ملخ. (ناظم الاطباء). ملخ را گویند و به عربی جراد خوانند. (برهان). به معنی ملخ گفته اند. (از آنندراج). ملخ. جراد. (یادداشت مؤلف). ملخ را گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، ملخ صحرایی که در جنوب ایران با آب نمک جوشانند و خورند
ملخ. (ناظم الاطباء). ملخ را گویند و به عربی جراد خوانند. (برهان). به معنی ملخ گفته اند. (از آنندراج). ملخ. جراد. (یادداشت مؤلف). ملخ را گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، ملخ صحرایی که در جنوب ایران با آب نمک جوشانند و خورند
مردن، موت، کنایه از نیستی، فنا مرگ موش: آرسنیک، شبه فلز جامد، بلوری، شکننده و قهوه ای تیره که دارای ترکیبات سمی و مهلک است و در صنعت به کار می رود مرگ و میر: مرگامرگ مرگ پای آگیش: مرگ که پاپیچ همه کس شود
مردن، موت، کنایه از نیستی، فنا مرگ موش: آرسنیک، شبه فلز جامد، بلوری، شکننده و قهوه ای تیره که دارای ترکیبات سمی و مهلک است و در صنعت به کار می رود مرگ و میر: مرگامرگ مرگ پای آگیش: مرگ که پاپیچ همه کس شود
سنگ ریزه، خرده سنگ، شن ریگ روان: در علم زمین شناسی ریگ هایی که در بیابان به سبب وزش باد از طرفی به طرف دیگر می رود و گاه بر روی هم جمع می شود و تشکیل تل و پشته می دهد، برای مثال در بیابان خشک و ریگ روان / تشنه را در دهآنچه در چه صدف (سعدی - ۱۱۵)
سنگ ریزه، خرده سنگ، شن ریگ روان: در علم زمین شناسی ریگ هایی که در بیابان به سبب وزش باد از طرفی به طرف دیگر می رود و گاه بر روی هم جمع می شود و تشکیل تل و پشته می دهد، برای مِثال در بیابان خشک و ریگ روان / تشنه را در دهآنچه دُر چه صدف (سعدی - ۱۱۵)
به رنگ می. سرخ همچون شراب. که چون شراب سرخ باشد. آنچه رنگ شراب دارد: نه نه می نگیرم که میگون سرشکم که خود زین می کم بها می گریزم. خاقانی. هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم به خانه خمار می کشی. حافظ
به رنگ می. سرخ همچون شراب. که چون شراب سرخ باشد. آنچه رنگ شراب دارد: نه نه می نگیرم که میگون سرشکم که خود زین می کم بها می گریزم. خاقانی. هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم به خانه خمار می کشی. حافظ
قصبه ای است جزء دهستان رودبار قصران بخش افجۀ شهرستان تهران، واقع در 25هزارگزی شمال افجه کنار راه شوسۀ شمشک به تهران. هوای کوهستانی سرد و خوبی دارد و در تابستان گردشگاه مردم تهران است. این قصبه در حدود 2375 تن جمعیت دارد و آب آن از رود خانه شمشک تأمین می شود. دارای راه شوسه و قلمستان و باغهای زیبا و میوه های گوناگون است. غلات و ارزن وعسل آن شهرت دارد. مزرعۀ هملون جزء این قصبه است وامامزاده ای دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
قصبه ای است جزء دهستان رودبار قصران بخش افجۀ شهرستان تهران، واقع در 25هزارگزی شمال افجه کنار راه شوسۀ شمشک به تهران. هوای کوهستانی سرد و خوبی دارد و در تابستان گردشگاه مردم تهران است. این قصبه در حدود 2375 تن جمعیت دارد و آب آن از رود خانه شمشک تأمین می شود. دارای راه شوسه و قلمستان و باغهای زیبا و میوه های گوناگون است. غلات و ارزن وعسل آن شهرت دارد. مزرعۀ هملون جزء این قصبه است وامامزاده ای دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
جانوری است از شاخۀ بندپایان و از ردۀ سخت پوستان و از دستۀ خرچنگهای دراز که دارای جثۀ نسبتاً کوچک است. پاهای جلویش فاقد انبرک است. میگو در دریاها می زید و گونه ای از آن در خلیج فارس و بحر عمان فراوان است و چون خوراکی است به مقدار بسیار از آن صید می کنند. ملخ دریایی. جرادالبحر. ملخ بی بال. ملخ آبی. فریدیس
جانوری است از شاخۀ بندپایان و از ردۀ سخت پوستان و از دستۀ خرچنگهای دراز که دارای جثۀ نسبتاً کوچک است. پاهای جلویش فاقد انبرک است. میگو در دریاها می زید و گونه ای از آن در خلیج فارس و بحر عمان فراوان است و چون خوراکی است به مقدار بسیار از آن صید می کنند. ملخ دریایی. جرادالبحر. ملخ بی بال. ملخ آبی. فریدیس
از میگ + ک تصغیر، میگ خرد. ملخ کوچک. (یادداشت مؤلف). ملخ صحرائی خرد: احمدا پیش سلیمان می برد پای ملخ هرکه پیش اطعمه تحسین میگک میکند. احمد اطعمه. و رجوع به میگ شود
از میگ + ک تصغیر، میگ خرد. ملخ کوچک. (یادداشت مؤلف). ملخ صحرائی خرد: احمدا پیش سلیمان می برد پای ملخ هرکه پیش اطعمه تحسین میگک میکند. احمد اطعمه. و رجوع به میگ شود
سازندۀ می. (ناظم الاطباء). مخمّر. (منتهی الارب). آن که می بسازد و آن را کلال نیز خوانند و این در هندوستان شایع است پس از توافق لسانین بود. (آنندراج) : باده نوشان پارسایان ضروری گشته اند زانکه میگر دردی خم را بپالاید همی. میرخسرو (از آنندراج)
سازندۀ می. (ناظم الاطباء). مُخَمِّر. (منتهی الارب). آن که می بسازد و آن را کَلال نیز خوانند و این در هندوستان شایع است پس از توافق لسانین بود. (آنندراج) : باده نوشان پارسایان ضروری گشته اند زانکه میگر دردی خم را بپالاید همی. میرخسرو (از آنندراج)
مجلس شرابخواری و مجلس عیش و عشرتگاه. (ناظم الاطباء). میزد. به معنی میزد است که مجلس و بزم شراب و عیش و عشرت گاه باشد. (برهان) (آنندراج) ، مجلس جشن عروسی. (ناظم الاطباء) ، مجلس مهمانی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) ، مهمان خانه پادشاهان و امیران. (ناظم الاطباء). مهمان خانه اکابر و سلاطین را گویند. (برهان) (آنندراج) ، سرور، خرسندی و شادی. (ناظم الاطباء)
مجلس شرابخواری و مجلس عیش و عشرتگاه. (ناظم الاطباء). میزد. به معنی میزد است که مجلس و بزم شراب و عیش و عشرت گاه باشد. (برهان) (آنندراج) ، مجلس جشن عروسی. (ناظم الاطباء) ، مجلس مهمانی. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) ، مهمان خانه پادشاهان و امیران. (ناظم الاطباء). مهمان خانه اکابر و سلاطین را گویند. (برهان) (آنندراج) ، سرور، خرسندی و شادی. (ناظم الاطباء)
شرابخوار. (ناظم الاطباء). شراب آلوده یعنی مست مدام. (از شعوری ج 2 ورق 349). شرابخوار چه گساردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. (برهان) (آنندراج). باده خوار. می خوار. می خواره. که شراب نوشد. (یادداشت مؤلف) : که ایشان همه میگسارند و مست شب و روز باشند با می به دست. فردوسی. نخواهم جز از نامۀ هفت خوان بر این میگساران تو لختی بخوان. فردوسی. تو ای میگسار از می زابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی. فردوسی. فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد بی جام می به مجلس او میگسار او. فرخی. می و نقل و سماع و یاری چند میگساری وغمگساری چند. نظامی. از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد. حافظ. زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت. کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد. حافظ. ، ساقی. (یادداشت مؤلف). ساقیه: چو خوان و می آراستی میگسار فرستاده را خواستی شهریار. فردوسی. بیاورد جامی دگر میگسار چو از خوب رخ بستد آن شهریار. فردوسی. همان جام را کودک میگسار بیاورد پربادۀ شاهوار. فردوسی. می گسار آن کس کز ایشان دوست تر می ز دست دوست خوشتر بی گمان. فرخی. ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی. منوچهری. بابل کنی به راتبۀ مطربان خویش خلخ کنی وثاق غلامان میگسار. منوچهری. که گر رای می داری و میگسار همت می بود هم بت مشکسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 19). چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). همه بودشان رامش و میگسار می ونقل و بازی و بوس و کنار. اسدی (گرشاسب نامه ص 167). ز می گساری مه پیکری که گوئی هست بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب. مسعودسعد. می خورد باید وز لب می گسار نقل زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست. مسعودسعد. ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند وز می جهان پر است و بت میگسار هم. حافظ. طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش. حافظ
شرابخوار. (ناظم الاطباء). شراب آلوده یعنی مست مدام. (از شعوری ج 2 ورق 349). شرابخوار چه گساردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. (برهان) (آنندراج). باده خوار. می خوار. می خواره. که شراب نوشد. (یادداشت مؤلف) : که ایشان همه میگسارند و مست شب و روز باشند با می به دست. فردوسی. نخواهم جز از نامۀ هفت خوان بر این میگساران تو لختی بخوان. فردوسی. تو ای میگسار از می زابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی. فردوسی. فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد بی جام می به مجلس او میگسار او. فرخی. می و نقل و سماع و یاری چند میگساری وغمگساری چند. نظامی. از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد. حافظ. زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت. کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد. حافظ. ، ساقی. (یادداشت مؤلف). ساقیه: چو خوان و می آراستی میگسار فرستاده را خواستی شهریار. فردوسی. بیاورد جامی دگر میگسار چو از خوب رخ بستد آن شهریار. فردوسی. همان جام را کودک میگسار بیاورد پربادۀ شاهوار. فردوسی. می گسار آن کس کز ایشان دوست تر می ز دست دوست خوشتر بی گمان. فرخی. ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی. منوچهری. بابل کنی به راتبۀ مطربان خویش خلخ کنی وثاق غلامان میگسار. منوچهری. که گر رای می داری و میگسار همت می بود هم بت مشکسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 19). چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). همه بودشان رامش و میگسار می ونقل و بازی و بوس و کنار. اسدی (گرشاسب نامه ص 167). ز می گساری مه پیکری که گوئی هست بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب. مسعودسعد. می خورد باید وز لب می گسار نقل زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست. مسعودسعد. ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند وز می جهان پر است و بت میگسار هم. حافظ. طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نِه تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش. حافظ
آنچه رنگ شراب دارد برنگ می سرخ رنگ: (اسد (دلالت کند بر) تمام بالالله میگون موی.:) هردم بیاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم بخانه خمار میکشی. (حافظ)، نوعی اسب: (نامهای اسپان بزبان پارسی: الوس چرمه. . میگون)
آنچه رنگ شراب دارد برنگ می سرخ رنگ: (اسد (دلالت کند بر) تمام بالالله میگون موی.:) هردم بیاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم بخانه خمار میکشی. (حافظ)، نوعی اسب: (نامهای اسپان بزبان پارسی: الوس چرمه. . میگون)