بی چارگی، لاعلاجی، درماندگی، (ناظم الاطباء)، اضطرار، اجبار، ناگزیری، چاره نداشتن، گزیر نداشتن، مجبور بودن، فقر، استیصال، - امثال: از ناچاری بوسه به دم خر زنند، به حکم ضرورت تحمل هرگونه خواری می کنند، ناچاری را چه دیده ای، گاه سختی مرد به هر ناخواستی تن دهد، (امثال و حکم)
ناگزیر لاعلاج لابد: (اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. {یابه ناچار. ناگزیر. اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. (رودکی) توضیح استعمال (ناچارا) غلط فاحش است، عاجز بیچاره. یا چار و ناچار نا چار و چار. خواه و ناخواه: اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. (ناصرخسرو)
چیزی که برای ناشتا شکستن ورفع گرسنگی خورند، غذایی اندک که پیش ازطعام خورند: ای بازسپیدمخورکبکان را مردارمخوربسان ناهاری. (ناصرخسرو. 470)، غذایی که دروسط روزخورندناهارنهار: بامدادانت دهد و عده بشامی خوش شامگاهانت دهد و عده بناهاری. (ناصرخسرو. 417)