جدول جو
جدول جو

معنی نخجیرزنی - جستجوی لغت در جدول جو

نخجیرزنی
(نَ زَ)
عمل نخجیرزن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، شکارگیر، صیدبند، نخجیروال، قانص، نخجیرگیر، متصیّد، صیدگر، نخجیرگان، صیّاد، صیدافکن، نخجیرگر، شکارگر، حابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیربانی
تصویر نخجیربانی
صیادی، برای مثال درخت افکن بود کم زندگانی / به درویشی کشد نخجیربانی (نظامی۲ - ۳۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(دُ بِ هََ زَ)
شکارچی. صیاد. نخجیرافکن:
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.
سعدی.
و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزنند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکار. صید. (یادداشت مؤلف) :
اگر شاهم کند همداستانی
کنم یک چند گه نخجیرگانی.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ هََ زَ)
نخجیرجو. شکارجوینده. که در طلب شکار است. که بجستجوی شکار است. شکارچی:
مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر
شگفت نیست که نخجیرجوی شد نخجیر.
منطقی.
سوی مرز تورانش بنهاد روی
چو شیر دژآگاه نخجیرجوی.
فردوسی.
سوی تور شد شاه نخجیرجوی
جهان دید یکسر پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و شیران نخجیرجوی.
فردوسی.
، مجازاً، غنیمت طلب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
صید. صیادی. شکار کردن. شکارچی گری:
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
در این دشت نخجیربانی کنم
به رسم ددان زندگانی کنم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ فُ)
شکارچی. صیاد، مرد دلیر و شجاع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخچیرزنی
تصویر نخچیرزنی
عمل وشغل نخچیرزن صیادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیرزن
تصویر نخچیرزن
شکارچی صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
((~. زَ))
شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی معین
((~. زَ))
مراسم عزاداری به ویژه در ماه محرم که در آن عزاداران به صورت گروهی در دسته های نامنظم با زنجیر به کتف و پشت و سر خود می کوبند
فرهنگ فارسی معین
شکارافکن، شکارچی، صیاد، نخجیربان، نخجیرزن، نخجیرساز، نخجیرگر، نخجیرگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد