جبل ال نار حمداﷲ مستوفی آرد: ’در تاریخ مغرب آمده که در صقلیه کوهی است که آن را جبل النار خوانند، به روز دود و به شب آتش عظیم از آن کوه فروزان می باشد چنانکه تا ده فرسنگی روشنی دهد و اهل آن دیار بدان روشنی در شب همه کاری توانند کرد و از آن کوه احیاناً سنگ پاره های فراوان در هوا رود و بر هر جانوری که آید آن را بسوزاند و اگر به آب فرو رود آتش از آن منطفی نگردد و سوزندگی در آن آب کم نکند، اما اشجار و نباتات را زحمت نرساند و جز حیوان را نسوزاند، (نزههالقلوب ج 3 ص 293 و 294) جبل ال نار کوهی است در ترکستان، حمداﷲ مستوفی بنقل از عجایب المخلوقات آرد: در ترکستان کوهی است که آن را جبل النار خوانند، در آن کوه غاری است هر که در او رود در حال بمیرد و غار دیگر هر که از پیش او بگذرد از چرنده و پرنده و دونده درحال بمیرد، (نزههالقلوب ج 3 ص 287) جبل ال نار مؤلف حبیب السیر آرد: جبل النار کوهی است در میان بحر عدن پیوسته آتش از آن جبال در اشتعال باشد و بعضی از عدنیان گویند که قومی از نسل هارون پیغمبر علیه السلام در آن کوه ساکنند، (حبیب السیر ج 4 ص 676) جبل ال نار ’عین النار در حوالی انطاکیه است و هر وقت قصبی درآن افکنند در ساعت بسوزد’، (حبیب السیر ج 4 ص 665)
جبل الَ نار حمداﷲ مستوفی آرد: ’در تاریخ مغرب آمده که در صقلیه کوهی است که آن را جبل النار خوانند، به روز دود و به شب آتش عظیم از آن کوه فروزان می باشد چنانکه تا ده فرسنگی روشنی دهد و اهل آن دیار بدان روشنی در شب همه کاری توانند کرد و از آن کوه احیاناً سنگ پاره های فراوان در هوا رود و بر هر جانوری که آید آن را بسوزاند و اگر به آب فرو رود آتش از آن منطفی نگردد و سوزندگی در آن آب کم نکند، اما اشجار و نباتات را زحمت نرساند و جز حیوان را نسوزاند، (نزههالقلوب ج 3 ص 293 و 294) جبل الَ نار کوهی است در ترکستان، حمداﷲ مستوفی بنقل از عجایب المخلوقات آرد: در ترکستان کوهی است که آن را جبل النار خوانند، در آن کوه غاری است هر که در او رود در حال بمیرد و غار دیگر هر که از پیش او بگذرد از چرنده و پرنده و دونده درحال بمیرد، (نزههالقلوب ج 3 ص 287) جبل الَ نار مؤلف حبیب السیر آرد: جبل النار کوهی است در میان بحر عدن پیوسته آتش از آن جبال در اشتعال باشد و بعضی از عدنیان گویند که قومی از نسل هارون پیغمبر علیه السلام در آن کوه ساکنند، (حبیب السیر ج 4 ص 676) جبل الَ نار ’عین النار در حوالی انطاکیه است و هر وقت قصبی درآن افکنند در ساعت بسوزد’، (حبیب السیر ج 4 ص 665)
آتش، (برهان قاطع) (دهار) (آنندراج) (شمس اللغات) (ناظم الاطباء)، آتش، مؤنث است و گاهی مذکر، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، جوهری است لطیف نورانی سوزنده، (اقرب الموارد) (المنجد)، آتش، آذر، ج، انوار، نیران، نیره، انوره، نور، نیار: گر من بمثل سنگم با تو غرما سنگم ور ز آنکه تو چون آبی با خسته دلم ناری، ابوشکور، تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار، فرخی، دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد این برادر که زد از درد تو اندر دل نار، فرخی، هر که اندر طعنۀ او یک سخن گوید شود هر زمان او رازبان اندردهن سوزنده نار، فرخی، به برق آراسته میغند و دارند به گرد موج دریا شعلۀ نار، عنصری، شکسته زلف مشک افشان به گرد روی یار اندر ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر، عنصری، بادۀ خوشبوی مروق شده ست پاکتر از آب و قوی تر ز نار، منوچهری، و آن قطرۀ باران ز بر