جدول جو
جدول جو

معنی ناچار - جستجوی لغت در جدول جو

ناچار
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزرد، ناگزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجرم، به ضرورت، کام ناکام، ناکام و کام، لابد، ناگزران، به ناچار، ناگزر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامحاله
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
فرهنگ فارسی عمید
ناچار
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً:
اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود
چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود،
رودکی،
برآرند در جنگ از تو دمار
شوی کشته ناچار در کارزار،
فردوسی،
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار نزدیک شاه،
فردوسی،
به آغاز اگر کار خود ننگری
به فرجام ناچارکیفر بری،
فردوسی،
چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند
ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار،
فرخی،
اندر خوی او گر خللی بودی بی شک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار،
فرخی،
اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)،
خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم
که جزم باید ناچار عزم را رهبر،
امیر معزی،
ناچار بشکند همه دعوی جاهلان
در موضعی که در کف عیسی بود عصا،
عبدالواسع جبلی،
بجان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع ناچار است،
خاقانی،
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار،
نظامی،
گرت با من خوش آمد آشنائی
تو خود ناچار دنبال من آئی،
نظامی،
افسوس که ناچار همی باید مرد
در محنت و تیمار همی بایدمرد،
عطار،
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت،
مولوی،
ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است،
سعدی،
ناچار هر که دل بغم روی دوست داد
کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست،
سعدی،
دلا گر دوستی داری بناچار
بباید بردنت جور هزاران،
سعدی،
هر کرا جان برضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است،
وحشی،
بدان کش کارفرمائی بود کار
سراغ کار کن امریست ناچار،
وحشی،
به شهوت قرب جسمانی است ناچار
ندارد عشق با این کارها کار،
وحشی،
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
برغم گل نشاید خار بگرفت،
وصال،
بگفت اکنون کزین صحرا بناچار
بباید بار بربستن به یکبار،
وصال،
از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب
شدم دچار که گفتند چار و ناچار است،
مجذوب علیشاه،
، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
لغت نامه دهخدا
ناچار
لاعلاج، مجبور، ناگریز، جبراً
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
فرهنگ لغت هوشیار
ناچار
ناگزیر، بیچاره
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
فرهنگ فارسی معین
ناچار
مجبور، مکلف
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
فرهنگ واژه فارسی سره
ناچار
لابد، لاعلاج، مجبور، مضطر، ملزم، ناگزیر، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، بی اختیار، بیچاره، عاجز
متضاد: چاره دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاچار
تصویر کاچار
آلات، ادوات، اسباب خانه، ساز و سامان، برای مثال اصل جنبش چرا نگویی چیست / چون نجویی که این چه کاچار است (ناصرخسرو - ۲۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادار
تصویر نادار
بی چیز، بی پول، فقیر، ناداشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناکار
تصویر ناکار
از کارافتاده، عاطل و بی اثر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناچاری
تصویر ناچاری
ناچار بودن، بیچارگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناهار
تصویر ناهار
ناهاری، غذای ظهر، کسی که چیزی نخورده باشد، گرسنه، ناشتا، برای مثال چو شیران ناهار و ما چون رمه / که از کوهسار اندر آرد دمه (فردوسی - ۳/۱۵۰) گرسنگی، برای مثال به کتف شانه برآورده زانو از ادبار / به چشم خانه فروبرده دیده از ناهار (عثمان مختاری - ۲۲۴)
ناهار شکستن: کنایه از ناشتایی خوردن، رفع گرسنگی کردن
فرهنگ فارسی عمید
در تداول، ناهموار، درشت، زمخت، خشن، نتراشیده، نخراشیده، ناهنجار، قلمبه
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود: اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (التفهیم). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. (تاریخ بیهقی).
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. (کشف الاسرار ج 7) ، بیچاره. رجوع به بیچاره شود
لغت نامه دهخدا
بی چارگی، لاعلاجی، درماندگی، (ناظم الاطباء)، اضطرار، اجبار، ناگزیری، چاره نداشتن، گزیر نداشتن، مجبور بودن، فقر، استیصال،
- امثال:
از ناچاری بوسه به دم خر زنند، به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند،
ناچاری را چه دیده ای، گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد، (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
آلات باشد از آن خانه و هر چیز، (لغت فرس اسدی)، آلات هر چیز باشد، (اوبهی)، اسباب خانه را گویند، (جهانگیری)، آلات و ادوات و ضروریات و مایحتاج خانه را گویند از هر چیز که باشد، (برهان) :
اکنون سور است و مردم آید بسیار
کار شگرف است و صحن ساخته کاچار،
نجیبی،
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند،
ناصرخسرو،
نگه کن شگفتی بمستان بستان
که هریک چه بازار و کاچار دارد!
ناصرخسرو،
اصل جنبش چرا نگوئی چیست ؟
چون نجوئی که این چه کاچار است ؟
ناصرخسرو،
در طلب آنچه نیاید بدست
زیر و زبر کردی کاچار خویش،
ناصرخسرو،
این دیو هزیمتی است زینجادر
منگر تو بدانکه ساخت کاچاری،
ناصرخسرو (دیوان ص 469)،
و رجوع به کاچال شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: لا + چار، ناچار
لغت نامه دهخدا
فلیکس تورناشون، نقاش و ادیب فرانسوی که به سال 1820م، در پاریس متولد شده و در سال 1910 در همان شهر از دنیا رفت
لغت نامه دهخدا
(دَ فُ)
مفلس، محتاج، (آنندراج)، مفلس، مقروض، پریشانحال، گدا، بی نوا، تهیدست، فقیر، مسکین، آن که دارای مال و دولت نباشد، (ناظم الاطباء)، فقیر، بی نوا، (فرهنگ نظام)، ارزانی، ندار، مقابل دارا، زمین دار و کشاورز فقیر و بی بضاعت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناخوش، بیمار، لاغر، (ناظم الاطباء)، مریض و علیل و بیمار، آن که چاق و سلامت نیست، ناتندرست، نحیف، مقابل چاق، و نیز رجوع به متن و حاشیۀ ص 2423 برهان چ معین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناخار
تصویر ناخار
ناهموار درشت نتراشیده و نخراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچار
تصویر واچار
بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکار
تصویر ناکار
آنکه بسبب ضربه یازخمی از کار افتاده صدمه دیده ظسیب رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهار
تصویر ناهار
گرسنه، کسیکه از بامداد چیزی نخورده باشد، غذای ظهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
آلات و ادوات و مایحتاج خانه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچاق
تصویر ناچاق
لاغر، مریض بیمار مقابل چاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادار
تصویر نادار
محتاج، مقروض، گدا، تهیدست، بی چیز، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچاره
تصویر ناچاره
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچاری
تصویر ناچاری
اضطرار، گزیر نداشتن، مجبور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
آلات و ادوات، اسباب خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادار
تصویر نادار
تهیدست، فقیر. بی نوا، مقابل دارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکار
تصویر ناکار
کسی که ضربه کاری خورده و صدمه شدید دیده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناهار
تصویر ناهار
گرسنه، روزه دار، غذایی که ظهر خورده شود
فرهنگ فارسی معین
استیصال، اضطراری، بیچارگی، ضرورت، عجز، لابدی، لاعلاجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاعلاج، لابد
فرهنگ گویش مازندرانی