جدول جو
جدول جو

معنی نالودن - جستجوی لغت در جدول جو

نالودن(لَ)
ناآلودن. نیالودن. مقابل آلودن. رجوع به آلودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبودن
تصویر انبودن
چیدن، چیدن گل، بالای هم چیدن، روی هم گذاشتن، انباشتن، فراهم آوردن، کنایه از آفریدن، آفرینش، برای مثال بودنت در خاک باشد یافتی / همچنان کز خاک بود انبودنت (رودکی - ۵۲۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فالوده
تصویر فالوده
پالوده، صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوذج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
پوشاندن چیزی با مالیدن چیز دیگر به روی آن، مثل کاهگل مالیدن به بام یا دیوار، آب زر یا آب نقره دادن به فلزات و شیره یا روغن مالیدن به چیزی، اندود کردن، برای مثال چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱ - ۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالودن
تصویر بالودن
بالیدن، نمو کردن، بزرگ شدن، تناور گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
زاری کردن از درد یا از سوز دل، ناله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
ذوب کردن
ریختن
از میان برداشتن
صاف شدن، پاک شدن از آلودگی، پاکیزه شدن، برای مثال ره داور پاک بنمودشان / از آلودگی سر بپالودشان (فردوسی - ۱/۷۶)، تراوش کردن
ذوب شدن
ریخته شدن
از میان رفتن
پالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
رشد کردن، نمو کردن، بزرگ شدن، کوالیدن، گوالیدن
تناور گشتن
فخر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نازیدن
تصویر نازیدن
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
نیستی، عدم، نابودی، در تصوف فنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شالوده
تصویر شالوده
بنیاد، پی دیوار، طرح و نقشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالوده
تصویر بالوده
بالیده، نموکرده، بزرگ شده
فرهنگ فارسی عمید
ناآلوده. نیالوده. پاک. تمیز. صافی. مقابل آلوده. رجوع به آلوده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
که آلودنی نیست. که آلایش پذیر نیست. که آن را نباید آلود
لغت نامه دهخدا
(بِ خوَ / خُ زَ دَ)
زاریدن. با آواز بیان اندوه خویش کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فریاد و فغان کردن. گریستن. (آنندراج). زاریدن. افغان کردن. به آواز اندوه خود را بیان کردن. (فرهنگ نظام). گریه کردن با بانگ و آواز. ناله کردن. اظهار درد و دوری نمودن و رنجیدن. (ناظم الاطباء). ضحیج. ضجر. تضجر. هیع. هن. نأت.نیئت. (منتهی الارب). زفیر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). هنین. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (صراح). آه و فغان کردن. به زاری صدا برآوردن. بیتابی نمودن. زاریدن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
نبینیدخویشان و پیوستگان
نبینید نالیدن خستگان.
فردوسی.
پدر جست و برزد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم برنهاد.
فردوسی.
منیژه چو بشنید نالید سخت
که بر من چه آمد ز بدخواه بخت.
فردوسی.
سحرگاهان بنالد مرغ بر شاخ
چو جان عاشقان از درد هجران.
ناصرخسرو.
چون به نزدیک مدینه رسید بیمار گشت. روزی چند برآمد می نالید. مردم می گفتند: یا رسول اﷲ! ماندگی راه است. (قصص ص 233).
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه نوائی.
سوزنی.
گهی بنالد بر مردۀ کسان او زار
به آوخ آوخ و درد و دریغ و هایاهای.
سوزنی.
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز نالۀ تو نوائی نیافتم.
خاقانی.
چون ننالم که در خرابی دل
غم تن و انده زمانه خورم.
خاقانی.
در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال
شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب.
خاقانی.
با خود غزلی همی سگالید
گه نوحه نمود و گاه نالید.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند.
سعدی.
پیرمردی ز نزع می نالید
پیرزن صندلش همی مالید.
سعدی.
گویند یک شب با شاپور به هم در جامۀ خواب خفته بودمی نالید، شاپور پرسید: از چه می نالی ؟ این دختر گفت... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 62).
می نالم از جدائی تو دمبدم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا.
جامی.
بی روی تو نالد دل از این سینۀ صدچاک
چون مرغ قفس کز غم گلزار بنالد.
جامی.
اسیر درد شبهای جدائی
چنین نالد ز درد بینوائی.
وحشی.
پای تا سر داغ گشتم دل سراپا درد شد
چند نالم وای دل تا چند سوزم وای من.
وحشی.
گرخندیدم ز خنده ام دل نگشاد
گر نالیدم ز ناله کارم نگشود.
عاشق اصفهانی.
نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است
هرگز نشنیدیم ز پروانه صدائی.
حزین لاهیجی.
دوتا شدم ز غم عشق و زار می نالم
به ناله دال بود قامت خمیدۀ چنگ.
مشفقی تاجیکستانی.
چاک کردم پیرهن زآن سرو سیمین تن جدا
من جدا نالیدم از هجران و پیراهن جدا.
مشفقی.
، تظلم. (از دهار). دادخواهی. به تظلم به شکایت آمدن. به قصد دادخواهی شکوه بردن:
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش نگهبان بنالید زار.
فردوسی.
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست.
فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان به سر بر پراکنده خاک.
فردوسی.
و هر کس که پیش خواجۀ بزرگ رفت و بنالید جواب آن بود که کار سلطان و عارض است و مرا در این باب سخنی نیست. (تاریخ بیهقی ص 260).
جز آنکه به پیش تو همی نالم
من پیش که دانم این سخن گفتن.
ناصرخسرو.
من از فلک به تو نالم که از تو دشمن و دوست
چو از فلک به مصیبت همی رسندو به سور.
انوری.
از تو به که نالم که دگر داور نیست
وز دست تو هیچ دست بالاتر نیست.
سعدی.
، شکایت کردن. (ناظم الاطباء). شکایت. اشتکاء. (ترجمان القرآن). شکوه کردن. شکوی. شکایت بردن. گله کردن. گلایه. اظهارتألم کردن:
کرا آزمودیش یار تو گشت
منال ار گناهی بر او برگذشت.
ابوشکور.
گر از زیردستان بنالدکسی
گر از لشکری رنج یابد بسی.
فردوسی.
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال.
فردوسی.
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
بازآمد همگان را سوی چرخشت کشید.
منوچهری.
از آن روزی که از تو شد چه نالی
وز آن روزی که نامد چون سگالی.
(ویس و رامین).
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون.
ناصرخسرو.
با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک
هست درستم که پای بیش به ره بشکند.
خاقانی.
بنالید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی.
سعدی.
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست.
وصال.
- نالیدن از، شکایت کردن از. شکوه برداشتن از. شکوه بردن از. به شکایت آمدن از:
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی به گنج و چه نالی ز رنج.
فردوسی.
بدانگه که بازآمد از روم شاه
بنالید از آن جنبش و رنج راه.
فردوسی.
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدکن به پروردگار.
فردوسی.
شاخ انگور کهن دخترکان زاد بسی
که نه از درد بنالید ونه برزد نفسی.
منوچهری.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ.
اسدی.
بنالم به تو ای علیم قدیر
ز اهل خراسان صغیرو کبیر.
ناصرخسرو.
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی.
ناصرخسرو.
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب ز یار بدبه که نالم.
ناصرخسرو.
پیش رفتند از جهودان فدک و خیبر و بنی قریظه بنالیدند. (قصص).
زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ بهمت دهدم داد.
مسعودسعد.
سنگ پشت از ره فراق بنالید. (کلیله و دمنه).
شه که عادل بود ز قحط منال
عدل سلطان به از فراخی سال.
سنائی.
ز او (از چرخ) ، چه نالی که چون تو مجبور است
ز او چه گریی که چون تو حیران است.
ادیب صابر.
ننالم از غم هجرت چو وصل حاصل اوست
که زیر رنج بود گنج های پنهانی.
مجیر بیلقانی.
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم
که زخمت را محابائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
دانۀ دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی.
خاقانی.
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
که نالد ز ظالم که در دور تست
که هر جور کو می کند جورتست.
سعدی.
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
سعدی.
هرگز از دور زمان ننالیده ام مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود. (گلستان).
من نه آنم که به جوراز تو بنالم حاشا
چاکر معتقد و بندۀ دولتخواهم.
حافظ.
- نالیدن به، شکایت بردن به. شکوه کردن به:
بدان زهر تریاک نامد بکار
ز هرمز به یزدان بنالید زار.
فردوسی.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
لبیبی.
نامه ها نبشتند به ماوراءالنهر و رسولان فرستادند و به اعیان ترکان بنالیدند. (تاریخ بیهقی)، رنجیدن. (ناظم الاطباء)، آواز. صدا. آوا. ترنم. آواز کردن. صدا کردن. مترنم شدن.
- نالیدن ادوات موسیقی، به ترنم درآمدن آن. نواخته شدن آن:
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
هوا ابر بست از بخور و عبیر
بخندید بم ّ و بنالید زیر.
فردوسی.
همه شهر ز آوای هندی درای
ز نالیدن بربط و چنگ و نای.
فردوسی.
ما به شادی همه گوئیم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوئیم ای زیر بنال.
فرخی.
- نالیدن مرغ و بلبل، آواز خواندن. صدا کردن. نغمه سرائی کردن:
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از نالۀ او ببالد همی.
فردوسی.
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.
سعدی.
گه ابرخیرخیر ببارد بر آبدان
گه مرغ زارزار بنالد به مرغزار.
شیبانی.
، غریدن. بانگ برداشتن. صدا کردن. بانگ کردن. خروشیدن. غریویدن: و اگر هیچ چیزی آلوده بر آن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد. (تاریخ سیستان).
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی زمین اندرآمد ز جای.
فردوسی.
روز وغا که تابد چون برق روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس ؟
صباحی.
گاه غوکوس آمد و نالیدن شیپور
کز مرگ پدر، پور بنالد همه در غم.
فتح اﷲخان شیبانی.
برق چون دلبران بخندد خوش
رعد چون بیدلان بنالدزار.
شیبانی.
، تضرع کردن. دعا و التماس کردن:
بنالید در پیش جان آفرین
که ای از تو برپا سپهر برین.
فردوسی.
گوئی که حجتی تو و نالی به راه من
از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا.
ناصرخسرو.
اگر چنانچه بهتر شوم ترا صد چوب بزنم تا این سخن چرا گفتی پس بنالید و گفت... (قصص ص 139).
- نالیدن با، تضرع و زاری کردن به:
ببارید دستان زدو دیده خون
بنالید با داور رهنمون.
فردوسی.
- نالیدن بر، تضرّع کردن به. به تضرع آمدن نزد:
سیاوش بنالید بر کردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
بنالید بر کردگار جهان
بزاری همی آرزو کرد آن.
فردوسی.
زچنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر.
فرخی.
مگر جامه یکسر پرستنده وار
بپوشندو نالند بر کردگار.
اسدی.
اگر زیردستی درافتد ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای.
سعدی.
- نالیدن به، تضرع و التماس و الحاح کردن نزد... دعا کردن به:
به یزدان بنالید کای کردگار
بدین کار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
به یزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی.
بنالید دستان به پروردگار
که ای برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
دلش تنگ شد آنگه به خدا بنالید و گفت: خدایا یک گناه کردم مرا از بهشت بیرون کردی. (قصص ص 112). موسی بنالید و گفت چه کنم ؟ فرمان آمد که یا موسی از خرقهای درویشان پاره ای نقاب کن. (قصص ص 112). ایزدتعالی گندم غذاء او (آدم، پس از بدر افتادن از بهشت) کرد هرچند از وی میخورد سیری نیافت به ایزدتعالی بنالید. جو بفرستاد تا از آن نان کرد و بخورد و به سیری رسید. (نوروزنامه).
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال.
سعدی.
، مریض شدن. مریض بودن. بیمار شدن. ناخوشی. ناتندرستی. ناچاقی. ناخوش شدن:
چوشد سال آن پارسائی دوهفت
بنالید و آن سرو نازان بچفت.
فردوسی.
ده و هشت بگذشت سال از برش
بنالید چون تیره گشت اخترش
بگفت این و یک هفته زآن پس بزیست
برفت و بر او تخت چندی گریست.
فردوسی.
من اندر خدمتش تقصیر کردم...
... مرا عذری به یاد آر ای برادر
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
فرخی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای به راه اندر.
فرخی.
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک
نی، من آشوب از این گونه ندیدم پیرار.
فرخی.
مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). حکایتی خوش است که عجوزی روستائی را دختر بنالید. (نقض الفضائح ص 272)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاسودن. ناآسودن. مقابل آسودن، نسودن. مقابل سودن. رجوع به سودن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود:
مرا ارادت نابودن و بدن نرسید
که بودمی به مراد خود از دگر کردار.
ناصرخسرو.
نابودن خود بدیدۀ عقل ببین
آنگه اگرت کری کند غم میخور.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ کَ دَ)
افزودن. بالیدن. نموکردن. بزرگ شدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزرگ شدن و برآمدن و نموکردن:
این نسب پیوسته او را بوده است
کز شهنشاهان مه بالوده است.
مولوی (ازجهانگیری) (از شعوری).
و رجوع به بالیدن شود.
