جدول جو
جدول جو

معنی نافروختن - جستجوی لغت در جدول جو

نافروختن(کَی ی)
نفروختن. مقابل فروختن. رجوع به فروختن شود، ناافروختن. مقابل افروختن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افراختن
تصویر افراختن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، برافراشتن، فراشتن، اوراشتن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروخته
تصویر افروخته
روشن شده، شعله ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزاندن، افروزیدن، فروختن، فروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافرهخته
تصویر نافرهخته
بی ادب، بدخو، برای مثال زشت و نافرهخته و نابخردی / آدمی رویی و در باطن ددی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)، وحشی، بی تربیت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ وَ حَ)
افروختن. مشتعل ساختن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. شعل. اشعال. تشعیل. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(لَطط)
مقابل افراختن. رجوع به افراختن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
که ازدر افراختن نیست. نیفراختنی. مقابل افراختنی. رجوع به افراختنی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ناافراخته. نیفراخته. نیفراشته. افراخته ناشده. مقابل افراخته. رجوع به افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
نافراختن. ناافراشتن. نیفراشتن. رجوع به افراشتن و فراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
ادب ناگرفته. غیرمتأدب. ادب نادیده. تعلیم نیافته. ریاضت ندیده. ناآموخته: ربض، شتر نافرهخته. (السامی فی الاسامی) ، مردم بی ادب و زشت روی باشد. (برهان). بی ادب. (آنندراج) (انجمن آرا). زشت. بدخو. گستاخ. (از ناظم الاطباء). زشتخو. بی تربیت. بدمنش:
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن ددی.
طیان (از آنندراج).
، صاحب برهان قاطع به معنی بی ادبی و زشت رویی نیز آورده است اما بر اساسی نیست و معنی مذکور با نافرهختگی متناسب است. (حاشیه برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نسپوختن. مقابل سپوختن. رجوع به سپوختن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ دُ کَ دَ)
افروختن: اشتعال، تشعل، درافروختن آتش. (از منتهی الارب). رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
افروختن. رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ)
که ازدر فروش نیست. که نشایدش فروخت. که نتوانش فروخت. مقابل فروختنی، که ازدر افروختن نیست. ناافروختنی. مقابل افروختنی. رجوع به افروختنی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
سوختنی. قابل افروختن. روشن شدنی:
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی
ای آتش دوزخ از تو افروختنی.
(منسوب بخیام)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بَ)
مخفف برافروختن. روشن کردن. مشتعل ساختن. شعله ور ساختن:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
ز نفطسیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
فردوسی.
برفروز آذر برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبرآذار بود.
منوچهری.
چنان تف ّ خنجرجهان برفروخت
که بر چرخ ازو گاوماهی بسوخت.
(گرشاسب نامه).
چراغی کو شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد.
نظامی.
چو شمع شهد شیرین برفروزد
شکر در مجمر آنجا عود سوزد.
نظامی.
نبینی برق کآهن را بسوزد
چراغ پیرزن چون برفروزد.
نظامی.
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
دگر دیده چون برفروزد چراغ
چو کرم لحد خورد پیه دماغ.
سعدی.
، منسوب به برف. برفدار. (ناظم الاطباء).
- شیر برفی، شکل شیر که از برف سازند.
- مثل شیر برفی، غیراصیل و ساختگی.
- هوای برفی، هوای مستعد باریدن برف
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ / نِ گُ دَ)
روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن وروشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقه بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن، یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) :
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ.
قطران.
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن.
نظامی.
یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت
دین ودل سوخته پروانۀ ناپروا بود.
حافظ.
حسد آنجا که آتش افروزد
خرمن عقل و عافیت سوزد.
میرظهیرالدین مرعشی.
- آتش افروختن، توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) :
چو ابر درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از هر دو تیغ.
فردوسی.
بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند.
فردوسی.
همان بی کران آتش افروختند
بهر گوشه ای آتشی سوختند.
فردوسی.
چو گرسیوز آن آتش افروختن
از افروختن مر مرا سوختن.
فردوسی.
میان دو کس آتش افروختن
نه عقلست و خوددر میان سوختن.
سعدی.
- آذر افروختن، روشن کردن آن:
مگر آنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم.
فردوسی.
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چو شعله های آذر.
نظامی.
- افروختن آتش، الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) :
برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
- افروختن آینه، صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا).
- افروختن چراغ، استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا).
- بخت افروختن، روشن شدن و تابیدن آن:
چنین گفت رستم که چون رزم سخت
ببود و برافروخت پیروزبخت.
فردوسی.
- برافروختن، آتش گرفتن. مشتعل شدن:
برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کنداجرام را اخگر.
دقیقی.
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیرگی را برافروختند.
فردوسی.
همان جا بلند آتشی برفروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت.
فردوسی.
ز نفت سیه چوبها برفروخت
بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت.
فردوسی.
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
ز هرگنجی انگیخت صد گونه باغ
برافروخت، بر خانه ای صد چراغ.
نظامی.
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق آن برافروز.
خاقانی.
- جان افروختن، منور ساختن آن. نورانی کردن جان:
زمانی میاسای زآموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.
فردوسی.
- جای افروختن، روشن شدن آن:
بدو گفت کای جفت فرخنده رای
بیفروخت از رایت این تیره جای.
فردوسی.
- جهان افروختن، روشن ساختن آن:
بکشتند و خانش همی سوختند
جهانی از آتش برافروختند.
فردوسی.
- چراغ افروختن، روشن کردن آن:
چراغ دلم را چو افروختی
دل دشمنان را ز نم سوختی.
فردوسی.
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب.
خاقانی.
- چشم افروختن، روشن کردن آن:
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم درآموز.
نظامی.
- دل افروختن، روشن کردن آن. نورانی ساختن دل:
نبشتن مر او را بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
فردوسی.
بیامد همی تا دل افروزدش
بکشتی همی خنجر آموزدش.
فردوسی.
ز دانندگان دانش آموختی
دلش را بدانش برافروختی.
فردوسی.
دل روشن بتعلیمش برافروخت
وز اوبسیار حکمتها درآموخت.
نظامی.
- دوده افروختن، روشن ساختن و شادان گردانیدن آن:
همه دودۀ سام افروختی
دل و جان بیدادگر سوختی.
فردوسی.
- شمع افروختن، روشن کردن آن:
چو شمع از در دژ بیفروخت گفت
که گشتیم با بخت بیدار جفت.
فردوسی.
آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249).
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز.
نظامی.
- مجلس افروختن، روشن کردن و رونق دادن آن: در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
برافروز ایوان مجلس ز جام
که دارد گذر بر در تو رخام.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه).
- مجمر افروختن، روشن کردن آن:
دوصد بنده تا مجمر افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند.
فردوسی.
- هور افروختن، روشن شدن و تابیدن آن:
چو می خورده شد خواب را جای کرد
ببالین او شمع برپای کرد
بروز چهارم چو بفروخت هور
شد از خواب بیدار بهرام گور.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
نفروخته. به فروش نارسیده. فروخته ناشده، نیفروخته. افروخته ناشده
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نیفراختن. مقابل افراختن. رجوع به افراختن و فراختن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فروختن: اگر بازفروختندی به هر چه عزیزتر بازخریدیمی اما این راه بر آدمی بسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 484).
هرکه را جامه ای ز مهر بدوخت
چونکه بدمهر دید بازفروخت.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ)
مقابل افروختن. رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ مَ دَ)
مخفف بیفروختن. افروختن. روشن شدن:
ببد بردر دژ بدینسان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز.
فردوسی.
سه جنگ گران کرده شده در دو روز
سدیگر چو بفروخت گیتی فروز.
فردوسی.
بفرمود [اسفندیار] تا شمع بفروختند
به هر سوی ایوان همی سوختند.
فردوسی.
گفت [یعقوب لیث] چراغی بفروز، چون بفروخت [گفت] آبم ده. (تاریخ سیستان).
غم بتولای تو بخریده ام
جان بتمنای تو بفروخته.
سعدی (بدایع).
و رجوع به افروختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
روشن کردن آتش و چراغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درافروختن
تصویر درافروختن
افروختن آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفروختن
تصویر بفروختن
افروختن، روشن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
روشن شده درخشان شده، مشتعل شده شعله ور، تبدیل باتش شده تابیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
برداشتن و بلند ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
ادب ناگرفته تعلیم نیافته، بی ادب گستاخ: زشت و نافرهخته و نابخردی آدمی رویی و در باطن ددی. (طیان ظنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروختن
تصویر افروختن
((اَ تَ))
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افروخته
تصویر افروخته
((اَ تِ))
روشن شده، شعله ور شده، خشمگین، فروخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراختن
تصویر افراختن
((اَ تَ))
بلند کردن، بالا بردن، فراختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافرهخته
تصویر نافرهخته
((فَ هِ تِ))
بی ادب، بی تربیت، بدخو
فرهنگ فارسی معین
برافروختن، روشن کردن، شعله ور کردن، گرا، مشتعل کردن
متضاد: اطفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روشن کردن، شعله ور ساختن، مشتعل ساختن
متضاد: خاموش کردن، برافروخته شدن، به خشم آمدن، خشمگین شدن، غضبناک شدن
متضاد: آرام شدن، سرخ شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد