جدول جو
جدول جو

معنی نثاری - جستجوی لغت در جدول جو

نثاری
(نِ)
تقی اصفهانی. به روایت مؤلف صبح گلشن شغل وی در اصفهان عصاری بوده است و در عهد سلطنت اکبر پادشاه به هندرفته و بعد از مدتی به وطن خود بازگشته. او راست:
دست و شمشیر و مژه غرقۀ خون می آید
عالمی کشته ببینید که چون می آید.
رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 503 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4561 شود
محمدعلی جلایر، فرزند علی جلایر خراسانی، متخلص به نثاری. در اواخر قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری میزیسته است. این بیت را مؤلف مجالس النفایس از وی آورده است:
کسی هرگزمرا بی غم ندیده ست
چو من غمدیده ای غم هم ندیده ست.
رجوع به مجالس النفایس ترجمه فخری هراتی ص 111 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نگاری
تصویر نگاری
چراغ شیره کشی، اسبابی که با آن شیرۀ تریاک را تدخین می کنند، (اسم، صفت نسبی، منسوب به نگار) بخش دوم معدۀ نشخوارکنندگان که روی آن نقش و نگارهای مسدس شکل است
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
ناداری. بی نوائی. ندار بودن. فقر. تهیدستی. ندارائی.
- امثال:
نداری عیب نیست.
، ندار بودن. در قمار با هم ندار بودن. رجوع به ندار شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
اندکی مایه طعام بود که بخورند و گویند نهاری کنیم تا طعامی دیگر رسیدن، چنانکه بعضی دیگر گویند صفرا بشکنیم از آن سبب که نهار باشد یعنی ناشتا که چون آن خورند آن را نهاری گویند یعنی ناشتا شد. (لغت فرس اسدی ص 518). طعام ناشتا باشد یعنی کم مایه طعامی بود که پیش از طعام تمام مایه خورند و گویندنهاری کنیم و نهاری از آن سبب گویند که ناهار بوده باشند که این طعام کم مایه را خورند. (اوبهی). نهاره. طعام اندک که بدان ناشتا کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج). ناشتاشکن. (مهذب الاسماء). کنایه از طعام صبح، در عرف نوعی از شوربای گوشت که به وقت صبح خورند. (غیاث اللغات). لهنه. چاشنی بامداد. (زمخشری). لقمهالصباح. صبحانه. دهان گیره. دهن گیره. زیرقلیانی. (یادداشت مؤلف). چاشت. ناشتا. (ناظم الاطباء) :
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.
خفاف (لغت فرس).
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
نه ماه بعد از طعام نهاری بیرون بارگاه بر کرسی نشستی. (جهانگشای جوینی).
- نهاری دادن، تلهیج. (منتهی الارب). تسلیف. تلهین. (تاج المصادر بیهقی).
- نهاری کردن، نهار کردن. نهار شکستن. ناشتائی خوردن:
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دو لب او کرده ام امروز نهاری.
فرخی.
، بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). رجوع به نهارو نهمار شود، قسمی از دهنۀ لگام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ ری ی)
طعام که بامداد خورده شود. (از متن اللغه). رجوع به نهار و ناهار و نیز رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ را)
جمع واژۀ نصرانی. (ترجمان علامۀ جرجانی) (السامی) (دهار) (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ نصران و نصرانه، ترسایان. (ناظم الاطباء). پیروان دین حضرت عیسی مسیح. (از المنجد). جمع واژۀ نصرانی. رجوع به نصرانی شود
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا)
شتر خوب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
سیاه دارای خطهای سپید. (ناظم الاطباء). نقاط و خطوط سیه و سفید. (فرهنگ خطی) ، جایی که در آن گوسپندان را از آسیب گرگ حفظ کرده محصورمی نمایند. (ناظم الاطباء). جاهائی که برای صید گرگ سازند و گوسفندان در آن بندند. (فرهنگ خطی). در فرهنگ های دیگر دیده نشد. و رجوع به نامره و ناموره شود
لغت نامه دهخدا
(نُ ری ی)
منسوب است به نماره که بطونی از قبایل می باشند. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 58 هزارگزی جنوب غربی اهواز و 12 هزارگزی مغرب راه اهواز به آبادان در کنار رود خانه کارون در دشت گرمسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از کارون، محصولش غلات و صیفی و سبزی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ)
آنچه بریزد از هر چیزی، یابه خصوص آنچه به دستار خوان بریزد و بخورند آن را جهت ثواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ را)
شتر تشنه از خوردن تخم گیاه بری. (آنندراج) : ابل نجاری، شتران تشنه. (ناظم الاطباء). نجری ̍. (منتهی الارب) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَجْ جا)
نام جمعی از طایفۀ معتزله که به عذاب قبر قائل نیستند و قرآن را مخلوق میدانند و رؤیت رب را منکرند. (انساب سمعانی). رجوع به نجاریه شود
لغت نامه دهخدا
(نَجْ جا)
درودگری. (ناظم الاطباء). نجارت. نجاره. دروگری. درگری. عمل نجار. رجوع به نجار شود.