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ دَ)
ترویق. تصفیه. صافی کردن. صاف کردن. (رشیدی) (برهان). تصفیه کردن. مصفّی کردن. پالیدن. پالائیدن. از مصفاه گذرانیدن.از صافی گذرانیدن. از صافی یا غربال نرمۀ کوفته یاصافی چیزی را گرفتن و از زبره و دردی و خرّه جدا کردن. بیرون کردن مایعی سبوس و نخاله دار را از تنگ بیزی تا فضول بر سر تنگ بیز آید و صافی فروبیزد. چیزی آب دار را از الک و مانند آن درکردن تا ثفل بر روی ماند و صافی آن فروشود، تصفیق. پالودن شراب، تصفیق. تصفیه. ترویق:
ریشی چگونه ریشی چون مالۀ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماره (از حاشیۀ فرهنگ نسخۀ اسدی نخجوانی).
سخن چون زر پخته بی خباثت گردد و صافی
چو او را خاطر دانا باندیشه بپالاید.
ناصرخسرو.
همه پالوده نقره را مانند
نقرۀ ضرّ و نفع پالایند.
مسعودسعد.
به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجید دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه). و اگر شراب میویزی بگیرند چنانک میویز پاک بگزینند و بشویند و با آب گرم در خنبی کنند و بمالند و بپالایند بعد از آن بجوشانند با دو سه سیب یا بهی... (راحهالصدور).
- پالودن روغن، کشیدن آن:
شاید که چو ثفل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن.
مجیرالدین بیلقانی
، صافی و روشن شدن، پاک کردن. تطهیر کردن و پاک ساختن. (برهان) :
سدیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان.
فردوسی.
بفرمود شستن تنانشان نخست
روانشان پس از تیرگها بشست
ره داور پاک بنمودشان
از آلودگیها بپالودشان.
فردوسی.
فرستاده شد نزد کاوس کی
ز یال هیونان بپالود خوی.
فردوسی.
بباید شست جانت را بعلم و طاعت از عصیان
چنان کآب از نمد جان را ز شبهتها بپالاید.
ناصرخسرو.
اگر نخواهی کائی بمحشر آلوده
ز جهل جان و ز بددل ببایدت پالود.
ناصرخسرو.
جان را به آتش خرد و طاعت
از معصیت چرا که نپالائی.
ناصرخسرو.
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید.
ناصرخسرو.
بشویدش عارض بلولوی تر
بپالایدش رخ بمشکین عذار.
ناصرخسرو.
ورا خوانند نطفه اهل معنی
که پالوده از آن خونست یعنی.
ناصرخسرو.
بپالائی بپولاد زدوده
زمینی کان ز دیوان یادگار است.
مسعودسعد.
کم کاه روانرا چو توان افزودن
و آلوده مدار آنچه توان پالودن.
سنائی.
، پاک شدن. مطهر شدن:
بگوید روان گر زبان بسته شد
بپالود جان گر تنت خسته شد.
فردوسی.
، پالودن سیم و زر و جز آن، سبک. (دهار). گداختن. ذوب کردن:
زرّ بر آتش کجا بخواهی پالود
جوشد لیکن ز غم نجوشدچندان.
رودکی (از تاریخ سیستان).
بتان زرین بشکستی و بپالودی
بنام ایزد از آن زرّها زدی دینار.
فرخی.
پیشۀ خصمش از تن و دیده
زر گدازی ّ و سیم پالائی.
رضی الدین نیشابوری.
، تراویدن. زهیدن: خورابه، جوئی که از او آب بازگیرند و ورغش بندند، بدانکه از زیر آن بند گاه خوار خوار آب همی پالاید، آن خورابه بود. (لغت نامۀ اسدی) :
فعل آلوده گوهر آلاید
از خم سرکه سرکه پالاید
عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص 365).
هرکجا گوهری بد است بدیست
بدگهر نیک چون تواندزیست
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو زاید.
عنصری.
، تمام شدن. به آخر رسیدن. پرسیدن:
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود ژنگ و بپالود خواب.
فردوسی.
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالودخواب.
فردوسی.
چو آتش برآید بپالاید آب
وز آواز او سر درآید ز خواب.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پردۀ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
برآمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالید رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بنزدیک یاران فریادرس.
فردوسی.
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد بپالود خواب.
فردوسی.
- پالودن رنگ رخ از کسی، پریدن رنگ او:
چو بنشست موبد نهادند خوان
ز موبد بپالود رنگ رخان.
فردوسی.
گرفت او بتندی یکی را میان
چو شیری که یازد بگور ژیان
چنان بر زمین برزدش کاستخوان
شکست و بپالود رنگ رخان.
فردوسی.
، خالی کردن. تهی کردن. بپرداختن:
خردمند بنشست با رای زن
بپالود از ایوان شاه انجمن.
فردوسی.
، تباه کردن:
تن اندر مهر آن کز من نیندیشدبفرسودم
روان اندر هوا ومهر بدمهری بپالودم.
فرخی.
نه گر قدرت نماید آیدش رنج (خدای تعالی را)
نه گر بخشش کند پالایدش گنج.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
طراز جامۀ دیبا بفرسود
چو آب چشمۀ خوشی بپالود.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
زمرد دیدۀ افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
ناصرخسرو
شه مصاف شکن شیرزاد شیرشکن
که جان کفر بپولاد هندوی پالود.
مسعودسعد.
، تباه شدن:
گشاده شود هرچه ما بسته ایم
بپالاید این دین که ما شسته ایم
تبه گردد این پند و اندرز من
بویرانی آرد رخ این مرز من.
فردوسی.
، ضایع کردن، ضایع شدن، ریختن. فروریختن. جاری شدن:
ز یزدان و از لشکرش نیست شرم
که من چند پالوده ام خون گرم.
فردوسی.
بپالود از هر دو تن خون و خوی
که یکتن ز کس باز ننهاد پی.
فردوسی.
مرا درد بر درد بفزوداز آن
نم از دیدگانم بپالود از آن.
فردوسی.
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهادپی.
فردوسی.
همی کرد غارت همی سوخت شهر
بپالود بر جای تریاک زهر.
فردوسی.
دو چشمم بروی تو آمد ز شرم
بپالایم از دیدگان خون گرم.
فردوسی.
وزان پس که بردیم بسیار رنج
بپالود خوی و بیفزود گنج.
فردوسی.
چو نمدار جامه که بد پیش تاب
بیفشاریش زو بپالاید آب.
اسدی.
گهی از نرگست خوناب پالای
گهی بیخواب و گه مهتاب پیمای.
عطار.
، خلاص شدن، نجات دادن، افزودن و زیاده گشتن، بزرگ شدن و بزرگ گردانیدن. (برهان)، آغشتن. تر کردن. نمناک کردن:
بدان برترین نام یزدانش را
بخواند و بپالود مژگانش را.
فردوسی.
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن بخون دل آنرا همی بپالاید.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
رشد و نمو کردن چادری که درون آن از گاز پر سازند و به هوا رها کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
مصفی کردن، پالیدن، از صافی گذرانیدن، صاف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ناله کردن فریادوفغان کردن: نبینید خویشان و پیوستگان نبینید نالیدن خستگان، شکایت کردن گله کردن: (ازکوتاهی عمرمی نالی ک،) دعا کردن بازاری تضرع کردن: چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان کز گنبد هفت آسمان درگوش توآید صدا. (دیوان کبیر. 6: 1)، نغمه محزون سردادن ظوازحزن انگیز خواندن: طرفه مرغان بردرخت دین همی نالندزار اندرآن گلزار جانت را نوای زار کو ک یانالیدن موسیقی. بترنم درآمدن آن نواخته شدن آن: زنالیدن بوق و بانگ وسرود هوا گشت از آوازبی تار وپود، بانگ برداشتن خروشیدن: (واگرهیچ چیزی آلوده برآن ریگ افکنند بنالد چنانکه رعد بنالد -6) تظلم کردن دادخواهی کردن: (و هرکس که پیش خواجه بزرگ رفت وبنالید جواب آن بودکه کارسلطان وعارض است ومرا درین باب سخنی نیست،) رنجیدن، مریض شدنبیمارشدن: (مسکین این فال بز دور است آمد و دیگر روزبنالیدوشب گذشته شدو آنجا دفن کردند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شالوده
تصویر شالوده
طرح ونقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندودن
تصویر اندودن
مالیدن چیزی روی چیز دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبودن
تصویر انبودن
آفریدن، انباشتن، روی هم گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالوده
تصویر بالوده
نمو کرده نشو و نما یافته بالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن، فخر کردن مباهات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نالیدن
تصویر نالیدن
((دَ))
گریه و زاری، گله و شکایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پالودن
تصویر پالودن
صاف کردن، پاک کردن، تهی کردن، پاکیزه شدن، تباه کردن، ضایع کردن، تباه شدن، ضایع شدن، گداختن، ذوب کردن، به قالب ریختن سیم و زر و مانند آن، تمام شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شالوده
تصویر شالوده
بنیه، اساس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نابودی
تصویر نابودی
اضمحلال، هلاکت، اتلاف، انهدام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناتوان
تصویر ناتوان
ضعیف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بالیدن
تصویر بالیدن
افتخار کردن، رشد کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پاک سازی، پاک شدن، تطهیر، زدایش، ستردن، صاف کردن
متضاد: آلودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زاریدن، زاری کردن، ضجر، مویه کردن، موییدن، ناله کردن، تضرع کردن، شکایت کردن، شکوه کردن، گلایه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد