جدول جو
جدول جو

معنی مهلهلی - جستجوی لغت در جدول جو

مهلهلی
(مُ هََ هَِ)
منسوب به مهلهل، قسمی تراش و اندام قلم، منسوب به ابن مهلهل. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
مهلهلی
منسوب به مهلهل (نام کسان)، منسوب به ابن مهلهل، نوعی قلم: (و بزمین عراق دوانزده قلم است هریکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را ببزرگی ازخطاطان باز خوانند... و دیگر مهلهلی که بابن مهلهل باز خوانند)
تصویری از مهلهلی
تصویر مهلهلی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلهله
تصویر هلهله
صداهای درهم و هیاهوی مردم در جشن و شادمانی، صدا را در گلو گرداندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهلهل
تصویر مهلهل
جامه تنک بافته
فرهنگ فارسی عمید
(مَ هََ)
متکی و اصل السوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ لی لی ی)
نوعی از درهم که اندازۀ آن عرض کف دست است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَهَْ هی)
بازی کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تلهی شود، خود را مشغول کننده به چیزی. (ناظم الاطباء) ، بازی دوست، فراموشکار و غافل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم هندی سوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). مهکوکی. مهک. رجوع به مهک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معلول بودن. حالت و چگونگی معلول. بیماری. نزاری:
به معلولی تن اندرده که یاقوت ازفروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی.
خاقانی.
و رجوع به معلول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ هَِ)
نسج سست و تنک بافته: از بیماریها که معده را افتد هیچ بتر از آن نیست که نسیج لیفهای او متهلهل شود یعنی بافتۀ آن سست شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تهلهل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حالت و چگونگی مسلول. مسلول بودن
لغت نامه دهخدا
(قُ)
تنک بافتن جامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نزدیک شدن. (منتهی الارب) ، برگردانیدن آواز را در گلو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چشم داشتن، درنگی نمودن، بیختن آرد را به پرویزن، به لفظ ’هلا’ زجر کردن اسب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ / هَِ هَِ لَ / لِ)
سر و صدای حاکی از شادی و شعف. هورا. جوش و خروش:
چون نماند اندر میان بس فاصله
خاست از کشتی ّ دزدان هلهله.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
منسوب به هلال، به شکل هلال. کمانی. خمیده:
خوش بخندم چو زلف او بینم
چونکه شکلش هلالی افتاده ست.
خاقانی.
وآن چون هلالی چوب دف شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف از حلق شیدا ریخته.
خاقانی.
گره بگشای زابروی هلالی
خزینه پرگهر کن خانه خالی.
نظامی.
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد.
نظامی.
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.
سعدی.
رجوع به هلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ هََ)
نعت مفعولی از هلهله، جامۀ تنک بافته. سست بافته و فروهشته. جامۀ رقیق و تنک بافته شده. (آنندراج). پارچۀ نازک از پشم و غیره: شهاب از اوج او شرف می یافت و سحاب درحضیض او جامۀ مهلهل می بافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 55 و 56). اگر چه کسوت مهلهل عجمیه ام خلق است حله مقوف عربیتم نیک نو است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 17).
- مهلهل ثیاب، تنک جامه. با جامۀ تنک. و مهلهل در پارچه آن است که چشمه های بافت آن باز باشد چنانکه در وصف زره نیز گویند درع مهلهله، که حلقه های آن گشاده بود. و در بیت زیر گویا مقصود جای رستن نبات است از زمین چنان که سطح زمین را کاملاً نپوشانده باشد:
کحلی چرخ از سحاب، گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات، گشت مهلهل ثیاب.
خاقانی.
- مهلهل کار، دارای بافت و کار مهلهلی. رجوع به مهلهل ثیاب شود:
صدره ها دیدمت ملمعنقش
جبه ها دیدمت مهلهل کار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ هَِ)
لقب عدی بن ربیعه است از شاعران دورۀ جاهلیت و از قبیلۀ ربیعه و او خال امروءالقیس بن حجر است و گویند اول کس که قصیده کرد او بود. (یادداشت مؤلف). دیوان او را ابوسعید سکری و اصمعی و ابن السکیت گرد کرده اند. (ابن الندیم). رجوع به عدی در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ هَِ)
نعت فاعلی از هلهله. (از اقرب الموارد). رجوع به هلهله شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان کاکی از بخش خورموج شهرستان بوشهر که 276 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مؤلف مجالس النفائس نویسد: از مردم هری است و به نامرادی و دردمندی خود به سر میبرد. وی با جامی به مکه رفته و گاهگاه شعر گفته است، زیرا وقت را عزیزتراز آن میدانسته که صرف شعر کند. این بیت از اوست:
بی غمت دم نمی توانم زد
دم بی غم نمیتوانم زد.
(از مجالس النفائس ص 253 از ترجمه فارسی).
وی از معاصران جامی و امیر علیشیر مؤلف مجالس النفائس است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
میر خرد شیرازی برادر میر کلان سبزواری شاعری است که اصل وی از سادات بخارا است اما در سبزوار متولد گردید. از اوست:
ز نالۀ تو ملالی درون من خون شد
دگر برای خدا این ترانه ساز مکن.
و نیز:
چنان خو کرده ام شبهای هجران با خیال او
که در خاطر نیاید ذوق ایام وصال او.
و رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 445 و فرهنگ سخنوران شود
شاعری است از مردم کاشان. از اوست:
مده ای خضر فریبم به حیات جاودانی
من و خاک آستانش تو و آب زندگانی.
و رجوع به تذکرۀ صبح گلشن و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَیْ یُ)
تنگ بافته شدن جامه و بافته شدن با رشته های خرد و باریک. (ناظم الاطباء) : و این لیفها هر سه نوع برهم نهاده است و در یکدیگر بافته هرگاه که بافتگی این لیفها سست شود ضعیفی را سستی حاصل شود. و حال این عضو همچون حال جامه باشد که از بسیاری شستن و داشتن، شیشله شود و آن را به تازی تهلهل گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
نو ماهی منسوب به هلال: بشکل هلال، نوعی ازتیرکه دسته آن بشکل هلال است، قطعه ایست از دایره، هلالی: هرگاه دوقوس ازدایره برسطح جسمی محیط شوندکه ازنصف دایره کوچکترباشد دراینصورت چنانکه انحداباین دو دریک طرف واقع شوند آن جسم راهلالی می نامند. کمانی خمیده، هلال شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلهله
تصویر هلهله
سر و صدای حاکی از شادی و ضعف، هورا، جوش و خروش
فرهنگ لغت هوشیار
مهلبی در فارسی: وابسته مهلب بن ابی صفره، کلکی (قلم) که گویا ابو محمد حسن بن محمد مهلبی ساخته، پارچه ای ساخت مهلب منسوب به مهلب (مطلقا)، منسوب به مهلب بن ابی صفره، نوعی قلم که شاید منسوب به ابو محمد حسن بن محمد مهلبی (از خاندان مهلب ابن ابی صفره) باشد: (بزمین عراق دو انزده قلم است هریکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی راببزرگی ازخطاطان باز خوانند یکی مقلی بابن مقله بازخوانند... ودیگرمهلبی)، نوعی پارچه (مندیل مهلبی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهملی
تصویر مهملی
منسوب به مهمل. یاقضیه مهمله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملولی
تصویر ملولی
میمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلولی
تصویر مسلولی
در تازی نیامده آزار جگر (گویش هراتی) باریک بیماری مسلول بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
روشن. درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهلهل
تصویر مهلهل
سست بافته، فرو هشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلهله
تصویر هلهله
((هَ هَ لِ))
هیاهو و سر و صدا در جشن و شادمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متلالی
تصویر متلالی
((مُ تَ لَ))
درخشان، تابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهلهل
تصویر مهلهل
((مُ هَ هَ))
جامه تنگ بافته، شعر نیکو گفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهلهل
تصویر مهلهل
((مُ هَ هِ))
آن که شعر نیکو و ظریف گوید
فرهنگ فارسی معین
درخشان، روشن، نورانی، پرتلالو، تابناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندوهگین، لنگرگاه
دیکشنری اردو به فارسی