لالۀ احمر همچون شرر مرده فراز علم نار، منوچهری، به سر بریدن شمع است سرفراز نار، (از تاریخ بیهقی)، نگه کن به لاله و به ابر و ببین جدا نار از دود و از دود نار، ناصرخسرو، چون باز خاک تیره شود خاکی ناچار باز نار شود ناری، ناصرخسرو، همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست تیغ تیزی جز که تیغ میرحیدر نار نیست، ناصرخسرو، گه شود چون نار تفته زهرۀ جوشنده شیر گه شود چون نار کفته مهرۀ کوشنده مار، عبدالواسع جبلی، این را چو نار کفته ز بس خستگی جگر و آن را چو نار تفته ز بس تشنگی زبان، عبدالواسع جبلی، چنانکه دانه بود در میان نار ببند ببند و سلسله من در میانۀ نارم، سوزنی، گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد آبستنی نار دهد مادر کان را، انوری، عشق هندو بهمه حال بود سوزانتر که در انگشت بود عادت سوزانی نار، انوری، اگر کبریا بینی از نار شاید ز کبریت هم کبریائی نیاید، خاقانی، بلی از زناشوئی سنگ و آهن بجز نار بنت الزنائی نیابی، خاقانی، اگر در نور و گر در نار دیدی نشان هجر و وصل یار دیدی، نظامی، مدتی در سیر آمد نور و نار تا ز اول آمد و فی النار شد، عطار، نور و نار او بهشت و دوزخ است پای برتر نه ز نور و نار او، عطار، نار بیرونی به آبی بفسرد نار شهوت تا بدوزخ میبرد، مولوی، پسندی که شهری بسوزد به نار اگرچه سرایت بود بر کنار، سعدی، گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار، سعدی، سایه با نار بود همسایه، جامی، نور و نار آثار جنات و جحیم باش از این جمله بی امید و بیم، صهبای سیرجانی، ، خرد، رای، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : لاتستضی ٔ بنار فلان، لاتستشره، (اقرب الموارد) (المنجد)، کنایه از جهنم است، (اقرب الموارد)، جهنم، دوزخ، جحیم، آتش دوزخ، آتش جهنم: طاعت وعلم راه جنت اوست جهل و عصیانت رهبر نار است، ناصرخسرو، اگر ناری سر اندر زیر طاعت به محشر جانت بیرون ناری از نار، ناصرخسرو، به حقت که چشمم ز باطل بدوز به نورت که فردا بنارم مسوز، سعدی، شنیدم که بگریستی شیخ زار چو برخواندی آیات اصحاب نار، سعدی، ، داغ که بر ستور نهند، (شرح نصاب از شمس اللغات) (مهذب الاسماء)، نشان ستور، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، سمه، (اقرب الموارد)، ما نار هذه الناقه، چه چیز است نشان این ماده شتر، (ناظم الاطباء)، ای ماسمتها، (منتهی الارب)
آتش، (برهان قاطع) (دهار) (آنندراج) (شمس اللغات) (ناظم الاطباء)، آتش، مؤنث است و گاهی مذکر، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، جوهری است لطیف نورانی سوزنده، (اقرب الموارد) (المنجد)، آتش، آذر، ج، انوار، نیران، نیره، انوره، نور، نیار: گر من بمثل سنگم با تو غرما سنگم ور ز آنکه تو چون آبی با خسته دلم ناری، ابوشکور، تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار، فرخی، دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد این برادر که زد از درد تو اندر دل نار، فرخی، هر که اندر طعنۀ او یک سخن گوید شود هر زمان او رازبان اندردهن سوزنده نار، فرخی، به برق آراسته میغند و دارند به گرد موج دریا شعلۀ نار، عنصری، شکسته زلف مشک افشان به گرد روی یار اندر ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر، عنصری، بادۀ خوشبوی مروق شده ست پاکتر از آب و قوی تر ز نار، منوچهری، و آن قطرۀ باران ز بر لالۀ احمر همچون شرر مرده فراز علم نار، منوچهری، به سر بریدن شمع است سرفراز نار، (از تاریخ بیهقی)، نگه