جدول جو
جدول جو

معنی موقوذ - جستجوی لغت در جدول جو

موقوذ
(مَ)
زمین زده شده. (ناظم الاطباء). برزمین زده و افکنده شده. (آنندراج) ، سخت بیمار مشرف بر مرگ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن متفاعلن به مفاعلن تغییر یافته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقوت
تصویر موقوت
ویژگی وقت معین شده، هنگام مقرر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقوف
تصویر موقوف
وابسته، منوط، وقف شده، بازداشت شده، منتظر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
محدودشده به هنگام. (ناظم الاطباء). هنگام معین کرده شده. (آنندراج). محدود به اوقات معینه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موقت شود.
- امر موقوت، کار معین که دارای وقت و هنگام باشد.
- وقت موقوت، هنگام معین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
افروخته شده. (ناظم الاطباء). آتش افروخته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گران گوش. (مهذب الاسماء) گران گوش و استخوان کفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چیز دارای نشانه که در آن وقرات باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر گرگین. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته گردن. (از منتهی الارب) مرد گردن شکسته. (ناظم الاطباء). گردن شکسته شده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سست شده از کتک خوردن. (ناظم الاطباء). گران به ضرب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، برزمین افکنده. (ناظم الاطباء). انداخته. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سم تنک و تیز شده از سنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شمشیر یا کارد تیزکرده به فسان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ایستاده کرده شده و ایستاده شده. (ناظم الاطباء). ایستانیده. ایستاده کرده شده. (غیاث) (آنندراج). بازداشته شده. توقف داده شده. (ناظم الاطباء). بازداشته. (یادداشت مؤلف). واداشته شده. (آنندراج) :... اذ الظالمون موقوفون عند ربهم... (قرآن 31/34) ،... چون ستمکاران را بازداشتگان نزد پروردگار آنها... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 8 ص 215).
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
در کتم عدم هنوز موقوف است
آن سینه که سوزش تو را شاید.
خاقانی.
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
موقوف اشارت تو ماندم
چون حاجی میهمان کعبه.
خاقانی.
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف.
نظامی.
هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است
موقوف آستان در کبریای تست.
سعدی.
به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی.
، بازداشت شده. توقیف شده. توقیف کرده شده. (از یادداشت مؤلف) : امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228). وی به فرمان، جایی موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت... موقوف بود. (تاریخ بیهقی)، تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده. (ناظم الاطباء). متوقف. معطل. کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد: تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). گفت (مسعود) باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149)، مقابل آنکه بر کار و در خدمت است. پیاده. که در کاری نیست. آنکه مشغول خدمت نیست: خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265)، مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده، تکیه داده شده. مقیدشده. متعلق شده. بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته. (ناظم الاطباء). بسته به چیزی شده. وابسته و متعلق و مربوط به چیزی: این امر موقوف بر فلان امر است. (یادداشت مؤلف) :
چو موقوف رزق است عمر آن نکوتر
که رزق آمدن را شتابی نبیند.
خاقانی.
عمر اگر بهر رزق موقوف است
رزق موقوف بهر فرمان است.
خاقانی.
حصنی است فلک صدوچهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس
موقوف روانم و درون هیچ
زین هودج ناروان مرا بس.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 499).
موقوف نقاب چند باشی ؟
در برقع خواب چند باشی ؟
نظامی.
پس حیات ماست موقوف نظام
اندک اندک جمع کن تم الکلام.
مولوی.
نطق کآن موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالی بی طمع نیست.
مولوی.
، مقررشده. (ناظم الاطباء)، (اصطلاح فقه) ملکی که در راه خدا حبس کرده و وقف نموده باشند. (ناظم الاطباء). وقف کرده شده. موقوفه. وقف شده. ملک یا مالی که شخص آن را به مصارف امور خیریه از قبیل مسجد و بیمارستان و مدرسه و اطعام فقرا اختصاص دهد. (از یادداشت مؤلف).
- موقوف ٌعلیه، آنکه یا آنچه مال و یا ملک را بدو وقف کنند. (از یادداشت مؤلف). آنکه مالی بر او وقف می شود. (یادداشت لغت نامه) .مالی که قبض و اقباض آن ممکن نیست وقف آن باطل است لیکن اگر واقف تنها قادر بر اخذ و اقباض آن نباشد و موقوف علیه قادر به اخذ آن باشد صحیح است. (مادۀ 67 قانون مدنی).
- موقوف ٌعلیهم، کسان که مال و ملک بدانان وقف کرده باشند. (از یادداشت مؤلف). موقف واقع می شود به ایجاب از طرف واقف به هر لفظی که صراحهً دلالت بر معنی آن کند و قبول طبقۀ اول از موقوف ٌعلیهم یا قائم مقام قانونی آنها در صورتی که محصور باشند مثل وقف بر اولاد و اگر موقوف ٌعلیهم غیرمحصور یا وقف بر مصالح عامه باشد در این صورت قبول حاکم شرط است. (مادۀ 56 قانون مدنی). و رجوع به ترکیب موقوف علیه شود.
- موقوف گذاشتن، مال یا ملک وقفی از خود به جای گذاشتن. موقوفه ای برای امور خیر از خود برجای نهادن:
هرکه خیری کرد و موقوفی گذاشت
رسم خیرش همچنان برجای دار.
سعدی.
، (اصطلاح صرف) حرف ساکن و بی حرکت گشته. (ناظم الاطباء). به اصطلاح صرف، حرف اخیر لفظی که از پیوستن مابعدش بازایستاده کرده شده باشد، با انداختن حرکت او. (غیاث) (آنندراج)، (اصطلاح عروض) رکنی که حرف هفتم متحرک آن را ساکن کرده باشند مانند تای مفعولات. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث). مفعولان چون از مفعولات خیزد آن را موقوف خوانند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). به اصطلاح عروض، بحری است که در آن وقف صورت گرفته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، (اصطلاح حدیث) در نزد محدثان حدیثی است که اسناد آن به صحابۀ حضرت برسد اعم از آنکه گفته باشد یا عمل کرده باشد، چنانکه تفسیر صحابه از قرآن موقوف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در علم حدیث آن است که از صحابی روایت کنند متصل یا منقطع، و در غیر صحابی نیز اطلاق کنند به شرط تقیید، چنانکه گویند وقفه مالک علی نافع. و بعضی فقها موقوف را اثر خوانند ومرفوع را خبر. (از نفایس الفنون قسم اول ص 125). در عرف حدیث آنچه سندش به اصحاب حضرت برسد، خلاف مرفوع. (از یادداشت مؤلف)، (اصطلاح دیوانی) خرجی که عامل مدعی پرداخت آن است لکن مشکوک باشد و گذارند به نظر سلطان، قبول یا رد آن را یا به تدقیق و نظر ثانوی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نیک اندوهگین و شکسته حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیارحزن. (تاج المصادر بیهقی). سخت اندوهناک و پریشان حال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
طرف اندام همچون شتالنگ و زانو و آرنج و دوش. ج، مواقذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَذَ)
گوسپند کشته شده به چوب: شاه موقوذه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). گوسفندی که به زخم چوب مرده باشد. (دهار) : حرمت علیکم المیته و الدم و لحم الخنزیر و ما أهل لغیراﷲ به و المنخنقه و الموقوذه و المتردیه و النطیحه... فان اﷲ غفورٌ رحیم. (قرآن 3/5) ، حرام شد بر شما مردار وخون و گوشت خوک و آنچه بانگ زده شد برای غیر خدایان و خفه شده و به زدن مرده و به زخم تیر از بالا درافتاده و به ضرب شاخ مرده... پس به درستی که خدا آمرزندۀ مهربان است. (از تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 356)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موقوت
تصویر موقوت
زمان نشاخته وقت معین شده هنگام مقرر: (خود پیش از میقات موقوت تاتار از مقام موغان بر صوب اذر بیجان در حرکت آمد) (نفثه المصدور. چا. یز. 100)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موقود
تصویر موقود
آتش افروخته افروخته افروخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موقوس
تصویر موقوس
شتر گرگین
فرهنگ لغت هوشیار
گردن شکسته گردن کوتاه گردن کوتاه، وقص آنست که دوم فاصله را بیفکنند مفاعلن ماند و مفاعلن چون از متفاعلن منشعب باشد آنرا موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین زحاف یکی ساقط میشود آنرا بکوتاهی گردن تشبیه کردند. (المعجم. مد. چا. 61: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
هنگام معین کرده شده ایستاده کرده شده و ایستاده شده، توقف داده شده، بازداشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موقود
تصویر موقود
((مَ یا مُ))
افروخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موقوص
تصویر موقوص
((مَ یا مُ))
گردن کوتاه، در علم عروض، وقص آن است که دوم فاصله را بیفکنند «مفاعلن» ماند و «مفاعلن» چون از «متفاعلن» منشعب باشد، آن را موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین زحاف یکی ساقط می شود آن را به ک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موقوف
تصویر موقوف
((مُ))
بازداشته شده، ملکی که در راه خدا وقف شده، تعطیل شده، معلق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موقوت
تصویر موقوت
((مَ یا مُ))
وقت معین شده، هنگام مقرر
فرهنگ فارسی معین
مشروط، مقید، منوط، موکول، وابسته، بازداشته، گرفتار، زندانی، تعطیل شده، متوقف شده، بس، کافی، وقف شده، موقوفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد