دراز (؟). (یادداشت مؤلف) : دعوی کند خدائی و مر هیچ بنده را نتوان که دست گیرد از جوع و از عطش آن پادشاه نیست که دستور او کند بر ناخوشی به مال کسان دست را نخش. سوزنی. دست شاعر نخش بود به صله سوزنی شاعری است دست نخش. سوزنی
دراز (؟). (یادداشت مؤلف) : دعوی کند خدائی و مر هیچ بنده را نتوان که دست گیرد از جوع و از عطش آن پادشاه نیست که دستور او کند بر ناخوشی به مال کسان دست را نخش. سوزنی. دست شاعر نخش بود به صله سوزنی شاعری است دست نخش. سوزنی
درازک یادست رانخش کردن، دست درازکردن: آن پادشاه نیست که دستوراوکند برناخوشی بمال کسان دست رانخش. (سوزنی لغ) یانخش بودن دست. درازبودن دست: دست شاعرنخش بودبصله سوزنی شاعریست دست نخش. (سوزنی لغ)
درازک یادست رانخش کردن، دست درازکردن: آن پادشاه نیست که دستوراوکند برناخوشی بمال کسان دست رانخش. (سوزنی لغ) یانخش بودن دست. درازبودن دست: دست شاعرنخش بودبصله سوزنی شاعریست دست نخش. (سوزنی لغ)
بهره، حصه، نصیب، قسمت، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد مثلاً بخش امور مالی، قسمتی از یک کتاب، مقاله، جزوه و مانند آنکه دارای استقلال نسبی است، در ریاضیات تقسیم، قسمتی از یک شهرستان که از چند دهستان تشکیل شود، قسمتی از یک شهر که دارای نوعی همگونی واحد است مثلاً بخش مرفه نشین، در علم زبانشناسی یک واحد صوتی مرکب از یک حرف صدادار و یک یا چند حرف صامت، هجا، سیلاب، پسوند متصل به واژه به معنای بخشنده مثلاً جان بخش، آزادی بخش، بن مضارع بخشیدن، سرنوشت بخش کردن: قسمت کردن، بهره بهره کردن، تقسیم
بهره، حصه، نصیب، قسمت، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد مثلاً بخش امور مالی، قسمتی از یک کتاب، مقاله، جزوه و مانندِ آنکه دارای استقلال نسبی است، در ریاضیات تقسیم، قسمتی از یک شهرستان که از چند دهستان تشکیل شود، قسمتی از یک شهر که دارای نوعی همگونی واحد است مثلاً بخش مرفه نشین، در علم زبانشناسی یک واحد صوتی مرکب از یک حرف صدادار و یک یا چند حرف صامت، هجا، سیلاب، پسوند متصل به واژه به معنای بخشنده مثلاً جان بخش، آزادی بخش، بن مضارعِ بخشیدن، سرنوشت بخش کردن: قسمت کردن، بهره بهره کردن، تقسیم
ضیاءالدین (سید...) هندی بدایونی، متخلص به نخشبی. از نویسندگان وپارسی گویان هند و مرید شیخ نظام الدین اولیاست. سلک السلوک و عشرۀ مبشره و طوطی نامه از تصنیفات اوست. وی به سال 750 هجری قمری در دهلی وفات یافت. او راست: لاله یک داغ به دل دارد و عالم داند من دوصد داغ به دل دارم و کس محرم نیست. دراین دوران که دور بی وفایی است مرا با بی وفائی آشنایی است اگر گویم ببین در من بگوید ضیائی نخشبی این خودنمایی است. (از تذکرۀ صبح گلشن ص 511) (قاموس الاعلام ج 6). و نیز رجوع به ریحانهالادب ج 4 ص 179 و تذکرۀ حسینی ص 342 و سفینۀ خوشگو شود
ضیاءالدین (سید...) هندی بدایونی، متخلص به نخشبی. از نویسندگان وپارسی گویان هند و مرید شیخ نظام الدین اولیاست. سلک السلوک و عشرۀ مبشره و طوطی نامه از تصنیفات اوست. وی به سال 750 هجری قمری در دهلی وفات یافت. او راست: لاله یک داغ به دل دارد و عالم داند من دوصد داغ به دل دارم و کس محرم نیست. دراین دوران که دور بی وفایی است مرا با بی وفائی آشنایی است اگر گویم ببین در من بگوید ضیائی نخشبی این خودنمایی است. (از تذکرۀ صبح گلشن ص 511) (قاموس الاعلام ج 6). و نیز رجوع به ریحانهالادب ج 4 ص 179 و تذکرۀ حسینی ص 342 و سفینۀ خوشگو شود