کن به لاله و به ابر و ببین جدا نار از دود و از دود نار، ناصرخسرو، چون باز خاک تیره شود خاکی ناچار باز نار شود ناری، ناصرخسرو، همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست تیغ تیزی جز که تیغ میرحیدر نار نیست، ناصرخسرو، گه شود چون نار تفته زهرۀ جوشنده شیر گه شود چون نار کفته مهرۀ کوشنده مار، عبدالواسع جبلی، این را چو نار کفته ز بس خستگی جگر و آن را چو نار تفته ز بس تشنگی زبان، عبدالواسع جبلی، چنانکه دانه بود در میان نار ببند ببند و سلسله من در میانۀ نارم، سوزنی، گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد آبستنی نار دهد مادر کان را، انوری، عشق هندو بهمه حال بود سوزانتر که در انگشت بود عادت سوزانی نار، انوری، اگر کبریا بینی از نار شاید ز کبریت هم کبریائی نیاید، خاقانی، بلی از زناشوئی سنگ و آهن بجز نار بنت الزنائی نیابی، خاقانی، اگر در نور و گر در نار دیدی نشان هجر و وصل یار دیدی، نظامی، مدتی در سیر آمد نور و نار تا ز اول آمد و فی النار شد، عطار، نور و نار او بهشت و دوزخ است پای برتر نه ز نور و نار او، عطار، نار بیرونی به آبی بفسرد نار شهوت تا بدوزخ میبرد، مولوی، پسندی که شهری بسوزد به نار اگرچه سرایت بود بر کنار، سعدی، گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار، سعدی، سایه با نار بود همسایه، جامی، نور و نار آثار جنات و جحیم باش از این جمله بی امید و بیم، صهبای سیرجانی، ، خرد، رای، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : لاتستضی ٔ بنار فلان، لاتستشره، (اقرب الموارد) (المنجد)، کنایه از جهنم است، (اقرب الموارد)، جهنم، دوزخ، جحیم، آتش دوزخ، آتش جهنم: طاعت وعلم راه جنت اوست جهل و عصیانت رهبر نار است، ناصرخسرو، اگر ناری سر اندر زیر طاعت به محشر جانت بیرون ناری از نار، ناصرخسرو، به حقت که چشمم ز باطل بدوز به نورت که فردا بنارم مسوز، سعدی، شنیدم که بگریستی شیخ زار چو برخواندی آیات اصحاب نار، سعدی، ، داغ که بر ستور نهند، (شرح نصاب از شمس اللغات) (مهذب الاسماء)، نشان ستور، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، سمه، (اقرب الموارد)، ما نار هذه الناقه، چه چیز است نشان این ماده شتر، (ناظم الاطباء)، ای ماسمتها، (منتهی الارب)
انار، (انجمن آرا)، مخفف انار است و آن میوه ای باشد معروف، (برهان قاطع) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از شمس اللغات)، انار، رمان، (ناظم الاطباء) : آن که نشک آفرید و سرو سهی آن که بید آفرید و نار و بهی، رودکی، کفیدش دل از غم چو یک کفته نار کفیده شود سنگ تیمارخوار، رودکی، بفرمود تا آب نار آورند همان ترۀ جویبارآورند، فردوسی، تن مسکین من بگداخت چون موم دل غمگین من بشکافت چون نار، فرخی، تا نبود بار سپیدار سیب تا نبود نار بر نارون، فرخی، مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کزو مدام پریشان شده ست دانۀ نار، فرخی، نار ماند به یکی سفرگک دیبا آستر دیبۀ زرد ابرۀ آن حمرا، فرخی، دوالش نیمۀ نار است و زرش بسان نار و گوهر دانۀ نار، عنصری، و آن نار بکردار یکی حقۀ ساده بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده، منوچهری، درخت نار و درخت خرما پدید آورد و به قدرت باریتعالی به بار آمد و نار به سیستان از آن گاه است، (تاریخ سیستان)، رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون، اسدی، دل پراندوه تر از نار پر از دانه تن گدازنده تر از نال زمستانی، ناصرخسرو، بدرد ترسم از بس غم که در اوست بدردنار چون پرگرددش پوست، ناصرخسرو، گه شود چون نار تفته زهرۀ جوشنده شیر گه شود چون نار کفته مهرۀ کوشنده مار، عبدالواسع جبلی، این را چو نار کفته ز بس خستگی جگر و آن را چو نار تفته ز بس تشنگی زبان، عبدالواسع جبلی، به مهر تو دلم ای مبتدا و منشاء جود بسان نار خجند است بند اندر بند، سوزنی، نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی از سر سرو سهی دانۀ نارخجند، سوزنی، چنانکه دانه بود در میان نار به بند به بند و سلسله من در میانۀ نارم، سوزنی، خون است دل فتنه از شکوهت چونانکه دل کفته نار باشد، انوری، گل نار است درخشنده چو یاقوتین جام دانۀ نار چو لؤلؤ و چو درج است انار، انوری، باز شکافی به تیر سینۀ اعدا چوسیب باز نمائی به تیغ دانۀ دلها چو نار، خاقانی، آب چون نار هم از پوست خورم چون نیابم نم نیسان چکنم، خاقانی، نار همه دل و دهن دل همه خون عاشقی سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری، خاقانی، ز هر سو درآویخته سیب و نار همه نار یاقوت و یاقوت نار، نظامی، دوپستان چون دو سیمین نار نوخیز بر آن پستان گل بستان درم ریز، نظامی، ز نفخ صور همه اختران نورانی ز نه سپهر بریزند همچو دانۀ نار، عطار، چشمۀ نور است روی او ولیک آن دو لب یک دانۀ نار آمده ست، عطار، نار خندان باغ را خندان کند صحبت مردانت چون مردان کند، مولوی، گر نار ز پستان تو باشد که و مه هرگز نبود به از زنخدان تو به، سعدی، ندرد چو گل خرقه از دست خار که خون در دل افتاده خندد چو نار، سعدی، گمان برند که در باغ عشق سعدی را نظر به سیب زنخدان و نار پستان است، سعدی، از یکی آفتاب گیرد رنگ خواه نارنج گیر و خواهی نار، اوحدی، درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود ... حضرت خواجه انار را قسمت کردند، (انیس الطالبین ص 197)، شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب تا لانه لشکری شد و امرود میر گشت، بسحاق، سرو و گل و بید کشیده رده نار و به و سیب بهم صف زده، جلال فرهانی، به خسرو مژدۀ آن میدهد نار که گردد گلبن بختش گرانبار، وحشی، وزیر از به بسی چون نار خندید که درد خویشتن را زان بهی دید، وحشی، به و ناری برون آورد درویش از آنها داشت هر یک را یکی پیش، وحشی، ، کنایه از پستان است: کسی گر جز تو بر نارم کشد دست بعشوه ز آب انگورش کنم مست، نظامی، دمی این نار او چیدی به دستان دمی آن سیب این کندی به دندان، وحشی، - نار خجند و نار خجندی: نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی از سر سرو سهی دانۀ نار خجند، سوزنی، به مهر تو دل اهل سمرقند چنان کز دانه شد نار خجندی، سوزنی، - نار کفته و نار کفیده، انار ترکیده: کفیدش دل از غم چو یک کفته نار کفیده شود سنگ تیمارخوار، رودکی، - نار نرگس افروز، کنایه از پستان است: بدان سیمین دو نار نرگس افروز که رونق برده از نارنج نوروز، نظامی، ، کنایه از اشک خونین است، اشک گلگون، سرشکی که خونین باشد و همرنگ آب انار باشد، رجوع به نار افشاندن شود: دو رخ رخشان تو گلنار گشت بر رخ من ریخته گلنار نار، منوچهری در اصفهان وزنی است معادل 4 مثقال، ده نار وزنی است معادل دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال، و پنج نار معادل ده مثقال است، (یادداشت مؤلف)
