جدول جو
جدول جو

معنی مهراق - جستجوی لغت در جدول جو

مهراق(مُ هََ / مُ)
آب و خون و مانند آن که ریخته باشد. (هاء بدل از همزه است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرام
تصویر مهرام
(پسرانه)
رام شده ماه، ماه آرام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراس
تصویر مهراس
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام موبدی رومی و نماینده قیصر روم در دربار انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراز
تصویر مهراز
(پسرانه)
راز بزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراد
تصویر مهراد
(پسرانه)
بخشنده بزرگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراج
تصویر مهراج
(پسرانه)
نام رایج پادشاهان هندوستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراب
تصویر مهراب
(پسرانه)
دوستدار آب، نام پادشاه کابل از نوادگان ضحاک در زمان حکومت سام نریمان و پدر رودابه مادر رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهران
تصویر مهران
(پسرانه)
منسوب به مهر، یکی از خاندانهای عصر ساسانی، مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + ان (پسوند نسبت)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر اورند سردارایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مخراق
تصویر مخراق
نوعی تازیانه از جنس کرباس، فریب و دروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهراس
تصویر مهراس
هاون، ظرف فلزی استوانه ای از جنس چوب، سنگ که در آن چیزی می کوبند یا می سایند، کابیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزراق
تصویر مزراق
نیزۀ کوتاه، زوبین
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
پیشرو گروهی از موبدان و دانایان که قیصر روم با باژ و ساو نزد انوشیروان فرستاده است:
گزین کرد از آن فیلسوفان روم
سخنگوی بادانش از پاک بوم...
چو مهراس داننده شان پیشرو
گوی در خرد پیر و در سال نو...
چو مهراس نزدیک کسری رسید
به رومی یکی آفرین گسترید.
فردوسی (شاهنامه 698/41-705)
پدر الیاس و الیاس مرزبان خزر بوده است به روزگار لهراسب شاه:
به مرز خزر مهتر الیاس بود
که پور جهاندیده مهراس بود.
فردوسی (شاهنامه 681/14)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 5هزارگزی شمال خاوری هریس و 27هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. دارای 321 تن سکنه. آب آن از رود خانه قوری چای و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. مهرع. (اقرب الموارد). و رجوع به مهرع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از دیه های ساوه است. (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به لغت مراکش، هاون. مهراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به مهراس شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
با حسیس (ظ: یا جشنس) از مؤلفان دورۀ ساسانی است. کتابی به نام بزرگمهربن بختکان نوشته است و آغاز آن بدین مضمون بوده است: لم یتنازع الرأی متنازعان احدهما مخطی و الاّخر مصیب. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مه راجه. مهاراجه. راجۀ بزرگ. و آن لقبی است فرمانروایان نواحی هند را. نام پادشاه هند. پادشاه هندوستان و هندوان او را مهاراج نامند. (جهانگیری). صورتی از مهاراجه. نام عامی است برای پادشاهان هندوستان. بزرگتر پادشاهان هندوستان را مهراج خوانند. (مجمل التواریخ و القصص) :
این سر و تاج غز و آن کت مهراج هند
این کله خان چین وآن کمر قیصری.
عمعق.
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طمغاج خان انگیخته.
خاقانی.
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارۀ طمغاج خان کرد آفتاب.
خاقانی.
و زابج جزایر جابه می باشد به حدود هند است و پادشاه آنجا را مهراج خوانند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 230)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَُ / هََ)
جمع واژۀ مهره. (اقرب الموارد). رجوع به مهره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ اَ دَ)
دهی است جزء دهستان بالای بخش طالقان شهرستان تهران. با 636 تن سکنه. آب آن از رود خانه پیراجان تأمین می شود و محصول آن غلات، ارزن، علف کوهی، سیب زمینی، گردو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام پادشاه کابل، جدمادری رستم، بدین توضیح که دختر وی رودابه از سیندخت، زن دستان زال بود و رستم از او بزاد:
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
تو را بویۀ دخت مهراب خاست
دلت را هش سام زابل کجاست.
فردوسی.
یکی پادشا بود مهراب نام
زبردست با گنج و گسترده کام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام رود سند است. (آنندراج). نام رودی که از سمت مشرق آغازد و از جهت جنوب به سوی مغرب متوجه می شود و در طرف پایین سند به دریای فارس می ریزد. (از معجم البلدان). رودی است بر مشرق سند. (حدود العالم). رودی است به مغرب هند
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رَءْ)
نعت است از تهرئه. گوشت نیک پخته. (منتهی الارب). گوشت بریان کرده. (مهذب الاسماء). رجوع به مهرا و رجوع به تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(راق ق)
انگور رنگ گرفته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد، ذیل ورق) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خرمای رسیده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
هر چیز که سبب شود سوزانیدن و افروختن آتش را مانند برق و صاعقه. (ناظم الاطباء) :
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر محراق و محرقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ریختن آب و خون و جزآن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریختن آب. (آنندراج). صب. اراقه. ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- اهراق دم، ریختن خون. اراقه دم
لغت نامه دهخدا
جوازه کابیله هاون، شتر پر توان هاونی است که با آن گندم و مانند آن میکوبند، سنگی که درون آنرا خالی کرده باشند و در آن چیز گذارند یا آب ریزند و بدان وضو گیرند، شتر پر زور و بارکش سخت خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشراق
تصویر مشراق
آفتابگاه خور گاه
فرهنگ لغت هوشیار
زوبین ژوبین حربه ایست مانند نیزه نیزه خرد: کمند رستم دستان به بسباشد رکاب او چنان چون گرز افریدون نه بس مسمار ومزراقش، شتری که رحل را سپس افکند جمع مزاریق
فرهنگ لغت هوشیار
فوته تافته ترنا، خوش اندام: مرد، کاردان، شمشیر، گاو بد رام، فریب ترفند مرد نیکو اندام وبخشنده جمع مخاریق، فوطه بهم پیچیده تافته شبیه بتازیانه که با آن کسی را کتک زنند: از عرف رمان گشته و از شرع گریزان. چون دیو ز لاحول و چو دیوانه ز مخراق. (قوامی رازی)، فریب تزویر زرق: ای لطیفی که با مروت تو مدح با دیگران بود مخراق. (عثمان مختاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزراق
تصویر مزراق
((مِ زْ))
نیزه کوتاه، زوبین، جمع مزاریق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخراق
تصویر مخراق
((مِ))
مرد نیک اندام، جوانمرد، چیزی شبیه تازیانه که از پارچه دراز درهم بافته درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهراس
تصویر مهراس
((مِ))
هاونی است که با آن گندم و مانند آن می کوبند، سنگی که درون آن را خالی کرده باشند و در آن چیز گذارند یا آب ریزند و بدان وضو گیرند، شتر پر زور و بارکش سخت خور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهراز
تصویر مهراز
معمار، آرشیتکت
فرهنگ واژه فارسی سره