جدول جو
جدول جو

معنی موق - جستجوی لغت در جدول جو

موق
مورچۀ پردار، غبار، کنج چشم، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، گوشۀ چشم به طرف بینی، (غیاث)، دنبالۀ چشم، موزۀ درشت که بر موزۀ دیگر پوشند، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
موق
سر موزه، معرب است، (از آنندراج) (منتهی الارب)، صندل پیش بند، ج، امواق، (از مهذب الاسماء)، معرب موزه یا موکه، گالش، گتر، (یادداشت مرحوم دهخدا)، ج، امواق، (دهار) (آنندراج)، معرب موزۀفارسی است مانند موزج، (از المعرب جوالیقی ص 311)
لغت نامه دهخدا
موق
(عَ)
ارزان آمدن بیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ارزان شدن آخریان. (از دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، مردن و هلاک گشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مؤق. مؤوق. مواقه، گول گردیدن. (منتهی الارب). مؤق. مؤوق
لغت نامه دهخدا
موق
(کَ)
موق، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، گول گردیدن، (آنندراج)، احمق شدن، (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)، مردن، (منتهی الارب)، رجوع به موق شود،
گولی، بیهوشی، کندی ذهن، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موقع
تصویر موقع
ویژگی نوشته ای که مهر یا امضا شده، مهر و امضا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقر
تصویر موقر
عاقل و باوقار، آزموده، خردمند، بزرگوار، آراسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقوف
تصویر موقوف
وابسته، منوط، وقف شده، بازداشت شده، منتظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقد
تصویر موقد
افروزنده، روشن کننده، درخشنده، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقف
تصویر موقف
محل وقوف، جای ایستادن، ایستگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقوت
تصویر موقوت
ویژگی وقت معین شده، هنگام مقرر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقوف علیه
تصویر موقوف علیه
آنکه چیزی به نفع او وقف شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقن
تصویر موقن
یقین دارنده، یقین کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موقت
تصویر موقت
مقابل دائم، دارای زمان محدود و معیّن، زمان محدود و معیّن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
تباه بی خیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
درویش که روزگار را به اندک معیشت گذارد. ج، رمق. (از منتهی الارب). فقیری که به اندک مایه از معیشت اکتفا کند. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). رامق. (اقرب الموارد) ، بدخواه. (از منتهی الارب). حاسد. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) ، آنکه از گوشۀ چشم به خشم و اعراض بر مردم بنگرد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بلند شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بلند شدن و دراز گردیدن تره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تتم و آن نوعی از سردرخت است ترش مزه شهوت طعام آرد و قطع اسهال مزمن کند و سرمۀ بنقوع آن سلاقی و رمد را نفع دهد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مکان دور. گویند: مکان عموق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ وَ)
گول تر. احمق تر.
- امثال:
اموق من الرخمه.
اموق من نعامه.
رجوع به مجمعالامثال میدانی ص 661 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بناگاه درآمدن بی دستوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). در جایی شدن بی دستوری. (تاج المصادر بیهقی). دمور. و رجوع به دمور شود، شکستن دندان کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، درآمدن صیاد در کازه، بسیار نوشیدن شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، درآوردن چیزی را در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسی که موقوفه برای استتفاده وی وقف شده. توضیح در آمد هر موقوفه ای موافق نظر واقف باید بمصرف اشخاص از قبیل: فقرا ایتام اولاد واقف زوار طالبان علم و غیره یا موسسات و اماکنی مانند: مدارس مساجد حمامها پلها آب انبارها قنوات و نظایر اینها برسد. هر فرد از موارد مصرف را موقوف علیه می گویند. یا موقوف علیهم. کسانی که موقوفه برای استفاده آنان وقف شده
فرهنگ لغت هوشیار
بر انداختن ناروا خواندن، وابسته کردن باز داشتن باز داشت کردن، از بین بردن ترک کردن، معلق کردن وابسته کردن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزهایی که در راه خدا وقف شده باشد، موقوفه ها، موقوفات تفویضی و شرعی
فرهنگ لغت هوشیار
رها شدن از میان رفتن، وابسته شدن از بین رفتن ترک شدن، معلق شدن به منوط بودن به
فرهنگ لغت هوشیار
باز داشتن، بازداشت کردن، رها کردن چشم پوشیدن باز داشتن باز داشت کردن، ترک کردن صرف نظرکردن: (امروز خیال سواری داشتیم بعد موقوف داشته قدری استراحت کردیم. (سفرنامه ناصر الدین شاه بمشهد ص 39- 38)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موقوف الاجرا
تصویر موقوف الاجرا
آنچه اجرای آن موقوف گردد
فرهنگ لغت هوشیار
هنگام معین کرده شده ایستاده کرده شده و ایستاده شده، توقف داده شده، بازداشته
فرهنگ لغت هوشیار
موقوفه در فارسی: ور ستاد نهادک مونث موقوف آنچه (از قبیل ملک زمین مستغلات و غیره) که در راه خدا وقف کنند، جمع موقوفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سموق
تصویر سموق
بلندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رموق
تصویر رموق
درویش که با خورد اندک روزگار بگذراند، بدخواه، رشکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموق
تصویر آموق
گوشه چشم، آماق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موقتی
تصویر موقتی
گذرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موقع
تصویر موقع
بزنگاه، هنگام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موقعیت
تصویر موقعیت
جایگاه، ایستار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موقت
تصویر موقت
چندگاهه، گذرا، زودگذر
فرهنگ واژه فارسی سره