آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگزر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، خوٰاه و ناخوٰاه، ناکام و کام، کام ناکام، خوٰاهی نخوٰاهی، به ضرورت، ناچار، لامحاله، لابد، به ناچار، لاجرم، ناگزرد، لاعلاج، ناگزران
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگُزِر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، خوٰاه و ناخوٰاه، ناکام و کام، کام ناکام، خوٰاهی نَخوٰاهی، بِه ضَرورَت، ناچار، لامَحالِه، لابُد، بِه ناچار، لاجَرَم، ناگُزَرد، لاعَلاج، ناگُزِران
مطابق میل نبودن، سختی، دشواری، برای مثال با کمال ناگواری ها گوارا کرده است / محنت امروز را اندیشۀ فردای من (صائب - لغت نامه - ناگواری)، بدهضم بودن غذا
مطابق میل نبودن، سختی، دشواری، برای مِثال با کمال ناگواری ها گوارا کرده است / محنت امروز را اندیشۀ فردای من (صائب - لغت نامه - ناگواری)، بدهضم بودن غذا
ضروری آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، خوٰاهی نخوٰاهی، چار و ناچار، به ضرورت، لاعلاج، ناگزیر، ناکام و کام، ناچار، لاجرم، کام ناکام، خوٰاه و ناخوٰاه، به ناچار، ناگزران، ناگزر، لابدّ، خوٰاه ناخوٰاه، لامحاله برای مثال باد همچون آسمان و آفتاب / در نظام کل وجودش ناگزرد (انوری - ۱۳۰)
ضروری آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، خوٰاهی نَخوٰاهی، چار و ناچار، بِه ضَرورَت، لاعَلاج، ناگُزیر، ناکام و کام، ناچار، لاجَرَم، کام ناکام، خوٰاه و ناخوٰاه، بِه ناچار، ناگُزِران، ناگُزِر، لابُدّ، خوٰاه ناخوٰاه، لامَحالِه برای مِثال باد همچون آسمان و آفتاب / در نظام کل وجودش ناگزرد (انوری - ۱۳۰)
صفت فاعلی از اصل ’گزیر’ و مصدر ’گزیریدن’. (سبک شناسی ج 2 ص 370). آنچه که از آن گزیری نیست. لابدمنه. لازم. واجب. ضروری. دربایست: که امروز سوری ناگزیران این دولت است و مدت این دولت به آخر رسیده. (تاریخ بیهقی ص 83)
صفت فاعلی از اصل ’گزیر’ و مصدر ’گزیریدن’. (سبک شناسی ج 2 ص 370). آنچه که از آن گزیری نیست. لابدمنه. لازم. واجب. ضروری. دربایست: که امروز سوری ناگزیران این دولت است و مدت این دولت به آخر رسیده. (تاریخ بیهقی ص 83)
غیرمرجح. ناپسندیده. پسندناشده. نگزیده. گزیده ناشده. انتخاب ناشده. مطرود. مقابل گزیده. رجوع به گزیده و برگزیده شود نیش ناخورده. نگزیده. غیرملدوغ. مقابل گزیده. رجوع به گزیده شود
غیرمرجح. ناپسندیده. پسندناشده. نگزیده. گزیده ناشده. انتخاب ناشده. مطرود. مقابل گزیده. رجوع به گزیده و برگزیده شود نیش ناخورده. نگزیده. غیرملدوغ. مقابل گزیده. رجوع به گزیده شود
مصادره، نگاهداری موقتی اموال اشخاص به توسط دولت در موقع احتیاج و برای مصلحت عمومی، (لغات مصوبۀ فرهنگستان) (فرهنگ رازی)، بعقب نگاه کردن، پس نگریستن، بدنبال نگاه کردن: چون لختی براندم آوازی بگوش می آمد، بازنگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی وخواهشکی میکرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200)، من رفتم و مردک به خرمار بودن مشغول، چون حرکت من شنید بازنگریست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458)
مصادره، نگاهداری موقتی اموال اشخاص به توسط دولت در موقع احتیاج و برای مصلحت عمومی، (لغات مصوبۀ فرهنگستان) (فرهنگ رازی)، بعقب نگاه کردن، پس نگریستن، بدنبال نگاه کردن: چون لختی براندم آوازی بگوش می آمد، بازنگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی وخواهشکی میکرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200)، من رفتم و مردک به خرمار بودن مشغول، چون حرکت من شنید بازنگریست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458)
از: نا (نفی، سلب) + گزیر (از: گزیردن = گزردن) . ناچار. لاعلاج. لابد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج. بالضرور. (غیاث اللغات). لاعلاج. بیچاره. ناچار. مجبورانه. بطور اجبار. بطور ضرورت. (از ناظم الاطباء). ناگزران. (صحاح الفرس). حتماً. حتم. بالضروره. ناچاره. بضرورت. به حکم ضرورت: اگر کشت خواهی مرا ناگزیر یکی کودکی دارم از اردشیر. فردوسی. چه باشی تو ایمن ز گردون پیر که فرجام انجامدت ناگزیر. فردوسی. چنین گفت با ماهروی اردشیر که فردا بباید شدن ناگزیر. فردوسی. تباهی به چیزی رسد ناگزیر که باشد به گوهرتباهی پذیر. اسدی. هر آن صورتی کآید اندر ضمیر توان کردنش در عمل ناگزیر. نظامی. که بر هرچه گردد نظر جایگیر گذر بر هوائی کند ناگزیر. نظامی. ، جبراً. قهراً. باجبار: هر آن کس که گردد به دستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر. فردوسی. بشد طایر اندر کف وی اسیر بیامد برهنه دوان ناگزیر. فردوسی. ، {{صفت مرکّب}} قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست: چنین است کردار این چرخ پیر به هرچ او بگردد بود ناگزیر. فردوسی. که تخت دو فرزند خود را بگیر فزاینده کاری است این ناگزیر. فردوسی. دو کار است پیش آمده ناگزیر که خامش نشاید بدن خیرخیر. فردوسی. ندارد غم از پیش دانش پذیر به چیزی که خواهد بدن ناگزیر. اسدی. وگر بر وی نشستن ناگزیر است نه شب زیباتر از بدر منیر است. نظامی. فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. ناگزیر است تلخ و شیرینش خار و خرما و زهر و جلابش. سعدی. ، {{صفت مرکّب}} چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم: ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر. دقیقی. بشد پاک دستور او با دبیر جز او نیز هر کس که بد ناگزیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد هر آنچش بود ناگزیر. فردوسی. فریبرز گفت ای سپهدار پیر همیشه به جنگ اندرون ناگزیر. فردوسی. پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر. فردوسی. اما آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (منتخب قابوسنامه ص 19). و شمس الدوله سخت بخشنده بودبغایت چنانک هرچه ناگزیرتر بودی بدادی و باک نداشتی. (مجمل التواریخ). با دست شکسته پای جهدم در جستن ناگزیر لنگ است. انوری. برخاستم دوات و قلم پیش بردمش آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار. انوری. ناگزیر زمانه باد بقات تا ز چار و نه و سه ناگزر است. انوری. سخن این است ناگزیر جهان عوض ناگزیر نتوان یافت. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم. خاقانی. بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران. عطار. چیزی که دیدی از من آشفته روزگار ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر. عطار. همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه میزد با قدیم ناگزیر. مولوی. جان باختن به کویت در آرزوی رویت دانسته ام ولیکن خون خوار ناگزیری. سعدی. سعدی چو حریف ناگزیر است تن در ره و چشم برقضا کن. سعدی. - ناگزیر بودن، واجب بودن. لازم بودن. لابدعنه بودن: پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر فرستاد نزدیک شاه اردوان... فردوسی. اگرچند بود آن سخن ناگزیر بپوشید بر خویشتن اردشیر. فردوسی. سیاووش گفت ای خردمند پیر اگر بود خواهد سخن ناگزیر. فردوسی. ناگزیر است مرا طعمه موران دادن گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند. خاقانی. - ناگزیر بودن از چیزی، محتاج به آن بودن. بدان نیاز داشتن. از آن گزیر نداشتن. لابدمنه بودن و ناچار بودن از آن: چنان چون تنت را خورش دستگیر ز دانش روان را بود ناگزیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر. فردوسی. از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری. آدمی که از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دویم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد و توبه آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه از آن ناگزیر بود. (مجمل التواریخ). آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر. سوزنی. تا امیرم از سخا گنج سخن باید نهاد باشد از گنج سخا میر سخن را ناگزیر. سوزنی. صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر. انوری. از دو همدم که در جهان یابم ناگزیر است و از جهان گزر است. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ارجان درکشم هر صبحدم. خاقانی. هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه ز یاری که بود دستگیر. نظامی. چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وامگیر. نظامی. در این دنیا کسی کو جایگیر است ز مشتی نان و آبش ناگزیر است. نظامی. ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی. از دنیی و آخرت گزیر است وز صحبت دوست ناگزیرم. سعدی. گفت از محترفه ناگزیر است ایشان را رخصت داد تا به سر کار خود برفتند. (اخلاق الاشراف). ناگزیر است از سپهر نیلگون صباغ ارض رنگرز تا خم نسازد دست نگشاید به کار. ملاطغرا (از آنندراج). مرا باری دل از وی ناگزیر است سرم در چنبر عشقش اسیر است. وصال
