جدول جو
جدول جو

معنی نامیده - جستجوی لغت در جدول جو

نامیده
موسوم. (یادداشت مؤلف) ، مترجم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نامیده
اسم داده موسوم، ترجمه شده مترجم
تصویری از نامیده
تصویر نامیده
فرهنگ لغت هوشیار
نامیده
موسوم
تصویری از نامیده
تصویر نامیده
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیده
تصویر امیده
(دخترانه)
امید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نامیه
تصویر نامیه
قوه ای که موجب رشد و نمو می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامیده
تصویر دامیده
بالارفته، بربادرفته، بادبرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
خواندن کسی یا چیزی به اسم و نام، نام نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
دیده نشده، آنچه به چشم دیده نشده، کسی که چیزی را ندیده، برای مثال تو چه دانی قدر آب دیدگان / عاشق نانی تو چون نادیدگان (مولوی - ۱۰۲)، کنایه از بخیل، خسیس، ممسک
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
ندمیده. نارسته. سبزنشده، طلوع نکرده. طالع نشده. مقابل دمیده. رجوع به دمیده شود
لغت نامه دهخدا
مکیده ناشده. مقابل مکیده
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از نامیدن. (یادداشت مؤلف). نام گذارنده. که بر کسی یا چیزی نام نهد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: نام + یدن، پسوند مصدری، پهلوی: نامینیتن (نام گذاشتن)، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نام گذاشتن. (فرهنگ نظام)، اسم گذاشتن. (ناظم الاطباء)، تسمیه. نام نهادن. موسوم کردن. نام دادن، کسی را به نام خواندن. احضار کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، طلب کردن. خواندن. بانگ زدن. آواز کردن. نام بر زبان آوردن. (ناظم الاطباء)، اسم بردن. خواندن، نامزد کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، یاد دادن. (ناظم الاطباء) ، ترجمه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ناامیدی، نومیدی، یأس، ناامیدواری: چندین آژنگ نامیدی را در پیشانی مه آرید، آن چوب خشک اگر آژنگ نامیدی ها پرده بر پرده بر پوست او افتاده است، اما چون فصل بهار می آید تازگیش میدهیم، (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
(می وَ)
دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر، در سه هزارگزی جنوب ملایر و یک هزارگزی مغرب جادۀ ملایر به اراک. در جلگه ای معتدل با هوای مالاریاخیزی واقع است و 596 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رودخانه تأمین میشود. محصولش غلات، انگور و محصولات صیفی است. شغل اهالی زراعت و صنعت دستی ایشان قالی بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
که نمرده است. که زنده است. نمرده. مقابل مرده. رجوع به مرده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناچشیده. مزیده ناشده
لغت نامه دهخدا
نالان. مریض.
- نالیده گشتن، مریض شدن. بیمار شدن: پس هادی شماخ طبیب را آنجایگاه فرستاد و مدتی ببود و مردم را معالجت کردی تا با ادریس گستاخ گشت و یک باری ادریس نالیده گشت و شماخ او را زهر داد. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ / دِ)
نیارامیده. نیارمیده. استراحت نکرده. نیاسوده مقابل آرمیده. رجوع به آرامیده شود، نرمیده. رم نکرده. مقابل رمیده. رجوع به رمیده شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
نخمیده. خم نگشته. صاف و مستقیم. مقابل خمیده. رجوع به خمیده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دیده نشده. (ناظم الاطباء). نامرئی. غیربارز. مخفی. که دیده نشده است:
در قیامت این زمین بی نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد.
مولوی.
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی.
حافظ.
قدر یاقوت لب او را که میداند که چیست
جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را.
صائب.
، بدیع. تازه. طرفه. که هنوز دیده نشده است. که نظیر آن دیده نشده است: و لذت نعمت اندر آن است که نادیده بینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه).
- نادیده ها، بدایع. طرایف. تازه ها:
ز پوشیدگیها خبر داشتن
ز نادیده ها بهره برداشتن.
نظامی.
، بی دیده. کور:
رو و سر در جامه ها پیچیده اند
لاجرم بادیده و نادیده اند.
