به معنی ناشتا و ناهار است که از صبح باز چیزی نخوردن باشد. (برهان قاطع) : هرگه که عالمی را بینم به هر مراد جود تو سیر کرده و من ناشتاب تو. مسعودسعد. یا بپرسم که چه خوردی ناشتاب تو بگوئی نه شراب و نه کباب. مولوی. ، روزه داری. پرهیزگاری. (ناظم الاطباء)
به معنی ناشتا و ناهار است که از صبح باز چیزی نخوردن باشد. (برهان قاطع) : هرگه که عالمی را بینم به هر مراد جود تو سیر کرده و من ناشتاب تو. مسعودسعد. یا بپرسم که چه خوردی ناشتاب تو بگوئی نه شراب و نه کباب. مولوی. ، روزه داری. پرهیزگاری. (ناظم الاطباء)
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) : شتابان همی کرد تخت آرزوی دگر شد به رأی و به آیین و خوی. فردوسی. شتابان همه روز و شب دیگر است کمر بر میان و کله بر سر است. فردوسی. چو نزدیک نخجیرگاه آمدند شتابان همه کینه خواه آمدند. فردوسی. همی رفتم شتابان در بیابان همی کردم به یک منزل دو منزل. منوچهری. بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان. نظامی. برون راندم سوی صحرا شتابان گرفته رقص در کوه و بیابان. نظامی. چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان. نظامی. زبهر عرض آن مشکین نقابان به نزهت سوی میدان شد شتابان. نظامی. اکعات، شتابان رفتن. دوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قوم اءکداد، قوم شتابان. لقعان، شتابان گذشتن. هتع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هرع و هراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هطوع و هطع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب). - شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف). - شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود: شتابان کرد شیرین بارگی را به تلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. ، شتابنده: نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان. نظامی. به چشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق برد از شتابان. سعدی
در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) : شتابان همی کرد تخت آرزوی دگر شد به رأی و به آیین و خوی. فردوسی. شتابان همه روز و شب دیگر است کمر بر میان و کله بر سر است. فردوسی. چو نزدیک نخجیرگاه آمدند شتابان همه کینه خواه آمدند. فردوسی. همی رفتم شتابان در بیابان همی کردم به یک منزل دو منزل. منوچهری. بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان. نظامی. برون راندم سوی صحرا شتابان گرفته رقص در کوه و بیابان. نظامی. چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان. نظامی. زبهر عرض آن مشکین نقابان به نزهت سوی میدان شد شتابان. نظامی. اِکعات، شتابان رفتن. دَوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قَوم ُ اءَکداد، قوم شتابان. لَقَعان، شتابان گذشتن. هَتَع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هَرَع و هُراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هُطوع و هَطَع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب). - شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف). - شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود: شتابان کرد شیرین بارگی را به تلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. ، شتابنده: نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان. نظامی. به چشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق برد از شتابان. سعدی
اردوان. پسر هیستاسپ (ویشتاسپ) و برادر داریوش. (ایران باستان ص 593 و 708). و رجوع به اردوان شود، پیله ور، شریک. انباز. مصاحب. و ظاهراً ارتاق کسی است که سرمایه از شاهی یا بزرگی می گرفته است و در سود او را شریک می کرده است با شرط بقاء سرمایه. و رجوع به ارتاقی شود
اَرْدَوان. پسر هیستاسپ (ویشتاسپ) و برادر داریوش. (ایران باستان ص 593 و 708). و رجوع به اردوان شود، پیله ور، شریک. انباز. مصاحب. و ظاهراً ارتاق کسی است که سرمایه از شاهی یا بزرگی می گرفته است و در سود او را شریک می کرده است با شرط بقاء سرمایه. و رجوع به ارتاقی شود
شتربان. (آنندراج). ساربان. ساروان. راعی. جمّال. اشتروان. اشتردار. شتردار. شترچران. اشترچران: و اشتربانان با مشکها، سر چاه فرستاده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و رجوع به دزی ج 1 ص 24 و شعوری ج 1 ص 148 و شتربان شود
شتربان. (آنندراج). ساربان. ساروان. راعی. جَمّال. اشتروان. اشتردار. شتردار. شترچران. اشترچران: و اشتربانان با مشکها، سر چاه فرستاده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و رجوع به دزی ج 1 ص 24 و شعوری ج 1 ص 148 و شتربان شود