جدول جو
جدول جو

معنی ناهلیدن - جستجوی لغت در جدول جو

ناهلیدن
(لِ نَ)
نگذاشتن. ننهادن. مقابل هلیدن به معنی نهادن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باهکیدن
تصویر باهکیدن
شکنجه کردن، آزار کردن، کتک زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واهلیدن
تصویر واهلیدن
ترک کردن، رها کردن، واگذاشتن، وانهادن، واهشتن، هلیدن، بدرود گفتن، چپ دادن، یله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
زاری کردن از درد یا از سوز دل، ناله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن، واهمه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
پناه بردن، پناهنده شدن، برای مثال بر که پناهیم تویی بی نظیر / در که گریزیم تویی دستگیر (نظامی۱ - ۷)، بدید از بد و نیک آزار اوی / به یزدان پناهید در کار اوی (فردوسی - ۲/۲۰۷)، از آن کسی که شان خواند از جای خویش / به یزدان پناهید و رفتند پیش (فردوسی - ۵/۵۰۶) زنهار خواستن
فرهنگ فارسی عمید
(گِ اَ کَ دَ)
ریختن و ریخته شدن، پاک کردن بواسطۀ شستن و مالیدن و جلا دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ نِ تَ)
شکنجه کردن. (برهان) (رشیدی). رجوع به پاهک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
شکنجه کردن. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (حاشیۀ فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عذاب کردن. آزار دادن. پاهکیدن
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ اُ دَ)
پناه بردن. پناه کردن. اندخسیدن. پناه جستن. عوذ. لوذ. التجاء. ملتجی شدن. حمایت خواستن:
به یزدان پناهد بروز نبرد
نخواهد بجنگ اندرون آب سرد.
فردوسی.
به یزدان پناهید ازو جست بخت
بدان تا بیاراید آن نو درخت.
فردوسی.
شما تیغها را همه برکشید
به یزدان پناهید و دشمن کشید.
فردوسی.
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیکوئی رهنمای.
فردوسی.
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندۀ راه گم کرده راه.
فردوسی.
بدو گفت مؤبد به یزدان پناه
چو رفتی دلت را بشوی از گناه.
فردوسی
بگفتی که ای دادخواهندگان
به یزدان پناهید از بندگان.
فردوسی.
ز گیتی به یزدان پناهید و بس
که دارنده اویست و فریادرس.
فردوسی.
همین است رای و همین است راه
به یزدان گرای و به یزدان پناه.
فردوسی.
به یزدان گرای و به یزدان پناه
بر اندازه رو هر چه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز هر بد به دادار گیهان پناه
که او راست بر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
دگر ها فروشم بزر و بسیم
بقیصر پناهم نپیچم ز بیم.
فردوسی.
سواران دوده همه برنشاند
به یزدان پناهید و نامش بخواند.
فردوسی.
چو بشنید از او آن سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز.
فردوسی.
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس.
فردوسی.
بپیچید بر خویشتن بیژنا
به یزدان پناهید ز اهریمنا.
فردوسی.
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
به یزدان پناهید و دم در کشید.
فردوسی.
بدید آن بد و نیک بازار اوی
به یزدان پناهید در کار اوی.
فردوسی.
بدین سایۀ رز پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی.
فردوسی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی بچهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 18).
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور.
اسدی (گرشاسبنامه نسخۀ خطی مؤلف ص 212).
مران ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.
اسدی.
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم.
خاقانی.
دست در دامن عنایت ازلی زد و بدو پناهید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 268).
در که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.
نظامی.
داورخان بجوار تفلیس پناهید. (جهانگشای جوینی).
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را.
حافظ.
الفزع، بترسیدن و واپناهیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ)
مقابل هلیدنی، به معنی نهادنی. رجوع به هلیدنی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
نچمیدن. نخرامیدن. مقابل چمیدن. رجوع به چمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْیْ)
نخلیدن. فرونرفتن. مقابل خلیدن
لغت نامه دهخدا
(بِ خوَ / خُ زَ دَ)
زاریدن. با آواز بیان اندوه خویش کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فریاد و فغان کردن. گریستن. (آنندراج). زاریدن. افغان کردن. به آواز اندوه خود را بیان کردن. (فرهنگ نظام). گریه کردن با بانگ و آواز. ناله کردن. اظهار درد و دوری نمودن و رنجیدن. (ناظم الاطباء). ضحیج. ضجر. تضجر. هیع. هن. نأت.نیئت. (منتهی الارب). زفیر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). هنین. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (صراح). آه و فغان کردن. به زاری صدا برآوردن. بیتابی نمودن. زاریدن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان.
فردوسی.
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.
فردوسی.
منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت.
فردوسی.
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران.
ناصرخسرو.
چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت. روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است. (قصص ص 233).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی.
سوزنی.
گهی بنالد بر مردۀ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای.
سوزنی.
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز نالۀ تو نوائی نیافتم.
