در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجله. (یادداشت مؤلف) : شتابان همی کرد تخت آرزوی دگر شد به رأی و به آیین و خوی. فردوسی. شتابان همه روز و شب دیگر است کمر بر میان و کله بر سر است. فردوسی. چو نزدیک نخجیرگاه آمدند شتابان همه کینه خواه آمدند. فردوسی. همی رفتم شتابان در بیابان همی کردم به یک منزل دو منزل. منوچهری. بفرمود اختران را ماه تابان کز آن منزل شوند آن شب شتابان. نظامی. برون راندم سوی صحرا شتابان گرفته رقص در کوه و بیابان. نظامی. چو وحشی توسن از هر سو شتابان گرفته انس با وحش بیابان. نظامی. زبهر عرض آن مشکین نقابان به نزهت سوی میدان شد شتابان. نظامی. اِکعات، شتابان رفتن. دَوع، جهان ودوان و شتابان رفتن. قَوم ُ اءَکداد، قوم شتابان. لَقَعان، شتابان گذشتن. هَتَع، شتابان پیش آمدن کسی راو زود متوجه شدن. هَرَع و هُراع، شتابان و مضطربانه رفتن. هُطوع و هَطَع، شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب). - شتابان در کاری، دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف). - شتابان کردن، به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود: شتابان کرد شیرین بارگی را به تلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. ، شتابنده: نه چندان تیغ شد بر خون شتابان که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان. نظامی. به چشم خویش دیدم در بیابان که آهسته سبق برد از شتابان. سعدی
اشتربان. ساربان. ساروان. رانندۀ شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) : دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پلان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی. از زلف تو بوی عنبر و بان آید زان تنگ دهان هزار چندان آید زلف تو همی سوی دهان زان آید خربنده به خانه شتربان آید. فرخی. تبیره زن بزد طبل نخستین شتربانان همی بندند محمل. منوچهری. شتربان و فراش با دیگ پر نبودند جز پیشکار علی. ناصرخسرو. چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152). گه حبل به گردن بر مانند شتربان گه بار به پشت اندر مانندۀ استر. ناصرخسرو. این است آن مثل که فروماند خربنده خر به خان شتربانی. ناصرخسرو. حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند. خاقانی. بفرمود شه تا از آن خاک زرد شتربان صد اشترگرانبار کرد. نظامی. گر شتربان اشتری را میزند آن شتر قصد زننده میکند. مولوی. شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان). شتربان همچنان آهسته میراند. سعدی. شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی. صانق، شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس، شتربانان زیرک وماهر. معرس، شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب، شتربان ماهر. هامل، شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب). - امثال: شتربان درود آنچه خربنده کشت. نظامی. نظیر: میراث خرس به کفتارمیرسد. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به اشتربان شود، مالک شتر. (ناظم الاطباء)