جدول جو
جدول جو

معنی منهل - جستجوی لغت در جدول جو

منهل
جای آب خوردن در راه، چشمه ای که مردم از آن آب بخورند
تصویری از منهل
تصویر منهل
فرهنگ فارسی عمید
منهل
(مُ هَِ)
خداوند شتران نخست آب خورده، خشمناک. (آنندراج). آنکه خشمناک میگردد و خشم میکند، آنکه می آشامد، آنکه شتران را سیراب میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منهل
(عَص ص)
رجوع به نهل شود
لغت نامه دهخدا
منهل
(مَ هََ)
آبخور و نخست آبخوردن و جای آب خوردن. یقال: منهل بنی فلان، ای مشربهم و موضع نهلهم. (منتهی الارب). آبشخور و جائی که در آن آب خورند و گویند چشمه ای آب که شتران را از چراگاهها بدانجا بازگردانند. ج، مناهل. (از اقرب الموارد). جای آب خوردن. (دهار). آبشخور. ج، مناهل. (مهذب الأسماء). چشمه در چراگاه و صحرا که مردم و بهائم از آن آب نوشند و این مأخوذ از نهل است که به معنی سیراب شدن باشد. (غیاث) (آنندراج). مشرب. مشرع. آبخور. آبشخور. شریعه. ورد. مورد. (یادداشت مرحوم دهخدا). آبخور و چشمه ای در چراگاه که شتران از آن آب می خورند، و هر جایی که در آن آبخور باشد. ج، مناهل. (ناظم الاطباء) :
راغها را کمال نعمت حق
بسته در سبزه دامن منهل.
ابوالفرج رونی.
شیر با آهو از یک منهل آب میخورد و کبک با شاهین در یک مرقد خواب می کند. (عقدالعلی). از منبع عدل و منهل فضل او زلال نوال چشند. (سندبادنامه ص 6).
پرتو شیخ آمد و منهل ز شیخ
قبض و شادی نز مریدان بل ز شیخ.
مولوی.
، منزل یا منزل دشت. (منتهی الارب). منزل و جایی در بیابان که دارای آب باشد و مسافرین در آن منزل میکنند. (ناظم الاطباء). به منازل دشت ها و بیابانهایی اطلاق می گردد که بر کنار راه مسافران قرار دارد و در آنها آب یافت میشود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منهل
(مُ هََ ل ل)
باران سخت ریزان. (آنندراج). باران سخت ریخته شده، اشک روان گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منهل
جای نوشیدن آب آبخور آبشخور، جمع مناهل
تصویری از منهل
تصویر منهل
فرهنگ لغت هوشیار
منهل
((مَ هَ))
جای نوشیدن آب، آبخور، آبشخور، جمع مناهل
تصویری از منهل
تصویر منهل
فرهنگ فارسی معین
منهل
آبشخور، مشرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منال
تصویر منال
مال و دارایی، ثروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منخل
تصویر منخل
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، موبیز، چاولی، غرویزن، غربال، پریزن، غربیل، تنک بیز، پرویزن، پرویز، گربال، پریز، تنگ بیز، آردبیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهی
تصویر منهی
رسانندۀ خبر یا پیغام، خبر دهنده، آگاه کننده، خبرگزار
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، ایشه، زبان گیر، متجسّس، آیشنه، راید، خبرکش، رافع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبل
تصویر منبل
تنبل، بیکار
نوعی داروی گیاهی که بر زخم و جراحت می گذارند، برای مثال گفت پالانش فرو نه پیش پیش / داروی منبل بنه بر پشت ریش (مولوی - ۲۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناهل
تصویر مناهل
منهل ها، جاهای آب خوردن در راه، چشمه هایی که مردم از آن آب بخورند، جمع واژۀ منهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منها
تصویر منها
تفریق، علامت تفریق، (حرف اضافه + ضمیر) از او، از آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحل
تصویر منحل
حل شده، بازشده، گشوده شده، برچیده شده، از بین رفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهج
تصویر منهج
راه راست، راه آشکار، راه پیدا و گشاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهی
تصویر منهی
کاری که در شرع از آن نهی شده، نهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منزل
تصویر منزل
فرود آمده، فرو فرستاده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منزل
تصویر منزل
جای فرود آمدن، خانه، سرای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقل
تصویر منقل
ظرفی که در آن آتش درست می کنند، آتشدان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ لِ)
دورشونده. (آنندراج). دورشده. (ناظم الاطباء) ، فراموش کننده. (آنندراج). فراموش کرده. (ناظم الاطباء) ، برغفلت رونده. (آنندراج). برغفلت رفته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ لِ)
درهلاک اندازنده. (غیاث). آنکه خود را در مخاطره و هلاک می اندازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ لَ)
ارض منهله، زمین یک آب داده. (مهذب الأسماء). رجوع به منهل و نهل و انهال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منسل
تصویر منسل
تخمدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناهل
تصویر مناهل
جمع منهل، باز داشته ها ناشایست ها جمع منهل آبخور ها آبشخور ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبل
تصویر منبل
بی اعتقاد نا معتقد منکر: (شرع ورزی نیاید از منبل حقگزاری نیاید از کاهل) (سنائی. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منخل
تصویر منخل
پرویزن گربال غربال پرویزن، جمع مناخل
فرهنگ لغت هوشیار
رباینده، نره درشت، دستار دستمال، شال گردن موزه کفش، دار بوی پارسی تازی گشته مندل پر هونی که افسونگران بر زمین کشند در تازی ضرب المندل آمده دایره ای که معزمان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزیمت خوانند: (ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سراب) (رودکی. لفا اق. 322)
فرهنگ لغت هوشیار
خانک خن اسپنج ما نیشت نشیمک آوارش نشستک خانه سرای، فرودگاه بار افکن تیم فرود آمده فرو رسیده جای فرود آمدن در سفر مرحله، مسافت بین دو توقفگاه مسافران (در قدیم)
فرهنگ لغت هوشیار
یافته گاه، سود خیز، درآمد جای یافتن چیزی، محلی که از آن سود و حاصلی بدست آید مانند مزرعه و دکان، در آمد املاک و اراضی و شغل و منصب
فرهنگ لغت هوشیار
شکم نرم کننده، دوائی که رطوبات عروق و اعضا دیگر را بسوی امعا کشد و از روده بیرون کند، کار کن
فرهنگ لغت هوشیار
درندشت بیابان بی نشانه بیابانی که نشانه ای در آن نباشد و مسافران راه بجایی نبرند جمع مجاهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزل
تصویر منزل
خانه، فرودگاه، گامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منقل
تصویر منقل
آتشدان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منال
تصویر منال
یافتن
فرهنگ واژه فارسی سره