف صدادار و یک یا چند حرف صامت، هجا، سیلاب، پسوند متصل به واژه به معنای
بخشنده مثلاً جان بخش، آزادی بخش، بن مضارع بخشیدن، سرنوشت
بخش کردن: قسمت کردن، بهره بهره کردن، تقسیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخش
تصویر اخش
بها، ارزش، قیمت، آخش، برای مثال خود فزاید همیشه مهر فروغ / خود نماید همیشه گوهر اخش (عنصری - ۳۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آخش
تصویر آخش
بها، ارزش، قیمت، اخش
فرهنگ فارسی عمید
(نَ شَ)
ضیاءالدین (سید...) هندی بدایونی، متخلص به نخشبی. از نویسندگان وپارسی گویان هند و مرید شیخ نظام الدین اولیاست. سلک السلوک و عشرۀ مبشره و طوطی نامه از تصنیفات اوست. وی به سال 750 هجری قمری در دهلی وفات یافت. او راست:
لاله یک داغ به دل دارد و عالم داند
من دوصد داغ به دل دارم و کس محرم نیست.
دراین دوران که دور بی وفایی است
مرا با بی وفائی آشنایی است
اگر گویم ببین در من بگوید
ضیائی نخشبی این خودنمایی است.
(از تذکرۀ صبح گلشن ص 511) (قاموس الاعلام ج 6).
و نیز رجوع به ریحانهالادب ج 4 ص 179 و تذکرۀ حسینی ص 342 و سفینۀ خوشگو شود
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ)
منسوب به نخشب. رجوع به نخشب شود، انگور نخشبی، اصابع عذاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قِ کَ دَ)
شکستن سرو شکافتن کاسۀ سر. (از ناظم الاطباء) (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
رجوع به نخجوانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَجْ جُ)
جنبیدن و میل کردن. یقال: هو یتنخش الی کذا، ای یتحرک الیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ / شِ)
حجت. برهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). دلیل و استدلال. (ناظم الاطباء). برساختۀ دساتیر است.
لغت نامه دهخدا
(نَ شَ)
شهری به بخارا که جغرافی نویسان اسلامی آن را ’نسف’هم نامیده اند. این شهر در درۀ کشکه دریا قرار داشته است، نخشب در جادۀ بخارا به بلخ، به مسافت چهارروزه راه از بخارا و هشت روزه از بلخ، واقع بوده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام شهری است از ترکستان که آن را به ترکی قرشی گویند. (برهان قاطع). شهری است به صغد. (دمشقی). نسف. (دمشقی) (منتهی الارب). شهری است (به ماوراءالنهر) ، بسیارنعمت و آبادان و با کشت و برز بسیار و او را یک رود است که اندر میان شهر بگذرد. (حدود العالم). شهری نزدیک بخارا. (ابن بطوطه). شهری است به ماوراءالنهر معروف که از آنجاتا شهر کش دوروزه راه باشد و تا بخارا و سمرقند سه روزه راه، و آن را نسف نیز گویند و همانا نسف معرب نخشب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). از بلاد ماورأالنهر و مابین جیحون و سمرقند و تاشکند، در 150هزارگزی بخارا واقع است، شهری بزرگ و پرجمعیت است و دهات بسیاری دارد، و آن بزرگترین و معمورترین و زیباترین بلاد ماوراءالنهر است. نام دیگر آن نسف است و در این اواخر به قارشی معروف گشته به مناسبت نهر قارشی که ازوسط آن می گذرد. (ریحانهالادب ج 4 ص 179) :
چونزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید.
فردوسی.
تا بود سیستان برابر بست
تا بود کش برابر نخشب.
فرخی.
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز.
فرخی.
روزی از وی طلب نه از مکسب
از فلک ماه جو نه از نخشب.
سنائی.
زنهار تا حواله به نخشب نیفکنی
کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است.
سوزنی.
ز شهر نخشب چون رو به سونخ آوردم
نسیم جود وی آمد به من ز هر فرسخ.
سوزنی.
ازاو اصیل تر از اهل خطۀ نخشب
نرانده نوک قلم بر جریدۀ دفتر.
سوزنی.
مهلب در سنۀ تسعوسبعین از هجرت به خراسان آمد و کش و نخشب بگشاد. (تاریخ بیهق ص 85).
چون ماه نخشبند مزور از آن چو من
انجم فروز گنبد هر انجمن نیند.
خاقانی.
مگزین در دونان چو بود صدر قناعت
منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب.
خاقانی.
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب.
خاقانی.
نه ماه آئینۀ سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده.
نظامی.
- ماه نخشب. رجوع به همین کلمه و نیز رجوع به حکیم بن عطا شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به نخشب: متعلق و مربوط به نخشب. یاانگورنخشبی. انگوری که در نخشب بعمل آید، انگشتان دوشیزگان اصابع عذاری، ازمردم نخشب اهل نخشب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخش
تصویر رخش
اسب رستم است، هراسب خوب و تندرو را گویند و بمعنای قوس و قزح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخش
تصویر شخش
مرغکی است خوش آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخش
تصویر تخش
صدر مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخش
تصویر دخش
ابتدا کردن کار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جخش
تصویر جخش
علتی باشد مانند بادنجان که از گلو و گردن مردم برآید و درد نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آخش
تصویر آخش
قیمت، بها ارزش نام موبدی پارسی نژاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخش
تصویر بخش
سهم، قسم، قسمت، پاره، حصه، قسط، نصیب، بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخشبی
تصویر نخشبی
((نَ شَ))
منسوب به شهر نخشب که زیبارویان آن معروف بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخل
تصویر نخل
خرمابن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بخش
تصویر بخش
قسمت، واحد، سهم، کسر، تقسیم، قطعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخشه
تصویر نخشه
دلیل
فرهنگ واژه فارسی سره
نقش دار، منقوشنمد نقش دار
فرهنگ گویش مازندرانی
بیماری جذام، زشتی، بدی
فرهنگ گویش مازندرانی
سیاه زخم، نوعی نفرین، خوره
فرهنگ گویش مازندرانی