مولوی.
، ندیده. بدون اینکه ببیند:
ز آتش دولت چو در شب اختران
گرمئی نادیده دیدم دود بس.
خاقانی.
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن.
نظامی.
و آن پری پیکر پسندیده
دل در او بسته بود نادیده.
نظامی.
هر که نادیده نام او گوید
مشرک است و فضول ناهموار.
عطار.
ذره ای نادیده گنج روی تو
ره بزد بر ما طلسم روی تو.
عطار.
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهند
پرده بردار ای که خلقی درگمان افکنده ای.
سعدی.
نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند
صورت نادیده تشبیهی به تخمین کرده اند.
حافظ.
که کس نادیده نقش کس نپرداخت
وگرپرداخت چون اصلش کجا ساخت.
وصال.
نادیده قرار از کفم برد
چشمی که بلای روزگاراست.
میرزا عیسی.
- به نادیده، بدون آنکه ببیند. ندیده:
بدو گفت گیو ای جهاندار کی
سرافراز و بیدار و فرخنده پی.
همه شاد و روشن بچهر تواند
به نادیده یکسر به مهر تواند.
فردوسی.
، تحمل نکرده. نبرده. ندیده:
ابا تاج وبا گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج.
فردوسی.
به خواری بسته دل نادیده خواری
به یاری بسته دل نادیده یاری.
وصال.
، رذل. لئیم. خسیس. (ناظم الاطباء). کنایه از خسیس و لئیم و اراذل باشد. (انجمن آرا). ممسک. ندید بدید. تازه به دوران رسیده:
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده.
سنائی.
با بذل تو اسم بحر نادیده
با ذهن تو نام عقل دیوانه.
مختاری (از انجمن آرا).
ز آن گدارویان نادیده ز آز
شد در رحمت بر ایشان در فراز.
مولوی.
تو چه دانی ذوق آب دیدگان
عاشق نانی تو چون نادیدگان.
مولوی.
، بی وقوف. ناآزموده کار، آن که چیزی را خرد و کوچک می بیند. (ناظم الاطباء) ، حریص. آزمند:
مشفقی عمر به نظارۀ خوبان بگذشت
هیچگه سیر نشد دیدۀ نادیدۀ ما.
مشفقی تاجیکستانی
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ / تِ)
نچمیده. ناچمان. نخرامیده. رجوع به چمیده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از دامیدن. رجوع به معانی دامیدن شود
لغت نامه دهخدا
اسم نبرده. (یادداشت مؤلف). مقابل نامیده
لغت نامه دهخدا
(لُ فَ / فِ)
چیده ناشده و فراهم نشده. (ناظم الاطباء). ناگسترده. گسترده نشده. نامرتب. نامنظم. نابسامان. که چیده و آراسته نشده است، که از درخت چیده نشده است. نچیده. گل و میوه ای که از شاخه و درخت چیده و جدا نشده باشد
لغت نامه دهخدا
نامیه در فارسی مونث نامی بالنده کوالیده، آفریده، رویشی رستنی مونث نامی بالنده نموکننده: (این ساعت دراین فصل... نامه زوال نامیه خواندن گیرند، { آفرینش خدای خلق خدای، نبات رستنی رویشی. یا قوت (قوه) نامیه. یا روح نامیه. یانفس نامیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
نام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامیدی
تصویر نامیدی
ناامیدواری، یاس، نومیدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالیده
تصویر نالیده
ناله کرده، مریض رنجور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
مخفی، نامرئی، غیربارز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نارمیده
تصویر نارمیده
استراحت نکرده، نیاسوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامیه
تصویر نامیه
((یِ))
مؤنث نامی، قوه ای که موجب رشد و نمو می شود، جمع نوامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمیده
تصویر نمیده
((نَ دِ))
نم کشیده، مرطوب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نادیده
تصویر نادیده
((د))
دیده نشده، نامریی، مخفی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامیدن
تصویر نامیدن
((دَ))
اسم گذاشتن
فرهنگ فارسی معین
پنهان، غیب، بدیع، طرفه، حریص، لئیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد