پیمانه، ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند، دل عارف، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانهٴ نفت
پیمانه، ظرفی که با آن چیزی از مایعات یا غلات را اندازه بگیرند، ساغر، پیاله، قدح شراب خوری، جام شراب، در تصوف چیزی که در آن انوار غیبی را مشاهده کنند، دل عارف، ظرفی که با آن مایعات را وزن کنند مثلاً پیمانهٴ نفت
سرمه کش یعنی کسی که سرمۀ دوا به چشم مردم کشیدن پیشۀ او باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). کسی که کحل (سرمه) به چشم اشخاص می کشد. سرمه کش. در قدیم کحال به کسی گفته می شد که هم سرمه به چشم کسان می کشید و هم جراحات و امراض چشم را علاج می کرد. (از فرهنگ فارسی معین) : نعل سم سمند ترا نام در جهان کحال دیدۀ ملک اکبر آمده. خاقانی. مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست عیسی آنجا کیست هاون کوب دکان آمده. خاقانی. کحال دانشم که برند اختران به چشم کحل الجواهری که به هاون درآورم. خاقانی. ، کسی که بیماریهای چشم را مداوا می کند. (ناظم الاطباء). طبیبی که در دهای چشم را درمان کند. چشم پزشک. (مهذب الاسماء) : چارۀ باصرۀ اعمی فطری چه کند گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال. وحشی. - کحال شریعت، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه و آله است. (برهان). از القاب پیغمبر اکرم است. (ناظم الاطباء)
سرمه کش یعنی کسی که سرمۀ دوا به چشم مردم کشیدن پیشۀ او باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). کسی که کحل (سرمه) به چشم اشخاص می کشد. سرمه کش. در قدیم کحال به کسی گفته می شد که هم سرمه به چشم کسان می کشید و هم جراحات و امراض چشم را علاج می کرد. (از فرهنگ فارسی معین) : نعل سم سمند ترا نام در جهان کحال دیدۀ ملک اکبر آمده. خاقانی. مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست عیسی آنجا کیست هاون کوب دکان آمده. خاقانی. کحال دانشم که برند اختران به چشم کُحل الجواهری که به هاون درآورم. خاقانی. ، کسی که بیماریهای چشم را مداوا می کند. (ناظم الاطباء). طبیبی که در دهای چشم را درمان کند. چشم پزشک. (مهذب الاسماء) : چارۀ باصرۀ اعمی فطری چه کند گر چه در صنعت خود موی شکافد کحال. وحشی. - کحال شریعت، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه و آله است. (برهان). از القاب پیغمبر اکرم است. (ناظم الاطباء)
آن زن که کار نکندو این در زنان مدح بود. ج، مکاسیل. (مهذب الاسماء). دختر نازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود، و هو مدح لها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن سست و کاهل. (ناظم الاطباء) ، سست و کاهل. (از اقرب الموارد)
آن زن که کار نکندو این در زنان مدح بود. ج، مکاسیل. (مهذب الاسماء). دختر نازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود، و هو مدح لها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، زن سست و کاهل. (ناظم الاطباء) ، سست و کاهل. (از اقرب الموارد)
گیاه برآوردن گرفتن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دروغ تر. امین: احسن الشعر امینه و اعذبه اکذبه. (یادداشت مؤلف) : احسن الشعر اکذبه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او. نظامی
گیاه برآوردن گرفتن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، دروغ تر. امین: احسن الشعر امینه و اعذبه اکذبه. (یادداشت مؤلف) : احسن الشعر اکذبه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). در شعر مپیچ و در فن او چون اکذب اوست احسن او. نظامی
پیمانه. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). پیمانه و هر چیز که بدان پیمانه کنند. ج، مکاییل. (ناظم الاطباء). آنچه بدان پیمانه کنند. مکیل. مکیله. (از اقرب الموارد) : لاتنقصوا المکیال و المیزان انی اریکم بخیر و انی اخاف علیکم عذاب یوم محیط. (قرآن 84/11). و یا قوم اوفوا المکیال و المیزان بالقسط ولاتبخسوا الناس اشیأهم ولاتعثوا فی الارض مفسدین. (قرآن 85/11). کیل و وزن و مکیال و میزان راست دارید. (کشف الاسرار ج 3 ص 525). ناصرالدین جوابی فراخورنفاق و زور و غرور او بنوشت و هم بدان مکیال صاعی چند فراپیمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 147). به روز حشرکه فعل بدان و نیکان را جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای جریمۀ گنهت عفو باد و توبه قبول سپیدنامه و خوش دل به عفو بار خدای. سعدی. ، آنچه بدان چیزی را سنجند. مقیاس. وسیلۀ سنجش. معیار: تا بعد از این مدت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس این نقد را به قسطاس منطق بسخت و به محک حدود نقد کرد و به مکیال قیاس بپیمود تا شک و ریب از او برخاست. (چهار مقاله ص 11) ، ربع صاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پیمانه. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). پیمانه و هر چیز که بدان پیمانه کنند. ج، مکاییل. (ناظم الاطباء). آنچه بدان پیمانه کنند. مِکیَل. مِکیَله. (از اقرب الموارد) : لاتنقصوا المکیال و المیزان انی اریکم بخیر و انی اخاف علیکم عذاب یوم محیط. (قرآن 84/11). و یا قوم اوفوا المکیال و المیزان بالقسط ولاتبخسوا الناس اشیأهم ولاتعثوا فی الارض مفسدین. (قرآن 85/11). کیل و وزن و مکیال و میزان راست دارید. (کشف الاسرار ج 3 ص 525). ناصرالدین جوابی فراخورنفاق و زور و غرور او بنوشت و هم بدان مکیال صاعی چند فراپیمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 147). به روز حشرکه فعل بدان و نیکان را جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای جریمۀ گنهت عفو باد و توبه قبول سپیدنامه و خوش دل به عفو بار خدای. سعدی. ، آنچه بدان چیزی را سنجند. مقیاس. وسیلۀ سنجش. معیار: تا بعد از این مدت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس این نقد را به قسطاس منطق بسخت و به محک حدود نقد کرد و به مکیال قیاس بپیمود تا شک و ریب از او برخاست. (چهار مقاله ص 11) ، ربع صاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نعت مفعولی از احاله. تغییر یافته از وجه صواب. مستحیل. ناممکن. (منتهی الارب). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث) (آنندراج). ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است، ولی در ’لا محاله منه’ به معنی نیست چاره ای از آن ’م’ رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب) (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 10 ص 41). ناشدنی. نشدنی. ناشونده. نابودنی. امکان ناپذیر: به شاهی مرا تاج باید بسود محال است و این کس نیارد شنود. فردوسی. مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز گمان برد که من بدهم حقی بمحالی. فرخی. محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز غم نیامده بردن بود مجاز و محال. قطران. محال باشد اگر مر کریم را بطمع ثنای بی خبران و لئام باید کرد. ناصرخسرو. بعضی گویند که بنظارۀ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 41). هر که جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. از بوسه سخن نگویم ایرا طبع تو محال برنتابد. خاقانی. مبین در نقش گردون کان خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. گر چه وصل تو هست کار محال کار بیرون از این محالم نیست. عطار (دیوان چ تفضلی ص 83). محال عقل است که اگر ریگ بیابان در شود چشم گدایان پر شود. (گلستان). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان). پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن. (گلستان). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان). - آرزوی محال، آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول: مرد... آن است که... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی). - امید محال داشتن، آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن. - گفت محال، گفتار محال. کلام محال. سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده. (یادداشت مؤلف). - محال شدن، ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن: طرفه مداراگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. - محال شمردن، استحاله. رجوع به استحاله و استحالت شود. - محال مطلق، چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء). ، سخن روی گردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن بی سر و بن. (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو: محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی. منجیک. و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی. (منتخب قابوسنامه ص 34). میگوی محال زانکه خفته باشد بمحال و هزل معذور. ناصرخسرو. دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور. ناصرخسرو. گاه سخن، بر بیان سوار و فصیحم گاه محال و سفه پیاده و لالم. ناصرخسرو. اندر محال و هزل زبانت دراز بود وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر. ناصرخسرو. زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور. ناصرخسرو. ور بکاری آزمون را تخم آز گر بروید برنیارد جز محال. ناصرخسرو. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327). بود محال جگرگوشه را خلف خواندن خلف چراست چرا گوشۀ جگر نبود. سوزنی. از وصف تو هر شرح که کردند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است. عطار. - سخن محال گفتن، سخن ناصواب و بیهوده گفتن: من سخن یافه و محال نگویم این سخن من اصول دارد و قانون. فرخی. آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). - گفتار محال، گفتار نافرجام و بی سر وته: بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را. ناصرخسرو. - گفت محال، گفتار بیهوده. سخن نافرجام: گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی کشتن شودم لازم از گفت محال تو. عطار. - محال نوشتن، یاوه و باطل نوشتن: دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546). ، زشت. قبیح: چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. عقوبت محال است اگر بت پرست بفرمان ایزد پرستد صنم. ناصرخسرو. ای حجت از این چنین بی آزرمان تا چند کشی محال و ناکامی. ناصرخسرو. ، خطا. نادرست. ناصواب. ناروا. مقابل درست و صواب: ز تو همی بستاند بما همی ندهد محال باشد حال او برد ملامت تو. منجیک. همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال چویار من نبود و این حدیث بود محال. فرخی. من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود از آنکه چشم من او را ندیده بود همال. فرخی. نگنجد قدر او اندر زمانه کجا گنجدصواب اندر محالا. عنصری. نگر تا از بلای او ننالی که گر نالی ز ناله بر محالی. (ویس و رامین). بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). دل در فرع بستن، اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). بود محال مرا داشتن امید محال به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال. قطران. محل و قدر ترا کردگار کرد افزون هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال. سوزنی. دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود. خاقانی. با چنین غم محال باشد اگر خویشتن را ز زندگان شمرم. خاقانی. هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست. (فیه مافیه). - بر محال بودن، بر خطا و باطل بودن: گر تو به قفا با درفش کوشی دانی که علی حال بر محالی. ناصرخسرو. ، خلاف حق. مقابل حق: ایزد از جملۀ شاهان زمانه به تو کرد قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال. فرخی. ، حیله کرده شده. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از احاله. تغییر یافته از وجه صواب. مستحیل. ناممکن. (منتهی الارب). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث) (آنندراج). ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است، ولی در ’لا محاله منه’ به معنی نیست چاره ای از آن ’م’ رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب) (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 10 ص 41). ناشدنی. نشدنی. ناشونده. نابودنی. امکان ناپذیر: به شاهی مرا تاج باید بسود محال است و این کس نیارد شنود. فردوسی. مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز گمان برد که من بدْهم حقی بمحالی. فرخی. محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز غم نیامده بردن بود مجاز و محال. قطران. محال باشد اگر مر کریم را بطمع ثنای بی خبران و لئام باید کرد. ناصرخسرو. بعضی گویند که بنظارۀ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 41). هر که جوید محال ناممکن هست ممکن که نیست زیرکسار. خاقانی. از بوسه سخن نگویم ایرا طبع تو محال برنتابد. خاقانی. مبین در نقش گردون کان خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ما را که ز خوی خود ملال است با خوی تو ساختن محال است. نظامی. گر چه وصل تو هست کار محال کار بیرون از این محالم نیست. عطار (دیوان چ تفضلی ص 83). محال عقل است که اگر ریگ بیابان دُر شود چشم گدایان پر شود. (گلستان). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم. (گلستان). پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن. (گلستان). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان). - آرزوی محال، آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول: مرد... آن است که... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی). - امید محال داشتن، آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن. - گفت ِ محال، گفتار محال. کلام محال. سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده. (یادداشت مؤلف). - محال شدن، ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن: طرفه مداراگر ز دل نعرۀ بیخودی زنم کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد. سعدی. - محال شمردن، استحاله. رجوع به استحاله و استحالت شود. - محال مطلق، چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء). ، سخن روی گردانیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب). سخن بی سر و بن. (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو: محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی. منجیک. و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی. (منتخب قابوسنامه ص 34). میگوی محال زانکه خفته باشد بمحال و هزل معذور. ناصرخسرو. دل و جان را همی بباید شست از محال و خطا و گفتن زور. ناصرخسرو. گاه سخن، بر بیان سوار و فصیحم گاه محال و سفه پیاده و لالم. ناصرخسرو. اندر محال و هزل زبانت دراز بود وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر. ناصرخسرو. زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. حکمت و علم بر محال و دروغ فضل دارد چو بر حنوط بخور. ناصرخسرو. ور بکاری آزمون را تخم آز گر بروید برنیارد جز محال. ناصرخسرو. عالم قدیم نیست سوی دانا مشنو محال دهری شیدا را. ناصرخسرو. و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327). بود محال جگرگوشه را خلف خواندن خلف چراست چرا گوشۀ جگر نبود. سوزنی. از وصف تو هر شرح که کردند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است. عطار. - سخن محال گفتن، سخن ناصواب و بیهوده گفتن: من سخن یافه و محال نگویم این سخن من اصول دارد و قانون. فرخی. آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). - گفتار محال، گفتار نافرجام و بی سر وته: بر یخ بنویس چون کند وعده گفتار محال و قول خامش را. ناصرخسرو. - گفت ِ محال، گفتار بیهوده. سخن نافرجام: گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی کشتن شودم لازم از گفت محال تو. عطار. - محال نوشتن، یاوه و باطل نوشتن: دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546). ، زشت. قبیح: چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست محال باشد بالا چنان و ریش چنین. منجیک. عقوبت محال است اگر بت پرست بفرمان ایزد پرستد صنم. ناصرخسرو. ای حجت از این چنین بی آزرمان تا چند کشی محال و ناکامی. ناصرخسرو. ، خطا. نادرست. ناصواب. ناروا. مقابل درست و صواب: ز تو همی بستاند بما همی ندهد محال باشد حال او برد ملامت تو. منجیک. همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال چویار من نبود و این حدیث بود محال. فرخی. من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود از آنکه چشم من او را ندیده بود همال. فرخی. نگنجد قدر او اندر زمانه کجا گنجدصواب اندر محالا. عنصری. نگر تا از بلای او ننالی که گر نالی ز ناله بر محالی. (ویس و رامین). بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). دل در فرع بستن، اصل را بجای ماندن محال است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581). بود محال مرا داشتن امید محال به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال. قطران. محل و قدر ترا کردگار کرد افزون هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال. سوزنی. دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود. خاقانی. با چنین غم محال باشد اگر خویشتن را ز زندگان شمرم. خاقانی. هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست. (فیه مافیه). - بر محال بودن، بر خطا و باطل بودن: گر تو به قفا با درفش کوشی دانی که علی حال بر محالی. ناصرخسرو. ، خلاف حق. مقابل حق: ایزد از جملۀ شاهان زمانه به تو کرد قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال. فرخی. ، حیله کرده شده. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ مکحل به معنی سرمه کش. (آنندراج). جمع واژۀ مکحل و مکحله. (ناظم الاطباء) ، مکاحل البارود، از آلات حصار و وسیلۀ دفاعی است که از آن نفت پرتاب کنند و آن انواع گوناگون دارد. با بعضی تیرهای بزرگی که سنگ را بشکافد انداخته می شود و با بعضی دیگر گلوله هایی از آهن بیفکنند که وزن آنها از ده رطل تا صد رطل مصری بالغ می گردد. (از صبح الاعشی جزء ثانی ص 144). و رجوع به همین مأخذ و مکحله شود
جَمعِ واژۀ مکحل به معنی سرمه کش. (آنندراج). جَمعِ واژۀ مِکحَل وَ مُکحُله. (ناظم الاطباء) ، مکاحل البارود، از آلات حصار و وسیلۀ دفاعی است که از آن نفت پرتاب کنند و آن انواع گوناگون دارد. با بعضی تیرهای بزرگی که سنگ را بشکافد انداخته می شود و با بعضی دیگر گلوله هایی از آهن بیفکنند که وزن آنها از ده رطل تا صد رطل مصری بالغ می گردد. (از صبح الاعشی جزء ثانی ص 144). و رجوع به همین مأخذ و مکحله شود
سرمه سا. (غیاث) (آنندراج). سرمه کشیده. (ناظم الاطباء). سرمه کرده. به سرمه کرده. سرمه کشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خمار در سر و دستش به خون هشیاران خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول. سعدی. قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول. حافظ. ، آن که چشم او را میل کشیده باشند کوری را. میل کشیده. نابینا کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سرمه سا. (غیاث) (آنندراج). سرمه کشیده. (ناظم الاطباء). سرمه کرده. به سرمه کرده. سرمه کشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خمار در سر و دستش به خون هشیاران خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول. سعدی. قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول. حافظ. ، آن که چشم او را میل کشیده باشند کوری را. میل کشیده. نابینا کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)