جدول جو
جدول جو

معنی ناعق - جستجوی لغت در جدول جو

ناعق
(عِ)
کلاغ بانگ کننده. (ناظم الاطباء). اسم فاعل است از نعق. رجوع به نعق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناعش
تصویر ناعش
زندگانی بخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناعم
تصویر ناعم
نرم، ملایم، نازک و لطیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناعی
تصویر ناعی
خبر مرگ دهنده، خبر بددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
دروغ، کذب، برخلاف حق و عدالت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناقع
تصویر ناقع
ویژگی زهر کشنده که در همۀ بدن نفوذ کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناطق
تصویر ناطق
نطق کننده، سخنران، گوینده، سخنگو، آشکارا، واضح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناهق
تصویر ناهق
بانگ دهنده مانند خر، خر بانگ کننده، جای برآمدن بانگ از گلوی خر
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
شکافنده، بلندکننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زند زود آتش افروز. (منتهی الارب) (آنندراج). الزندالواری. (المنجد). آتش زنۀ زود آتش افروزنده. (ناظم الاطباء). زند ناتق، آتش زنۀ بسیار آتش. (مهذب الاسماء) ، گسترنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ناقۀ زود بارگیرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر زود بارگیرنده. (ناظم الاطباء) ، اسب سخت برنشانندۀ سوار به رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). الفرس الذی ینتق راکبه. (المنجد). اسبی که به سختی میگذارد کسی بر وی سوار شود. (ناظم الاطباء) ، زن بسیاربچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن و ناقۀ کثیرالولد. (از المنجد). زن بسیارفرزند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حَ ق / حَ ق ق)
ناراستی. ناراست. باطل. دروغ. کذب. (ناظم الاطباء). بیهوده: باطل باشد و ناحق. (لغت فرس اسدی ص 459). آنچه که حق و درست نیست:
نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید.
ناصرخسرو.
و از انتقال ملک و از حق به ناحق نظر کردن. (مجالس سعدی).
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامۀ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم.
حافظ.
، بی داد. بی عدالتی، ظالم. ستمگر، ناروا. نامشروع. خلاف شرع. (ناظم الاطباء)، که به حق نبود. بدون استحقاق. بظلم. ناسزا. ناروا. نه بحق:
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدائی.
منوچهری.
پس گفت [خواجه احمدحسن] ، خداوند را [مسعود] بگو که در آنوقت که من به قلعۀ کالنجر بودم باز داشته و قصد جان من میکردند... نذرها کردم و سوگندها خوردم که در خون کسی سخن نگویم حق و ناحق. (تاریخ بیهقی ص 178). و فتوی بناحق دهد. (مجالس سعدی). و قتلهاء ناحق که او کرده بود و مالهاء ناواجب از مردم ستده. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 76). و قتل یزدجرد در سال هشتم بود از طغیان نادین ناحق. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 112).
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گزاری و ناحق کسی نیازاری.
سعدی.
- به ناحق، نه به حق. به ناروا: یک درم از کس به ناحق نتوانستندی ستدن. (نوروزنامه).
به خون ریختن سر برافراخته ست
بسی را به ناحق سر انداخته ست.
نظامی.
- عمل ناحق، ظلم و تعدی و زبردستی. (ناظم الاطباء).
- حق را ناحق کردن، حقی را باطل جلوه دادن. باطلی را حق نمودن.
- حق و ناحق کردن، از حلال و حرام پروا نداشتن. مستحل بودن.
- خون ناحق، خونی که بحق ریخته نشده باشد. خونی که بناروا ریخته شده باشد:
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.
ناصرخسرو.
اگر خصم را بکشد خون ناحق در گردن گرفته باشد. (اخلاق الاشراف عبید زاکانی).
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
حکیم شفایی.
- خون ناحق ریختن و خون بناحق ریختن، به ستم کسی را کشتن. به ناحق کشتن: بروزگارپدر ما [مسعود] در آنجا خونهای ناحق ریخت، [اریارق] . (تاریخ بیهقی ص 229). و چندین عالم و عابد را کشته است و خون مؤمنان به ناحق ریخته. (قصص الانبیاءص 149). و خونهاء بسیار به ناحق ریخت. (فارسنامۀ ابن بلخی).
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن می بگسلد فتراک تو.
خاقانی.
و ملاحده در روزگار او بسیار خونهای ناحق ریختند. (جهانگشای جوینی). و تقیه می نمودند تا خون ایشان به ناحق ریخته نشود. (تاریخ قم ص 279).
- قسم ناحق، سوگند دروغ.
- امثال:
از حق تا ناحق چهار انگشت است
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نعت فاعلی از لعق به معنی لیسیدن. (از منتهی الارب). لیسنده
لغت نامه دهخدا
(عِ)
آنکه بانگی برآرد که چهارپایان متفرق شوند و رم کنند. (از تاج العروس) :
ان علیها فاعلمن سائقاً
لامبطنا ولا عنیفاً زاعقاً.
راجز (از تاج العروس).
، گفته شده است راه برندۀ چهارپایان که هنگام سوق بانگی سخت برآرد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
نام اسپ ابن اسد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
سخت آوازکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام ماه رمضان. (منتهی الارب) (آنندراج). نامی است ماه رمضان را. (مهذب الاسماء). نام شهر رمضان به جاهلیت. (السامی فی الاسامی). ناتق، بدون الف و لام نام ماه رمضان است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناعش
تصویر ناعش
زندگانی بخشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناعس
تصویر ناعس
خوابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسق
تصویر ناسق
سامان دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناتق
تصویر ناتق
شکافنده، بلند کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
باطل، دروغ، کذب، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافق
تصویر نافق
خریدار گیر پر خریدار بازار دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناعی
تصویر ناعی
خبر دهنده، ناقل خبر مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
کلاتی در خیبر، جامه تنک جامه کش، گیاه نازک، فراخزی فراخ عیش نیکو زندگانی، بانعمت: (عیش ناعم)، نرم و نازک: (نبات ناعم ثوب ناعم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناعل
تصویر ناعل
درشت سم، گور خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعاق
تصویر نعاق
بانگ کلاغ، بانگ شبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهق
تصویر ناهق
بانگ دهنده مانند خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناطق
تصویر ناطق
گویا، گوینده، سخنگوی، نطق کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناطق
تصویر ناطق
((طِ))
نطق کننده، گوینده، سخنران، خطیب، اموال جاندار مانند، چهارپا، غلام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناعش
تصویر ناعش
((عِ))
زندگانی بخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناعم
تصویر ناعم
((عِ))
فراوان، فراوان نعمت، نرم، لطیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناعی
تصویر ناعی
آن که خبر مرگ کسی را آورده، خبر مرگ دهنده، خبر بد دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
((حَ))
دروغ، کذب، برخلاف حق و عدالت، بیداد، باطل، ظالم، نامشروع، ناروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناطق
تصویر ناطق
سخنران، سخنگو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ناحق
تصویر ناحق
ناسزا، ناروا
فرهنگ واژه فارسی سره
گوینده، ناطق
دیکشنری اردو به فارسی