معنی ناچار ناچار لابد، لاعلاج، مجبور، مضطر، ملزم، ناگزیر، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، بی اختیار، بیچاره، عاجزمتضاد: چاره دار فرهنگ واژه مترادف متضاد