خر دم بریده، خری که دمش را بریده باشند، برای مثال ندانی ای به عقل اندر خر کبجه به نادانی / که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی (غضایری - شاعران بی دیوان - ۴۶۶)، هر چهار پایی که زیر دهانش ورم کرده باشد
خر دم بریده، خری که دمش را بریده باشند، برای مِثال ندانی ای به عقل اندر خر کبجه به نادانی / که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی (غضایری - شاعران بی دیوان - ۴۶۶)، هر چهار پایی که زیر دهانش ورم کرده باشد
تمر هندی، درختی زیبا و شبیه درخت گل ابریشم با گل های زرد یا سرخ رنگ، چوب سخت و سنگین و برگ های دراز و متناوب که هر برگ دارای ۲۰ تا ۳۰ برگچه می باشد، میوۀ ترش و خاکستری رنگ این گیاه که در غلافی دراز جا دارد و پوست آن بعد از رسیدن سخت و صدفی می شود، تمر گجرات، خرمای گجرات، انبله، صبّار
تَمرِ هِندی، درختی زیبا و شبیه درخت گل ابریشم با گل های زرد یا سرخ رنگ، چوب سخت و سنگین و برگ های دراز و متناوب که هر برگ دارای ۲۰ تا ۳۰ برگچه می باشد، میوۀ ترش و خاکستری رنگ این گیاه که در غلافی دراز جا دارد و پوست آن بعد از رسیدن سخت و صدفی می شود، تَمرِ گُجَرات، خُرمایِ گُجَرات، اَنبَلِه، صُبّار
کبج. خر الاغ دم بریده. (برهان) (آنندراج). خر دم بریده بود و بتازی ابتر گویندش. (لغت فرس ص 510) : ندانی ای به عقل اندر خر کبجه بنادانی که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی. غضایری رازی (لغت فرس چ اقبال ص 510). ، هر چاروایی که زبر دهانش ورم و آماس کرده باشد گویند کبجه شده است. (برهان) (آنندراج). و رجوع به کبج و کبچه شود
کبج. خر الاغ دم بریده. (برهان) (آنندراج). خر دم بریده بود و بتازی ابتر گویندش. (لغت فرس ص 510) : ندانی ای به عقل اندر خر کبجه بنادانی که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی. غضایری رازی (لغت فرس چ اقبال ص 510). ، هر چاروایی که زبر دهانش ورم و آماس کرده باشد گویند کبجه شده است. (برهان) (آنندراج). و رجوع به کبج و کبچه شود
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به بازو کمان و به زین بر کمند میان را به زرین کمر کرده بند. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو مر آن نامه را کرد بند. فردوسی. عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143). ، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن: دادبگ از رای او دست ستم بند کرد زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند. سوزنی. بند کن چون سیل سیلابی کند ورنه رسوایی و ویرانی کند. مولوی. ، بستن. مسدود کردن: سخت خاک آلوده می آید سخن آب تیره شد سر چه بند کن. مولوی. خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی. سعدی. - بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن: زبان بند کردن به صد قید و بند بسی به ز گفتارناسودمند. امیرخسرو دهلوی. ، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). - بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن: گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند. مسیح کاشی (از آنندراج). ، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن: بسی چاره ها جست و ترفند کرد سرانجام پنهان یکی بند کرد. اسدی. جادوکی بند کرد حیلت برما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن: گفت تو بحث شگرفی میکنی معنیی را بند حرفی میکنی. مولوی
بنجاق. قباله. رجوع به بنچه شود، محکم گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، قایم کردن. (آنندراج). قایم کردن. محکم کردن. (فرهنگ فارسی معین) : به بازو کمان و به زین بر کمند میان را به زرین کمر کرده بند. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو مر آن نامه را کرد بند. فردوسی. عمر را بندکن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 143). ، مقید کردن. از حرکت و فعالیت بازداشتن: دادبگ از رای او دست ستم بند کرد زآن که همی رای او حکمت ناب است و پند. سوزنی. بند کن چون سیل سیلابی کند ورنه رسوایی و ویرانی کند. مولوی. ، بستن. مسدود کردن: سخت خاک آلوده می آید سخن آب تیره شد سر چه بند کن. مولوی. خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی. سعدی. - بند کردن زبان، خاموش ساختن. مهر سکوت بر لب یازبان نهادن: زبان بند کردن به صد قید و بند بسی به ز گفتارناسودمند. امیرخسرو دهلوی. ، ذکر خود بر عضو کسی نهاده زور کردن و جماع کردن. (غیاث). جماع کردن. آلت رجولیت را بر عضو کسی نهاده زور کردن. (ناظم الاطباء). آلت رجولیت را بر موضع مباشرت نهاده زور کردن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). - بند کردن کار، سرانجام دادن کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). محول نمودن و واگذار کردن آن: گرچه هستم زر خالص چه کنم چون گشتم ریزه تر زآن که کسی کار بمن بند کند. مسیح کاشی (از آنندراج). ، حیلت. مکر. فریب. حیله کردن: بسی چاره ها جست و ترفند کرد سرانجام پنهان یکی بند کرد. اسدی. جادوکی بند کرد حیلت برما بندش بر ما برفت و حیله روا شد. معروفی. ، بستن، به تعویذ یا جادویی مرد را از آرامیدن با زنان بازداشتن. (یادداشت بخط مؤلف: همره، مهره ای است که بدان زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب) ، به رشته کشیدن، چنانکه دانه های سبحه ودانه های مروارید و امثال آنرا، با نوکی یا قلابی چیزی به چیزی پیوستن. بند کردن ظرف. وصله کردن آن بیکدیگر. بهم پیوستن، پابند کردن. وابسته کردن: گفت تو بحث شگرفی میکنی معنیی را بند حرفی میکنی. مولوی
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
خر دم بریده: (ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنا دانی که با نر شیر بر ناید ستردن (سروزن دهخدا) گاو ترخانی ک) (غضائری)، هر چاپایی که زیر دهانش ورم کرده باشد گویند: (کبجه شده است)
خر دم بریده: (ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنا دانی که با نر شیر بر ناید ستردن (سروزن دهخدا) گاو ترخانی ک) (غضائری)، هر چاپایی که زیر دهانش ورم کرده باشد گویند: (کبجه شده است)
تمر، درختی است با برگ های دراز و متناوب که هر برگ بیش از بیست تا سی برگچه دارد، گل هایش زرد یا سرخ رنگ است. میوه اش سرخ و ترش مزه است که در غلافی بزرگ جا دارد، برای قلب و معده مفید است
تمر، درختی است با برگ های دراز و متناوب که هر برگ بیش از بیست تا سی برگچه دارد، گل هایش زرد یا سرخ رنگ است. میوه اش سرخ و ترش مزه است که در غلافی بزرگ جا دارد، برای قلب و معده مفید است