از: نا (نفی، سلب) + گزیر (از: گزیردن = گزردن) . ناچار. لاعلاج. لابد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج. بالضرور. (غیاث اللغات). لاعلاج. بیچاره. ناچار. مجبورانه. بطور اجبار. بطور ضرورت. (از ناظم الاطباء). ناگزران. (صحاح الفرس). حتماً. حتم. بالضروره. ناچاره. بضرورت. به حکم ضرورت: اگر کشت خواهی مرا ناگزیر یکی کودکی دارم از اردشیر. فردوسی. چه باشی تو ایمن ز گردون پیر که فرجام انجامدت ناگزیر. فردوسی. چنین گفت با ماهروی اردشیر که فردا بباید شدن ناگزیر. فردوسی. تباهی به چیزی رسد ناگزیر که باشد به گوهرتباهی پذیر. اسدی. هر آن صورتی کآید اندر ضمیر توان کردنش در عمل ناگزیر. نظامی. که بر هرچه گردد نظر جایگیر گذر بر هوائی کند ناگزیر. نظامی. ، جبراً. قهراً. باجبار: هر آن کس که گردد به دستت اسیر بدین بارگاه آورش ناگزیر. فردوسی. بشد طایر اندر کف وی اسیر بیامد برهنه دوان ناگزیر. فردوسی. ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} قطعی. محتوم. حتمی. که از آن گزیری نیست: چنین است کردار این چرخ پیر به هرچ او بگردد بود ناگزیر. فردوسی. که تخت دو فرزند خود را بگیر فزاینده کاری است این ناگزیر. فردوسی. دو کار است پیش آمده ناگزیر که خامش نشاید بدن خیرخیر. فردوسی. ندارد غم از پیش دانش پذیر به چیزی که خواهد بدن ناگزیر. اسدی. وگر بر وی نشستن ناگزیر است نه شب زیباتر از بدر منیر است. نظامی. فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. ناگزیر است تلخ و شیرینش خار و خرما و زهر و جلابش. سعدی. ، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} چیزی که نمیتوان آن را معاف داشت. آنچه وجود آن لازم باشد. (ناظم الاطباء). ضروری. واجب. لابدعنه. لابدمنه. لازم: ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر. دقیقی. بشد پاک دستور او با دبیر جز او نیز هر کس که بد ناگزیر. فردوسی. یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد هر آنچش بود ناگزیر. فردوسی. فریبرز گفت ای سپهدار پیر همیشه به جنگ اندرون ناگزیر. فردوسی. پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر. فردوسی. اما آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (منتخب قابوسنامه ص 19). و شمس الدوله سخت بخشنده بودبغایت چنانک هرچه ناگزیرتر بودی بدادی و باک نداشتی. (مجمل التواریخ). با دست شکسته پای جهدم در جستن ناگزیر لنگ است. انوری. برخاستم دوات و قلم پیش بردمش آن یار ناگزیر و رفیق سخن گزار. انوری. ناگزیر زمانه باد بقات تا ز چار و نه و سه ناگزر است. انوری. سخن این است ناگزیر جهان عوض ناگزیر نتوان یافت. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم. خاقانی. بی نظیری چو عقل و بی همتا ناگزیری چو جان و ناگذران. عطار. چیزی که دیدی از من آشفته روزگار ای ناگزیر از سر آن جمله درگذر. عطار. همچو شه نادان و غافل بد وزیر پنجه میزد با قدیم ناگزیر. مولوی. جان باختن به کویت در آرزوی رویت دانسته ام ولیکن خون خوار ناگزیری. سعدی. سعدی چو حریف ناگزیر است تن در ره و چشم برقضا کن. سعدی. - ناگزیر بودن، واجب بودن. لازم بودن. لابدعنه بودن: پرستنده ای پیش خواند اردشیر همان هدیه هائی که بد ناگزیر فرستاد نزدیک شاه اردوان... فردوسی. اگرچند بود آن سخن ناگزیر بپوشید بر خویشتن اردشیر. فردوسی. سیاووش گفت ای خردمند پیر اگر بود خواهد سخن ناگزیر. فردوسی. ناگزیر است مرا طعمه موران دادن گرچه موران به سر کان شدنم نگذارند. خاقانی. - ناگزیر بودن از چیزی، محتاج به آن بودن. بدان نیاز داشتن. از آن گزیر نداشتن. لابدمنه بودن و ناچار بودن از آن: چنان چون تنت را خورش دستگیر ز دانش روان را بود ناگزیر. فردوسی. چنین داد پاسخ که دانای پیر ز دانش جوانی بود ناگزیر. فردوسی. از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست آری درخت را بود از آب ناگزیر. منوچهری. آدمی که از چهار چیز ناگزیر بود: اول نانی، دویم خلقانی، سوم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه). خدای تعالی جبرئیل را بفرستاد و توبه آدم قبول کرد و او را بیاموخت از هرچه از آن ناگزیر بود. (مجمل التواریخ). آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست هست از همه گزیر و ز اﷲ ناگزیر. سوزنی. تا امیرم از سخا گنج سخن باید نهاد باشد از گنج سخا میر سخن را ناگزیر. سوزنی. صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر. انوری. از دو همدم که در جهان یابم ناگزیر است و از جهان گزر است. خاقانی. ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر پیش جانان شاید ارجان درکشم هر صبحدم. خاقانی. هست ز یاری همه را ناگزیر خاصه ز یاری که بود دستگیر. نظامی. چون بود از همنفسی ناگزیر همنفسی را ز نفس وامگیر. نظامی. در این دنیا کسی کو جایگیر است ز مشتی نان و آبش ناگزیر است. نظامی. ز هرچه هست گزیر است و ناگزیر از دوست بقول هرکه جهان مهر برمگیر از دوست. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر. سعدی. از دنیی و آخرت گزیر است وز صحبت دوست ناگزیرم. سعدی. گفت از محترفه ناگزیر است ایشان را رخصت داد تا به سر کار خود برفتند. (اخلاق الاشراف). ناگزیر است از سپهر نیلگون صباغ ارض رنگرز تا خم نسازد دست نگشاید به کار. ملاطغرا (از آنندراج). مرا باری دل از وی ناگزیر است سرم در چنبر عشقش اسیر است. وصال
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت حیدریه به نیازآباد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و حدود پنجاه تن سکنه، محصول آن غلات و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. آب آن از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، بیان کردن. (ناظم الاطباء). توضیح کردن. تبیین. شرح دادن: این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). بنده (بونصر مشکان) آنچه رفته است بتمامی بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). چهارم علم موسیقی و بازنمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامۀ علائی). هرچه دشنام دهم بر تو همه راست بود شرح آن بازنمایم به نقیر و قطمیر. سوزنی. اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). ملک، چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن و آنچه فراز می آید بازنمای. (کلیله و دمنه). و اندرو بازنماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست. (چهارمقاله). و مذمت تعجیل درسیاست و محمدت تأخیر و تأنی و تثبت بازنمایم. (سندبادنامه ص 146). تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص 171). مولانا از سبب تشریف حضور سؤال کردند خواجه قصۀ طلب را بازنمودند. (انیس الطالبین ص 189)، آشکار کردن. عرضه نمودن. (ناظم الاطباء). آشکار گفتن. اظهار کردن: بومسلم اندر شد و زمین بوسه داد و خواست که عذر خویش بازنماید اندر دیر آمدن. (تاریخ سیستان). اشعث بن بشر را نزدیک حجاج فرستاد تا آنچه رفت از حدیث سیستان و خراسان بازنماید. (تاریخ سیستان). این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه سلطان رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عمال و صاحبان برید را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بازنمود که مردمان جیلان از وی و لشکرش بسیار رنج دیدند بسیار لافها زدند و گفتند هر گاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملکزاده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 562). گفت اول حاجت آن است که احوال آن زنگی بازنمایی تا چه کس است. (مجمل التواریخ و القصص) احمد بن محمد فیروزان آن را بحضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند، بعد از آنک محمد بن موسی برو رفعکرده بود (تاریخ قم ص 125)، اطلاع دادن.گزارش دادن. خبردادن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید. (تاریخ بیهقی). هر چه کردی و هر چه نمودی بازمینمودی (سعید صراف) . (تاریخ بیهقی). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای. (کلیله و دمنه). پیغام شاهزاده بگزارد و التماس که کرده بود بازنمود. (سندبادنامه ص 273). هر چه درخانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی جمله اعلام دادی و وقایع و حوادث بازنمودی. (سندبادنامه ص 86). بازنمودند که این موضع را که او فرمود آب هر... نمی توانند برد. (تاریخ طبرستان). به کسری ابرویز بازنمودند و بعرض او رسانیدند که صاحب اهواز زیاده بر هفت هزاردرهم کفایت کرده است. (تاریخ قم ص 148). خویشتن رفت پیش مادر زود سرگذشتی که دید بازنمود. نظامی. خواند بلقیس را سلیمان زود گفتۀ جبرئیل بازنمود. نظامی. ، نشان دادن. ارائه کردن: (خون یحیی) همچنان میجوشید تا کشندۀ یحیی را بازنمودند، او را بکشت، ساکن گشت. (مجمل التواریخ و القصص). به پیش آینۀ دل هر آنچه میدارم بجز خیال جمالت نمی نماید باز. حافظ. ، وانمود کردن: و ناصحان وی باز نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی)، باز نمودن بنا، پراکندن اجزاء آن. جرجمه. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت حیدریه به نیازآباد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و حدود پنجاه تن سکنه، محصول آن غلات و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. آب آن از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، بیان کردن. (ناظم الاطباء). توضیح کردن. تبیین. شرح دادن: این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). بنده (بونصر مشکان) آنچه رفته است بتمامی بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). چهارم علم موسیقی و بازنمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامۀ علائی). هرچه دشنام دهم بر تو همه راست بود شرح آن بازنمایم به نقیر و قطمیر. سوزنی. اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). ملک، چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن و آنچه فراز می آید بازنمای. (کلیله و دمنه). و اندرو بازنماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست. (چهارمقاله). و مذمت تعجیل درسیاست و محمدت تأخیر و تأنی و تثبت بازنمایم. (سندبادنامه ص 146). تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص 171). مولانا از سبب تشریف حضور سؤال کردند خواجه قصۀ طلب را بازنمودند. (انیس الطالبین ص 189)، آشکار کردن. عرضه نمودن. (ناظم الاطباء). آشکار گفتن. اظهار کردن: بومسلم اندر شد و زمین بوسه داد و خواست که عذر خویش بازنماید اندر دیر آمدن. (تاریخ سیستان). اشعث بن بشر را نزدیک حجاج فرستاد تا آنچه رفت از حدیث سیستان و خراسان بازنماید. (تاریخ سیستان). این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه سلطان رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عمال و صاحبان برید را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بازنمود که مردمان جیلان از وی و لشکرش بسیار رنج دیدند بسیار لافها زدند و گفتند هر گاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملکزاده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 562). گفت اول حاجت آن است که احوال آن زنگی بازنمایی تا چه کس است. (مجمل التواریخ و القصص) احمد بن محمد فیروزان آن را بحضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند، بعد از آنک محمد بن موسی برو رفعکرده بود (تاریخ قم ص 125)، اطلاع دادن.گزارش دادن. خبردادن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید. (تاریخ بیهقی). هر چه کردی و هر چه نمودی بازمینمودی (سعید صراف) . (تاریخ بیهقی). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای. (کلیله و دمنه). پیغام شاهزاده بگزارد و التماس که کرده بود بازنمود. (سندبادنامه ص 273). هر چه درخانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی جمله اعلام دادی و وقایع و حوادث بازنمودی. (سندبادنامه ص 86). بازنمودند که این موضع را که او فرمود آب هر... نمی توانند برد. (تاریخ طبرستان). به کسری ابرویز بازنمودند و بعرض او رسانیدند که صاحب اهواز زیاده بر هفت هزاردرهم کفایت کرده است. (تاریخ قم ص 148). خویشتن رفت پیش مادر زود سرگذشتی که دید بازنمود. نظامی. خواند بلقیس را سلیمان زود گفتۀ جبرئیل بازنمود. نظامی. ، نشان دادن. ارائه کردن: (خون یحیی) همچنان میجوشید تا کشندۀ یحیی را بازنمودند، او را بکشت، ساکن گشت. (مجمل التواریخ و القصص). به پیش آینۀ دل هر آنچه میدارم بجز خیال جمالت نمی نماید باز. حافظ. ، وانمود کردن: و ناصحان وی باز نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی)، باز نمودن بنا، پراکندن اجزاء آن. جَرجَمَه. (منتهی الارب)