دهی است از دهستان ژاوه رودبخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 41هزارگزی شمال باختری کامیاران با 133 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رودبخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 41هزارگزی شمال باختری کامیاران با 133 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
می گساردن. حالت و صفت می گسار. باده خواری. شرابخواری. باده گساری: ز می گساری مه پیکری که گویی هست بدیع صورت آن می گسار از آتش و آب. مسعودسعد. ، ساقیگری. آن که شراب به دور درآرد. و رجوع به می گسار شود
می گساردن. حالت و صفت می گسار. باده خواری. شرابخواری. باده گساری: ز می گساری مه پیکری که گویی هست بدیع صورت آن می گسار از آتش و آب. مسعودسعد. ، ساقیگری. آن که شراب به دور درآرد. و رجوع به می گسار شود
نقش و نگاری به شکل کلۀ میش که بر تخت کنند، (ناظم الاطباء)، مزین به سر گوسفند، آراسته با سر قوچ، تخت سلطنت خسروپرویز که منقش و مزین به سر میش بوده است: کهین تخت را نام بد میش سار سر میش بودی برو بر نگار، فردوسی، یکی تخت پیروزۀ میش سار یکی خسروی تاج گوهرنگار، فردوسی
نقش و نگاری به شکل کلۀ میش که بر تخت کنند، (ناظم الاطباء)، مزین به سر گوسفند، آراسته با سر قوچ، تخت سلطنت خسروپرویز که منقش و مزین به سر میش بوده است: کهین تخت را نام بد میش سار سر میش بودی برو بر نگار، فردوسی، یکی تخت پیروزۀ میش سار یکی خسروی تاج گوهرنگار، فردوسی
رئیس و مهتر شکارچیان. (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان. (آنندراج). لقب رئیس شکارچیان شاه. شکارچی باشی. (یادداشت مؤلف). لقب مهتر نخجیرگران دربار، قوشچی باشی و بازدار و دارندۀ مرغان شکاری. (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز شکاری است و قوشچی یعنی مسؤول و دارندۀ باز شکاری سلطنتی. (از یادداشت مؤلف)
رئیس و مهتر شکارچیان. (ناظم الاطباء). مهتر قورچیان. (آنندراج). لقب رئیس شکارچیان شاه. شکارچی باشی. (یادداشت مؤلف). لقب مهتر نخجیرگران دربار، قوشچی باشی و بازدار و دارندۀ مرغان شکاری. (ناظم الاطباء). مهتر قوشچیان شاه چه قوش به معنی باز شکاری است و قوشچی یعنی مسؤول و دارندۀ باز شکاری سلطنتی. (از یادداشت مؤلف)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
شرابخوار. (ناظم الاطباء). شراب آلوده یعنی مست مدام. (از شعوری ج 2 ورق 349). شرابخوار چه گساردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. (برهان) (آنندراج). باده خوار. می خوار. می خواره. که شراب نوشد. (یادداشت مؤلف) : که ایشان همه میگسارند و مست شب و روز باشند با می به دست. فردوسی. نخواهم جز از نامۀ هفت خوان بر این میگساران تو لختی بخوان. فردوسی. تو ای میگسار از می زابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی. فردوسی. فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد بی جام می به مجلس او میگسار او. فرخی. می و نقل و سماع و یاری چند میگساری وغمگساری چند. نظامی. از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد. حافظ. زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت. کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد. حافظ. ، ساقی. (یادداشت مؤلف). ساقیه: چو خوان و می آراستی میگسار فرستاده را خواستی شهریار. فردوسی. بیاورد جامی دگر میگسار چو از خوب رخ بستد آن شهریار. فردوسی. همان جام را کودک میگسار بیاورد پربادۀ شاهوار. فردوسی. می گسار آن کس کز ایشان دوست تر می ز دست دوست خوشتر بی گمان. فرخی. ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی. منوچهری. بابل کنی به راتبۀ مطربان خویش خلخ کنی وثاق غلامان میگسار. منوچهری. که گر رای می داری و میگسار همت می بود هم بت مشکسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 19). چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). همه بودشان رامش و میگسار می ونقل و بازی و بوس و کنار. اسدی (گرشاسب نامه ص 167). ز می گساری مه پیکری که گوئی هست بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب. مسعودسعد. می خورد باید وز لب می گسار نقل زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست. مسعودسعد. ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند وز می جهان پر است و بت میگسار هم. حافظ. طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش. حافظ
شرابخوار. (ناظم الاطباء). شراب آلوده یعنی مست مدام. (از شعوری ج 2 ورق 349). شرابخوار چه گساردن به معنی خوردن شراب باشد لاغیر. (برهان) (آنندراج). باده خوار. می خوار. می خواره. که شراب نوشد. (یادداشت مؤلف) : که ایشان همه میگسارند و مست شب و روز باشند با می به دست. فردوسی. نخواهم جز از نامۀ هفت خوان بر این میگساران تو لختی بخوان. فردوسی. تو ای میگسار از می زابلی بپیمای تا سر یکی بلبلی. فردوسی. فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد بی جام می به مجلس او میگسار او. فرخی. می و نقل و سماع و یاری چند میگساری وغمگساری چند. نظامی. از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد. حافظ. زهره ساز خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت. کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد. حافظ. ، ساقی. (یادداشت مؤلف). ساقیه: چو خوان و می آراستی میگسار فرستاده را خواستی شهریار. فردوسی. بیاورد جامی دگر میگسار چو از خوب رخ بستد آن شهریار. فردوسی. همان جام را کودک میگسار بیاورد پربادۀ شاهوار. فردوسی. می گسار آن کس کز ایشان دوست تر می ز دست دوست خوشتر بی گمان. فرخی. ای پسر میگسار نوش لب و نوش گوی فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی. منوچهری. بابل کنی به راتبۀ مطربان خویش خلخ کنی وثاق غلامان میگسار. منوچهری. که گر رای می داری و میگسار همت می بود هم بت مشکسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 19). چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). همه بودشان رامش و میگسار می ونقل و بازی و بوس و کنار. اسدی (گرشاسب نامه ص 167). ز می گساری مه پیکری که گوئی هست بدیعصورت آن می گسار از آتش و آب. مسعودسعد. می خورد باید وز لب می گسار نقل زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست. مسعودسعد. ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند وز می جهان پر است و بت میگسار هم. حافظ. طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نِه تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش. حافظ
خداوند ادراک و فهم و شعور باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). یعنی خداوند فهم، چه ’سار’بمعنی صفت و ’سر’ هر دو آمده... (فرهنگ رشیدی). یعنی خداوند فهم و دانش که در سرش هوش باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) : به جود اونرسد دست هیچ زیرکسار به فضل او نرسد عقل هیچ دانشمند. رودکی. چرا این مردم دانای زیرکسار فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است. خسروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیاید آسان از هر کسی جهانبانی اگرچه مرد بود چربدست وزیرکسار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد میان هر یک چون فرق کرد زیرکسار. ابوالهیثم (شرح قصیدۀ فارسی ص 63). عمر تو زرّیست سرخ و مشک او خاکی است خشک زر به نرخ خاک دادن کار زیرکسار نیست. ناصرخسرو. در جهان هیچ آدمی مشناس بتر از ریش گاو زیرکسار. مسعودسعد. آنکه او منصف است و زیرکسار نشمارد به بازی این گفتار. سنائی. در این مقطع به سعدالملک بر نتوان دعا گفتن که اندر کار خود دانا و زیرکسار و هشیارم. سوزنی. بزرگزاده و باحشمت است و بادولت لطیف خلق و جوانمرد و راد و زیرکسار. سوزنی. هر دو جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. طوطی من مرغ زیرکسار من ترجمان فکرت و اسرار من. مولوی
خداوند ادراک و فهم و شعور باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از جهانگیری). یعنی خداوند فهم، چه ’سار’بمعنی صفت و ’سر’ هر دو آمده... (فرهنگ رشیدی). یعنی خداوند فهم و دانش که در سرش هوش باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) : به جود اونرسد دست هیچ زیرکسار به فضل او نرسد عقل هیچ دانشمند. رودکی. چرا این مردم دانای زیرکسار فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است. خسروی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیاید آسان از هر کسی جهانبانی اگرچه مرد بود چربدست وزیرکسار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279). ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد میان هر یک چون فرق کرد زیرکسار. ابوالهیثم (شرح قصیدۀ فارسی ص 63). عمر تو زرّیست سرخ و مشک او خاکی است خشک زر به نرخ خاک دادن کار زیرکسار نیست. ناصرخسرو. در جهان هیچ آدمی مشناس بتر از ریش گاو زیرکسار. مسعودسعد. آنکه او منصف است و زیرکسار نشمارد به بازی این گفتار. سنائی. در این مقطع به سعدالملک بر نتوان دعا گفتن که اندر کار خود دانا و زیرکسار و هشیارم. سوزنی. بزرگزاده و باحشمت است و بادولت لطیف خلق و جوانمرد و راد و زیرکسار. سوزنی. هر دو جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. طوطی من مرغ زیرکسار من ترجمان فکرت و اسرار من. مولوی