جدول جو
جدول جو

معنی نئه - جستجوی لغت در جدول جو

نئه
ناو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوه
تصویر نوه
فرزند فرزند، فرزندزاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فئه
تصویر فئه
جماعت، طایفه، گروه، دسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگه
تصویر نگه
نگاه، دید، نظر، چشم، توجه کنید، توجه کن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نژه
تصویر نژه
شاخۀ درخت، چوبی که با آن سقف خانه را بپوشانند، پولکی که از طلا یا نقره برای نثار کردن بر سر عروس و داماد درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزه
تصویر نزه
با صفا، خرم، پاک، پاکیزه، دور از بدی و کارهای ناشایسته، پاک دامن، بی آلایش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نره
تصویر نره
نر، قوی، پیشوند متصل به نام حیوانات به معنای تنومند مثلاً نره شیر، نره خر، حاشیه ای که با سنگ یا آجر در کنارۀ خیابان یا باغچه درست می کنند، آجر یا سنگ که به درازی روی زمین کار گذاشته شود، آلت تناسلی جنس نر، موج آب
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
دهی است از دهستان طرق رود بخش نطنز شهرستان کاشان در 25هزارگزی جنوب نطنز و 2هزارگزی جنوب جادۀ نطنز به مورچه خورت. در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 670 تن سکنه دارد. آبش از ده رشته قنات، محصولش غلات، پنبه، انگور، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ طَ)
نیّه. رجوع به نیّه شود، ونی. ونیه. وناء. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به ونی شود
لغت نامه دهخدا
(فَصَ مَ)
بلند گردیدن و به شگفت آوردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : ناه نوهاً و نیهاً، ارتفع و علا. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نی یَ)
نیت. رجوع به نیت و نیّه شود:
سر احرار زین الدین مکرم
امیر نیک رای نیک نیه
تو آن معطی مکرم کز تو هرگز
نباشد کف رادت بی عطیه.
سوزنی (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ ئی ی)
جمع واژۀ نؤی است. رجوع به نؤی شود
لغت نامه دهخدا
(طِ ءَ)
از مادۀ وطی بر وزن سعه، . سپردگی، کوفتگی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ ءَ)
شش، و هاء بدل از یاء است. ج، رآت، رئون. (آنندراج). و رجوع به ریه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
مرگامرگی زدگی. وبارسیدگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رئه
تصویر رئه
شش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیه
تصویر نیه
نیت در فارسی چیم آهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوه
تصویر نوه
فزرند زاده، فرزند فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگه
تصویر نگه
نگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فئه
تصویر فئه
گروه دسته گروه دسته، دسته ای از لشکریان
فرهنگ لغت هوشیار
نر، مقابل ماده، من گفتم این حدیث ومیان دوران من مانندترب غاتفری سخت شدنره. (سوزنی فرنظا)، درشت هیکل ونتراشیده: نره دیونره غول: جهانی نظاره بدیدارگرگ چه گرگ آن ژیان نره دیوی سترگ. (شا. بخ 1469: 6)، موج آب: اژدرماده بین که چون سینه تیغ روی او تیغ صفت شکافته گنبدآب رانره. (عمیدلوبکی جها. فرنظا) توضیح دررشیدی مصراع دوم باین صورت آمده: تیغ صفت شکافته گنبدآب راه نرو محشی رشیدی گویددرنسخه جهانگیری وسروری (گنبدآب رانره) وهمان صحیح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نژه
تصویر نژه
کاج
فرهنگ لغت هوشیار
کاج. تازه و خوب، بی آلایش پاکدامن، خرم پاک وپاکیزه خوش وخرم: نه بااو مقاومت می توانم کردن ونه ازاینجا تحویل که موضع خوش وبقعت نزه است، پرگیاه ودورازمردم، دورازبدی بی آلایش پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشئه
تصویر نشئه
بر گرفته در فارسی سرخوشی شنگولی سرمستی هوشروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نغه
تصویر نغه
بهانه جویی، غرغر
فرهنگ لغت هوشیار
مادروالده، مادر بزرگ جده، خدمتکار زن مخصوصا اگر پیرباشد. یاننه جان. مادر جان مادر عزیز. یا ننه خانی شله پز. شخص چلمن و بی عرضه و بی قابلیت: این جور که تو خیاطی میکنی ننه خانی شله پز هم میتواند بکند. یا ننه من غریبم. لغت: مادرخ من از وطن دور افتاده و بی کسم. یا ننه من غریبم درآوردن، آه و ناله کردن: خوب کمتر ننه من غریبم دربیارخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقه
تصویر نقه
نادرست نویسی نغه پارسی است. بهانه جویی، غرغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوه
تصویر نوه
((نَ وِ))
فرزندزاده، نبیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نگه
تصویر نگه
((نِ گَ))
مخفف نگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ننه
تصویر ننه
((نَ نِ))
مادر، مادربزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشئه
تصویر نشئه
((نَ ئِ))
سرخوشی، حالت خوشی و کیفی که بر اثر استعمال مواد مخدر یا مشروبات الکلی به وجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نره
تصویر نره
((نَ رَّ یا رُِ))
نر و مذکر، آلت تناسلی مرد، موج، درشت هیکل و نتراشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزه
تصویر نزه
((نَ زِ))
پاک، پاکیزه، جای پرگیاه و دور از مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نژه
تصویر نژه
((نَ ژِ))
شاخه درخت، چوبی که سقف خانه را با آن پوشش دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فئه
تصویر فئه
((فِ ئَ یا ئِ))
گروه، دسته، دسته ای از لشکریان
فرهنگ فارسی معین