- امثال:
کار بوزینه نیست نجاری
لغت نامه دهخدا
(نَجْ جا)
منسوب است به نجار که بطنی است از خزرج. (انساب سمعانی) ، منسوب است به بنوالنجار که محله ای است در کوفه. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
لاغری. باریکی. نحیفی. (ناظم الاطباء). نحافت. ضمور. لاغری سخت. هزال. نحول. عجف. (یادداشت مؤلف) :
زین سان که منم بدین نزاری
مستغنیم از طعام خواری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عُ)
ج، عثران. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ را)
وادیی است. (معجم البلدان). رودباری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
درود گری کتگری درو گری شغل وعمل نجاردرودگری دروگری، دکان نجاردرودگری، حقی که به نجارده یاقریه پردازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناری
تصویر ناری
آتشی آتشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دثاری
تصویر دثاری
کار گریز آن که دست به کاری نزند
فرهنگ لغت هوشیار
فقربی چیزی تهی دستی: سیدمیران مرد بی نزاکت وبددلی میدانستش که باهمه نداری دماغش بالابود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نتاری
تصویر نتاری
(کشتی رانی) بندکوچکی است که درساحل بلنگربندند (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصاری
تصویر نصاری
ترسایان، پیروان دین حضرت عیسی (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نماری
تصویر نماری
مالیات فوق العاده (ایلخانان) نماری
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به نگار، قسمتی از سیرابی گوسفند که روی آن نقش و نگارهای مسدس شکل است و بهمین سبب آنرا نگاری نامند. توضیح اصولا معده گوسفند بچند قسمت تقسیم میشود: سیرابی نگاری شیردان هزارلا، یکی از وسایل کشیدن شیره تریاک است بدین طریق که شیره را بدان چسبانند و با چراغ کشند. آلت مذکور دارای چوبی دراز حقه ای آهنین وشبیه سرآب پاش بنام چلم است
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته نهاری ناشتایی روزانه روز به روز چیزی که مرد ناهار (گرسنه) بخورد (رشیدی) : طعام اندکی که بدان ناشتا کنند: (من دوش بکف داشتم آن زلف همه شب وز دو لب او کرده ام امروز نهاری) توضیح السامی فی الاسامی در معنی الهنه و السلفه و اللهجه (نهاری) را آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثری
تصویر نثری
نثری در فارسی دیپک دیپانه اسروادی ناسرودی منسوب به نثرمنثور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگاری
تصویر نگاری
((ن))
وسیله ای که با آن شیره تریاک را می کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نصاری
تصویر نصاری
((نَ را))
جمع نصران و نصرانه، ترسایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهاری
تصویر نهاری
((نَ))
طعامی که بدان ناشتا کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نداری
تصویر نداری
فقر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نجاری
تصویر نجاری
درودگری
فرهنگ واژه فارسی سره
افلاس، تنگدستی، عسرت، فاقه، فقر
متضاد: دارایی، غنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فقر، ناداری، تهیدستی کمبود
فرهنگ گویش مازندرانی