انار، (انجمن آرا)، مخفف انار است و آن میوه ای باشد معروف، (برهان قاطع) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از شمس اللغات)، انار، رمان، (ناظم الاطباء) : آن که نشک آفرید و سرو سهی آن که بید آفرید و نار و بهی، رودکی، کفیدش دل از غم چو یک کفته نار کفیده شود سنگ تیمارخوار، رودکی، بفرمود تا آب نار آورند همان ترۀ جویبارآورند، فردوسی، تن مسکین من بگداخت چون موم دل غمگین من بشکافت چون نار، فرخی، تا نبود بار سپیدار سیب تا نبود نار بر نارون، فرخی، مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کزو مدام پریشان شده ست دانۀ نار، فرخی، نار ماند به یکی سفرگک دیبا آستر دیبۀ زرد ابرۀ آن حمرا، فرخی، دوالش نیمۀ نار است و زرش بسان نار و گوهر دانۀ نار، عنصری، و آن نار بکردار یکی حقۀ ساده بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده، منوچهری، درخت نار و درخت خرما پدید آورد و به قدرت باریتعالی به بار آمد و نار به سیستان از آن گاه است، (تاریخ سیستان)، رخ نار با سیب شنگرف گون بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون، اسدی، دل پراندوه تر از نار پر از دانه تن گدازنده تر از نال زمستانی، ناصرخسرو، بدرد ترسم از بس غم که در اوست بدردنار چون پرگرددش پوست، ناصرخسرو، گه شود چون نار تفته زهرۀ جوشنده شیر گه شود چون نار کفته مهرۀ کوشنده مار، عبدالواسع جبلی، این را چو نار کفته ز بس خستگی جگر و آن را چو نار تفته ز بس تشنگی زبان، عبدالواسع جبلی، به مهر تو دلم ای مبتدا و منشاء جود بسان نار خجند است بند اندر بند، سوزنی، نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی از سر سرو سهی دانۀ نارخجند، سوزنی، چنانکه دانه بود در میان نار به بند به بند و سلسله من در میانۀ نارم، سوزنی، خون است دل فتنه از شکوهت چونانکه دل کفته نار باشد، انوری، گل نار است درخشنده چو یاقوتین جام دانۀ نار چو لؤلؤ و چو درج است انار، انوری، باز شکافی به تیر سینۀ اعدا چوسیب باز نمائی به تیغ دانۀ دلها چو نار، خاقانی، آب چون نار هم از پوست خورم چون نیابم نم نیسان چکنم، خاقانی، نار همه دل و دهن دل همه خون عاشقی سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری، خاقانی، ز هر سو درآویخته سیب و نار همه نار یاقوت و یاقوت نار، نظامی، دوپستان چون دو سیمین نار نوخیز بر آن پستان گل بستان درم ریز، نظامی، ز نفخ صور همه اختران نورانی ز نه سپهر بریزند همچو دانۀ نار، عطار، چشمۀ نور است روی او ولیک آن دو لب یک دانۀ نار آمده ست، عطار، نار خندان باغ را خندان کند صحبت مردانت چون مردان کند، مولوی، گر نار ز پستان تو باشد کِه و مِه ْ هرگز نبود به از زنخدان تو به، سعدی، ندرد چو گل خرقه از دست خار که خون در دل افتاده خندد چو نار، سعدی، گمان برند که در باغ عشق سعدی را نظر به سیب زنخدان و نار پستان است، سعدی، از یکی آفتاب گیرد رنگ خواه نارنج گیر و خواهی نار، اوحدی، درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود ... حضرت خواجه انار را قسمت کردند، (انیس الطالبین ص 197)، شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب تا لانه لشکری شد و امرود میر گشت، بسحاق، سرو و گل و بید کشیده رده نار و به و سیب بهم صف زده، جلال فرهانی، به خسرو مژدۀ آن میدهد نار که گردد گلبن بختش گرانبار، وحشی، وزیر از به بسی چون نار خندید که درد خویشتن را زان بهی دید، وحشی، به و ناری برون آورد درویش از آنها داشت هر یک را یکی پیش، وحشی، ، کنایه از پستان است: کسی گر جز تو بر نارم کشد دست بعشوه ز آب انگورش کنم مست، نظامی، دمی این نار او چیدی به دستان دمی آن سیب این کندی به دندان، وحشی، - نار خجند و نار خجندی: نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی از سر سرو سهی دانۀ نار خجند، سوزنی، به مهر تو دل اهل سمرقند چنان کز دانه شد نار خجندی، سوزنی، - نار کفته و نار کفیده، انار ترکیده: کفیدش دل از غم چو یک کفته نار کفیده شود سنگ تیمارخوار، رودکی، - نار نرگس افروز، کنایه از پستان است: بدان سیمین دو نار نرگس افروز که رونق برده از نارنج نوروز، نظامی، ، کنایه از اشک خونین است، اشک گلگون، سرشکی که خونین باشد و همرنگ آب انار باشد، رجوع به نار افشاندن شود: دو رخ رخشان تو گلنار گشت بر رخ من ریخته گلنار نار، منوچهری در اصفهان وزنی است معادل 4 مثقال، ده نار وزنی است معادل دو سیر و نیم یعنی چهل مثقال، و پنج نار معادل ده مثقال است، (یادداشت مؤلف)
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناب، شناو، آشناب، شناه، سباحت، آشناه، آشنا، اشنه، اشناه برای مثال بدو گفت مردی سوی رودبار / به رود اندرون شو همی بی شنار (ابوشکور- صحاح الفرس - شنار)
شِنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اِشناب، شِناو، آشناب، شِناه، سِباحَت، آشناه، آشِنا، اَشنَه، اِشناه برای مِثال بدو گفت مردی سوی رودبار / به رود اندرون شو همی بی شنار (ابوشکور- صحاح الفرس - شنار)
کمربندی که مسیحیان ذمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر می بسته اند تا از مسلمانان بازشناخته شوند، نوار یا گردن بندی که مسیحیان با صلیب کوچکی به گردن خود آویزان می کردند، کستی
جایی در دریا که گودی آن کم باشد و کشتی در آنجا به گل نشیند و نتواند حرکت کند، بندر، برای مثال دمان همچنان کشتی مارسار / که لرزان بود مانده اندر سنار (عنصری - ۳۵۵)
جایی در دریا که گودی آن کم باشد و کشتی در آنجا به گل نشیند و نتواند حرکت کند، بندر، برای مِثال دمان همچنان کشتی مارسار / که لرزان بوَد مانده اندر سنار (عنصری - ۳۵۵)
میوه ای خوراکی با پوستی سفید یا سرخ، دانه های قرمز یا سفید آبدار، با مزۀ ترش یا شیرین که از آب آن رب تهیه می شود و در پختن برخی خوراک ها کاربرد دارد، درخت این میوه با برگ های ریز و سرخ رنگ و ساقۀ خاردار
میوه ای خوراکی با پوستی سفید یا سرخ، دانه های قرمز یا سفید آبدار، با مزۀ ترش یا شیرین که از آب آن رب تهیه می شود و در پختن برخی خوراک ها کاربرد دارد، درخت این میوه با برگ های ریز و سرخ رنگ و ساقۀ خاردار
عار، ننگ، زشت ترین عیب شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، مشئوم، پاسبز، منحوس، مشوم، نامبارک، میشوم، نامیمون، خشک پی، بدیمن، مرخشه، سیاه دست، بدشگون، نحس، بداغر، بدقدم، سبز پا، سبز قدم، تخجّم، نافرّخ، شمال برای مثال زان که بی شکری بود شوم و شنار / می برد بی شکر را در قعر نار (مولوی - ۷۳)
عار، ننگ، زشت ترین عیب شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، مَشئوم، پاسَبز، مَنحوس، مَشوم، نامُبارَک، مَیشوم، نامِیمون، خُشک پِی، بَدیُمن، مَرَخشِه، سیاه دَست، بَدشُگون، نَحس، بَداُغُر، بَدقَدَم، سَبز پا، سَبز قَدَم، تَخَجُّم، نافَرُّخ، شِمال برای مِثال زان که بی شُکری بُوَد شوم و شنار / می برد بی شکر را در قعر نار (مولوی - ۷۳)
نام رستاقی در قم و نیزوادی قم را میگفته اند. در تاریخ قم (ص 23) آمده است: انار در اصل اناربار بوده است بعد از آن اختصار کردند در او و گفتند انار، و انار اسم وادی قم بوده و بار اسم کنار وادی و رهگذر آن و این رستاق را اناربار نام کردند ازبرای آنکه بر کنار وادی واقع شده. و در ص 21 آمده: آب تیمره و انار بدین زمین که امروزه قبضۀ قم است جمع میشد. و در ص 58 آمده: [رستاق] انارشصت دیه [دارد] . و در ص 113 در ضمن تفصیل ضیعتها و دیهها انار [دیه یا ضیعه] از رستاق خوی بشمار آمده. صاحب فرهنگ جغرافیایی ایران، جایی بنام انار در شهرستان قم ذکر نکرده است. و رجوع به اناربار شود
نام رستاقی در قم و نیزوادی قم را میگفته اند. در تاریخ قم (ص 23) آمده است: انار در اصل اناربار بوده است بعد از آن اختصار کردند در او و گفتند انار، و انار اسم وادی قم بوده و بار اسم کنار وادی و رهگذر آن و این رستاق را اناربار نام کردند ازبرای آنکه بر کنار وادی واقع شده. و در ص 21 آمده: آب تیمره و انار بدین زمین که امروزه قبضۀ قم است جمع میشد. و در ص 58 آمده: [رستاق] انارشصت دیه [دارد] . و در ص 113 در ضمن تفصیل ضیعتها و دیهها انار [دیه یا ضیعه] از رستاق خوی بشمار آمده. صاحب فرهنگ جغرافیایی ایران، جایی بنام انار در شهرستان قم ذکر نکرده است. و رجوع به اناربار شود
شهر کوچکی است از نواحی آذربایجان دارای آب و گیاه فراوان، بین آن و اردبیل هفت فرسنگ از کوهستان است و بیشتر میوه های اردبیل از این شهر است از ولایت بیشکین صاحب اهر ووراوی بشمار است. (از معجم البلدان). ده انار جزء دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر احتمالاً همان شهر کوچکی است که یاقوت وصف کرده، مشخصات این ده در فرهنگ جغرافیایی ایران (ج 4) بشرح زیر است:واقع در 28هزارگزی خاوری مشکین شهر و 2هزارگزی راه شوسۀ مشکین شهر به اردبیل با 1697 تن سکنه. آب آن از چشمه و انارچائی و محصول آن غلات، حبوب و میوه است
شهر کوچکی است از نواحی آذربایجان دارای آب و گیاه فراوان، بین آن و اردبیل هفت فرسنگ از کوهستان است و بیشتر میوه های اردبیل از این شهر است از ولایت بیشکین صاحب اهر ووراوی بشمار است. (از معجم البلدان). ده اُنار جزء دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر احتمالاً همان شهر کوچکی است که یاقوت وصف کرده، مشخصات این ده در فرهنگ جغرافیایی ایران (ج 4) بشرح زیر است:واقع در 28هزارگزی خاوری مشکین شهر و 2هزارگزی راه شوسۀ مشکین شهر به اردبیل با 1697 تن سکنه. آب آن از چشمه و انارچائی و محصول آن غلات، حبوب و میوه است
شهرکیست، سردسیر با نعمت بسیار بر حد میان پارس و بیابان. (حدود العالم چ دانشگاه ص 136). فرهنگ جغرافیایی ایران امروزه جایی را بنام انار در فارس نشان نمیدهد
شهرکیست، سردسیر با نعمت بسیار بر حد میان پارس و بیابان. (حدود العالم چ دانشگاه ص 136). فرهنگ جغرافیایی ایران امروزه جایی را بنام انار در فارس نشان نمیدهد
شیدگاه چراغ راهنما، گلدسته جوتره (به معنی مناره باشد) هاچ محل نور جای روشنایی، جای بلندی که بر آن چراغ افروزند برای راهنمایی مسافران و کشتی، ستونی مرتفع که از آجر یا سنگ بر آورند و بر بالای آن اذان گویند
شیدگاه چراغ راهنما، گلدسته جوتره (به معنی مناره باشد) هاچ محل نور جای روشنایی، جای بلندی که بر آن چراغ افروزند برای راهنمایی مسافران و کشتی، ستونی مرتفع که از آجر یا سنگ بر آورند و بر بالای آن اذان گویند
درختچه ای از تیره موردیها که گاهی آنرا تیره ای مستقل محسوب دارند و بنام انارها نامند. پوست آن خاکستری و برگهایش بیضوی و گلهایش باالنسبه بزرگ و قرمز رنگ است رمان ارز
درختچه ای از تیره موردیها که گاهی آنرا تیره ای مستقل محسوب دارند و بنام انارها نامند. پوست آن خاکستری و برگهایش بیضوی و گلهایش باالنسبه بزرگ و قرمز رنگ است رمان ارز