شهری به بخارا که جغرافی نویسان اسلامی آن را ’نسف’هم نامیده اند. این شهر در درۀ کشکه دریا قرار داشته است، نخشب در جادۀ بخارا به بلخ، به مسافت چهارروزه راه از بخارا و هشت روزه از بلخ، واقع بوده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام شهری است از ترکستان که آن را به ترکی قرشی گویند. (برهان قاطع). شهری است به صغد. (دمشقی). نسف. (دمشقی) (منتهی الارب). شهری است (به ماوراءالنهر) ، بسیارنعمت و آبادان و با کشت و برز بسیار و او را یک رود است که اندر میان شهر بگذرد. (حدود العالم). شهری نزدیک بخارا. (ابن بطوطه). شهری است به ماوراءالنهر معروف که از آنجاتا شهر کش دوروزه راه باشد و تا بخارا و سمرقند سه روزه راه، و آن را نسف نیز گویند و همانا نسف معرب نخشب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). از بلاد ماورأالنهر و مابین جیحون و سمرقند و تاشکند، در 150هزارگزی بخارا واقع است، شهری بزرگ و پرجمعیت است و دهات بسیاری دارد، و آن بزرگترین و معمورترین و زیباترین بلاد ماوراءالنهر است. نام دیگر آن نسف است و در این اواخر به قارشی معروف گشته به مناسبت نهر قارشی که ازوسط آن می گذرد. (ریحانهالادب ج 4 ص 179) : چونزدیک شهر بخارا رسید همه دشت نخشب سپه گسترید. فردوسی. تا بود سیستان برابر بست تا بود کش برابر نخشب. فرخی. ماه را گر خلاف او طلبد مطلب جز به چاه نخشب باز. فرخی. روزی از وی طلب نه از مکسب از فلک ماه جو نه از نخشب. سنائی. زنهار تا حواله به نخشب نیفکنی کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است. سوزنی. ز شهر نخشب چون رو به سونخ آوردم نسیم جود وی آمد به من ز هر فرسخ. سوزنی. ازاو اصیل تر از اهل خطۀ نخشب نرانده نوک قلم بر جریدۀ دفتر. سوزنی. مهلب در سنۀ تسعوسبعین از هجرت به خراسان آمد و کش و نخشب بگشاد. (تاریخ بیهق ص 85). چون ماه نخشبند مزور از آن چو من انجم فروز گنبد هر انجمن نیند. خاقانی. مگزین در دونان چو بود صدر قناعت منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب. خاقانی. صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب. خاقانی. نه ماه آئینۀ سیماب داده چو ماه نخشب از سیماب زاده. نظامی. - ماه نخشب. رجوع به همین کلمه و نیز رجوع به حکیم بن عطا شود
شهری به بخارا که جغرافی نویسان اسلامی آن را ’نسف’هم نامیده اند. این شهر در درۀ کشکه دریا قرار داشته است، نخشب در جادۀ بخارا به بلخ، به مسافت چهارروزه راه از بخارا و هشت روزه از بلخ، واقع بوده است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نام شهری است از ترکستان که آن را به ترکی قَرْشی گویند. (برهان قاطع). شهری است به صغد. (دمشقی). نسف. (دمشقی) (منتهی الارب). شهری است (به ماوراءالنهر) ، بسیارنعمت و آبادان و با کشت و برز بسیار و او را یک رود است که اندر میان شهر بگذرد. (حدود العالم). شهری نزدیک بخارا. (ابن بطوطه). شهری است به ماوراءالنهر معروف که از آنجاتا شهر کش دوروزه راه باشد و تا بخارا و سمرقند سه روزه راه، و آن را نسف نیز گویند و همانا نسف معرب نخشب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). از بلاد ماورأالنهر و مابین جیحون و سمرقند و تاشکند، در 150هزارگزی بخارا واقع است، شهری بزرگ و پرجمعیت است و دهات بسیاری دارد، و آن بزرگترین و معمورترین و زیباترین ِ بلاد ماوراءالنهر است. نام دیگر آن نسف است و در این اواخر به قارشی معروف گشته به مناسبت نهر قارشی که ازوسط آن می گذرد. (ریحانهالادب ج 4 ص 179) : چونزدیک شهر بخارا رسید همه دشت نخشب سپه گسترید. فردوسی. تا بود سیستان برابر بُست تا بود کش برابر نخشب. فرخی. ماه را گر خلاف او طلبد مطلب جز به چاه نخشب باز. فرخی. روزی از وی طلب نه از مکسب از فلک ماه جو نه از نخشب. سنائی. زنهار تا حواله به نخشب نیفکنی کاین خواهش از تو هست نه از اهل نخشب است. سوزنی. ز شهر نخشب چون رو به سونخ آوردم نسیم جود وی آمد به من ز هر فرسخ. سوزنی. ازاو اصیل تر از اهل خطۀ نخشب نرانده نوک قلم بر جریدۀ دفتر. سوزنی. مهلب در سنۀ تسعوسبعین از هجرت به خراسان آمد و کش و نخشب بگشاد. (تاریخ بیهق ص 85). چون ماه نخشبند مزور از آن چو من انجم فروز گنبد هر انجمن نیند. خاقانی. مگزین درِ دونان چو بود صدر قناعت منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب. خاقانی. صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب. خاقانی. نه ماه آئینۀ سیماب داده چو ماه نخشب از سیماب زاده. نظامی. - ماه نخشب. رجوع به همین کلمه و نیز رجوع به حکیم بن عطا شود