بی هوش. (آنندراج). کم هوش. بی فراست. بی عقل. بی خرد: بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند. فردوسی. وزیران کج بین ناهوشمند رساندند در شاه و ملکش گزند. هاتفی (از آنندراج). مقابل هوشمند. رجوع به هوشمند شود
بی هوش. (آنندراج). کم هوش. بی فراست. بی عقل. بی خرد: بفرمود کو را به زندان برند به نزدیک ناهوشمندان برند. فردوسی. وزیران کج بین ناهوشمند رساندند در شاه و ملکش گزند. هاتفی (از آنندراج). مقابل هوشمند. رجوع به هوشمند شود
بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر: بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشند بیکار و ناسودمند. فردوسی. که گستهم و بندوی را کرده بند به زندان کشیدند ناسودمند. فردوسی. که ازبهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند. نظامی. - سخن (گفتار) ناسودمند: کزو برتن من نیاید گزند نگردد بگفتار ناسودمند. فردوسی. شنیدم سخن های ناسودمند دلم نیست ترسان ز بیم گزند. فردوسی. زمانی فرود آی و بگشای بند چه گوئی سخنهای ناسودمند. فردوسی. کرا در خرد رای باشد بلند نگوید سخنهای ناسودمند. نظامی. ، زیان بخش. موذی. آزاررساننده: بپرهیز ازآن مرد ناسودمند که خیزد از او درد و رنج و گزند. فردوسی. وگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت. فردوسی. که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد بدین پادشاهی گزند. فردوسی. ، پرزیان. پرآسیب. خطرناک: بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند. فردوسی. نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند. فردوسی. که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از هول و ناسودمند. فردوسی
بی فایده. بیهوده. بی حاصل. بی سود. بی اثر: بدان دشت چه گرگ و چه گوسفند چو باشند بیکار و ناسودمند. فردوسی. که گستهم و بندوی را کرده بند به زندان کشیدند ناسودمند. فردوسی. که ازبهر من دل نداری نژند نکوشی به فریاد ناسودمند. نظامی. - سخن (گفتار) ناسودمند: کزو برتن من نیاید گزند نگردد بگفتار ناسودمند. فردوسی. شنیدم سخن های ناسودمند دلم نیست ترسان ز بیم گزند. فردوسی. زمانی فرود آی و بگشای بند چه گوئی سخنهای ناسودمند. فردوسی. کرا در خرد رای باشد بلند نگوید سخنهای ناسودمند. نظامی. ، زیان بخش. موذی. آزاررساننده: بپرهیز ازآن مرد ناسودمند که خیزد از او درد و رنج و گزند. فردوسی. وگر زین بپیچی گزند آیدت همه کار ناسودمند آیدت. فردوسی. که اندر جهان چیست ناسودمند که آرد بدین پادشاهی گزند. فردوسی. ، پرزیان. پرآسیب. خطرناک: بدو گفت بهرام کاین گوسفند که آرد بدین جای ناسودمند. فردوسی. نترسد ز کردار چرخ بلند شود زندگانیش ناسودمند. فردوسی. که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از هول و ناسودمند. فردوسی
بدصفت. زشت صفت. زشت خوی. (ص مقلوب) ، منش ناخوش. شیوۀ ناپسند. خوی بد. صفت زشت: که ما بازگشتیم از آن بدکنش مگر شاه گردد ز ناخوش منش. فردوسی. ، حال قی و تهوع. (ناظم الاطباء) ، تهوع دارنده و ناگوار. (ناظم الاطباء)
بدصفت. زشت صفت. زشت خوی. (ص مقلوب) ، منش ناخوش. شیوۀ ناپسند. خوی بد. صفت زشت: که ما بازگشتیم از آن بدکنش مگر شاه گردد ز ناخوش منش. فردوسی. ، حال قی و تهوع. (ناظم الاطباء) ، تهوع دارنده و ناگوار. (ناظم الاطباء)
صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوری). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست: تو کوتاه دستی و نابودمند مزن دست بر شاخ سرو بلند. (همای و همایون)
صاحب پریشانی و افلاس. مفلس. پریشان. فقیر. بی برگ و نوا. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از مفلس و فقیر. (انجمن آرا). مفلس. بینوا. (شعوری). بی چیز. تهیدست. کوتاه دست: تو کوتاه دستی و نابودمند مزن دست بر شاخ سرو بلند. (همای و همایون)