خاقانی.
چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و انده زمانه خورم.
خاقانی.
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب.
خاقانی.
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
گویند یک شب با شاپور به هم در جامۀ خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62).
می نالم از جدائی تو دمبدم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا.
جامی.
بی روی تو نالد دل از این سینۀ صدچاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد.
جامی.
اسیر درد شبهای جدائی
چنین نالد ز درد بینوائی.
وحشی.
پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من.
وحشی.
گرخندیدم ز خنده ام دل نگشاد
گر نالیدم ز ناله کارم نگشود.
عاشق اصفهانی.
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی.
حزین لاهیجی.
دوتا شدم ز غم عشق و زار می نالم
به ناله دال بود قامت خمیدۀ چنگ.
مشفقی تاجیکستانی.
چاک کردم پیرهن زآن سرو سیمین تن جدا
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا.
مشفقی.
، تظلم. (از دهار). دادخواهی. به تظلم به شکایت آمدن. به قصد دادخواهی شکوه بردن:
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
فردوسی.
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست.
فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سر بر پراکنده خاک.
فردوسی.
و هر کس که پیش خواجۀ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و مرا در این باب سخنی نیست. (تاریخ بیهقی ص 260).
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن.
ناصرخسرو.
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسندو به سور.
انوری.
از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست.
سعدی.
، شکایت کردن. (ناظم الاطباء). شکایت. اشتکاء. (ترجمان القرآن). شکوه کردن. شکوی. شکایت بردن. گله کردن. گلایه. اظهارتألم کردن:
کرا آزمودیش یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت.
ابوشکور.
گر از زیردستان بنالدکسی
گر از لشکری رنج یابد بسی.
فردوسی.
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال.
فردوسی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
از آن روزی که از تو شد چه نالی
وز آن روزی که نامد چون سگالی.
(ویس و رامین).
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون.
ناصرخسرو.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست درستم که پای بیش به ره بشکند.
خاقانی.
بنالید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی.
سعدی.
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست.
وصال.
- نالیدن از، شکایت کردن از. شکوه برداشتن از. شکوه بردن از. به شکایت آمدن از:
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج.
فردوسی.
بدانگه که بازآمد از روم شاه
بنالید از آن جنبش و رنج راه.
فردوسی.
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار.
فردوسی.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید ونه برزد نفسی.
منوچهری.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
بنالم به تو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیرو کبیر.
ناصرخسرو.
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی.
ناصرخسرو.
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب ز یار بدبه که نالم.
ناصرخسرو.
پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند. (قصص).
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ بهمت دهدم داد.
مسعودسعد.
سنگ پشت از ره فراق بنالید. (کلیله و دمنه).
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال.
سنائی.
ز او (از چرخ) ، چه نالی که چون تو مجبور است
ز او چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنج های پنهانی.
مجیر بیلقانی.
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم
که زخمت را محابائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
دانۀ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی.
خاقانی.
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
که نالد ز ظالم که در دور تست
که هر جور کو می کند جورتست.
سعدی.
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
سعدی.
هرگز از دور زمان ننالیده ام مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. (گلستان).
من نه آنم که به جوراز تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بندۀ دولتخواهم.
حافظ.
- نالیدن به، شکایت بردن به. شکوه کردن به:
بدان زهر تریاک نامد بکار
ز هرمز به یزدان بنالید زار.
فردوسی.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
لبیبی.
نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند. (تاریخ بیهقی)، رنجیدن. (ناظم الاطباء)، آواز. صدا. آوا. ترنم. آواز کردن. صدا کردن. مترنم شدن.
- نالیدن ادوات موسیقی، به ترنم درآمدن آن. نواخته شدن آن:
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
هوا ابر بست از بخور و عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر.
فردوسی.
همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای.
فردوسی.
ما به شادی همه گوئیم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال.
فرخی.
- نالیدن مرغ و بلبل، آواز خواندن. صدا کردن. نغمه سرائی کردن:
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی.
فردوسی.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
گه ابرخیرخیر ببارد بر آبدان
گه مرغ زارزار بنالد به مرغزار.
شیبانی.
، غریدن. بانگ برداشتن. صدا کردن. بانگ کردن. خروشیدن. غریویدن: و اگر هیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد. (تاریخ سیستان).
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی زمین اندرآمد ز جای.
فردوسی.
روز وغا که تابد چون برق روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس ؟
صباحی.
گاه غوکوس آمد و نالیدن شیپور
کز مرگ پدر، پور بنالد همه در غم.
فتح اﷲخان شیبانی.
برق چون دلبران بخندد خوش
رعد چون بیدلان بنالدزار.
شیبانی.
، تضرع کردن. دعا و التماس کردن:
بنالید در پیش جان آفرین
که ای از تو برپا سپهر برین.
فردوسی.
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا.
ناصرخسرو.
اگر چنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این سخن چرا گفتی پس بنالید و گفت... (قصص ص 139).
- نالیدن با، تضرع و زاری کردن به:
ببارید دستان زدو دیده خون
بنالید با داور رهنمون.
فردوسی.
- نالیدن بر، تضرّع کردن به. به تضرع آمدن نزد:
سیاوش بنالید بر کردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن.
فردوسی.
زچنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
فرخی.
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشندو نالند بر کردگار.
اسدی.
اگر زیردستی درافتد ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای.
سعدی.
- نالیدن به، تضرع و التماس و الحاح کردن نزد... دعا کردن به:
به یزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت: خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون کردی. (قصص ص 112). موسی بنالید و گفت چه کنم ؟ فرمان آمد که یا موسی از خرقهای درویشان پاره ای نقاب کن. (قصص ص 112). ایزدتعالی گندم غذاء او (آدم، پس از بدر افتادن از بهشت) کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی بنالید. جو بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری رسید. (نوروزنامه).
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال.
سعدی.
، مریض شدن. مریض بودن. بیمار شدن. ناخوشی. ناتندرستی. ناچاقی. ناخوش شدن:
چوشد سال آن پارسائی دوهفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت.
فردوسی.
ده و هشت بگذشت سال از برش
بنالید چون تیره گشت اخترش
بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست
برفت و بر او تخت چندی گریست.
فردوسی.
من اندر خدمتش تقصیر کردم...
... مرا عذری به یاد آر ای برادر
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
فرخی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر.
فرخی.
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک
نی، من آشوب از این گونه ندیدم پیرار.
فرخی.
مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). حکایتی خوش است که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض الفضائح ص 272)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ناهشته. نگذاشته
لغت نامه دهخدا
(فَ هََ دَ)
وانهادن. واگذاشتن. واهشتن، فرستادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از باهکیدن
تصویر باهکیدن
شکنجه کردن آزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی اندک خوردن برای ناشتا شکستن، کاستن نقصان یافتن، گداختن تن لاغر شدن نزار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
واگذاشتن (گر یکی دم تو بغفلت و اهلیش او رود فرسنگها سوی حشیش) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کردن فریادوفغان کردن: نبینید خویشان و پیوستگان نبینید نالیدن خستگان، شکایت کردن گله کردن: (ازکوتاهی عمرمی نالی ک،) دعا کردن بازاری تضرع کردن: چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان کز گنبد هفت آسمان درگوش توآید صدا. (دیوان کبیر. 6: 1)، نغمه محزون سردادن ظوازحزن انگیز خواندن: طرفه مرغان بردرخت دین همی نالندزار اندرآن گلزار جانت را نوای زار کو ک یانالیدن موسیقی. بترنم درآمدن آن نواخته شدن آن: زنالیدن بوق و بانگ وسرود هوا گشت از آوازبی تار وپود، بانگ برداشتن خروشیدن: (واگرهیچ چیزی آلوده برآن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد -6) تظلم کردن دادخواهی کردن: (و هرکس که پیش خواجه بزرگ رفت وبنالید جواب آن بودکه کارسلطان وعارض است ومرا درین باب سخنی نیست،) رنجیدن، مریض شدنبیمارشدن: (مسکین این فال بز دور است آمد و دیگر روزبنالیدوشب گذشته شدو آنجا دفن کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی واغلیدن چشم پوشیدن از کاری که به اشتیاق تمام پیش گرفته اند صرف نظر کردن فسخ عزیمت کردن، توضیح این معنی فقط در این جمله (شاقلی (شاه قلی) (واقلیده) استعمال میشود یعنی کسی که چیزی را می خواست یا در انجام دادن کای می کوشید از آن چشم پوشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
ترسیدن بیم بردن: (لبت گویی که نیم کفته گل است می و نوش اندر و نهفتستی) (زلف گویی ز لب نهازیده است بگله سوی چشم رفتستی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوالیدن
تصویر نوالیدن
نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفهمیدن
تصویر نفهمیدن
سر در نیاوردن در نیافتن ندانستن پی نبردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهویدا
تصویر ناهویدا
پنهان مخفی مقابل هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافهمیدن
تصویر نافهمیدن
درنیافتن، ندانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهاردن
تصویر ناهاردن
ناآهاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
پناه بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکشیدن
تصویر ناکشیدن
وزن نکردن، تحمل نکردن، نبردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهکیدن
تصویر باهکیدن
((هَ دَ))
شکنجه کردن، آزاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واقلیدن
تصویر واقلیدن
((قِ دَ))
از کاری که با اشتیاق تمام پیش گرفته اند صرفنظر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهازیدن
تصویر نهازیدن
((نِ دَ))
ترسیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
((دَ))
گریه و زاری، گله و شکایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
اکتناف
فرهنگ واژه فارسی سره
زاریدن، زاری کردن، ضجر، مویه کردن، موییدن، ناله کردن، تضرع کردن، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد