جدول جو
جدول جو

معنی منقسم - جستجوی لغت در جدول جو

منقسم
قسمت شده، بخش بخش شده
تصویری از منقسم
تصویر منقسم
فرهنگ فارسی عمید
منقسم
(مُ قَ سِ)
بخش بخش شونده. (آنندراج). بخش بخش شده و قسمت شده. (ناظم الاطباء). تقسیم شده: عقلاگفته اند هر گناه که از مردم صادر شود منقسم است بر چهار قسم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 117). مراتب پیغمبران منقسم به چهار است. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 16).
- منقسم ساختن، تقسیم کردن. قسمت کردن: فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره ای از فضلا آن را جوهر بیضا گویند منقسم به دو قسم ساخت. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 11).
- منقسم شدن، تقسیم شدن. قسمت شدن. بخش شدن: حکمت منقسم می شود به دو قسم، یکی علم دیگری عمل. (اخلاق ناصری). حکمت نظری منقسم می شود به دو قسم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود و دیگری... (اخلاق ناصری). و اما حکمت عملی... منقسم می شود به دو قسم یکی آنکه راجع بود با هرنفسی به انفراد و دیگر... (اخلاق ناصری). بیان این سخن آن است که هر یک از واقعه و منام منقسم می شود به سه قسم. (مصباح الهدایه چ همایی ص 172). شوق به حسب انقسام محبت منقسم شود به دو قسم. (مصباح الهدایه ایضاًص 411).
- منقسم کردن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن.
- منقسم گردانیدن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن: آفریدگار... چون عرض ارض را بیافرید و مراکب خاک بر مناکب آب نهاد... این عالم برای نفع بنی آدم منقسم گردانید به دو قسم. (لباب الالباب چ نفیسی ص 6). چنانکه عرصۀ جهان را منقسم گردانند به دو قسم، یکی بر و یکی بحر، خطۀ سخن را نیز منقسم گردانید به دو قسم یکی نظم و یکی نثر. (لباب الالباب ایضاً ص 6).
، توزیع کردن. به هر کس سهمی دادن. به هر کسی بهره ای از چیزی دادن: اگر شیخ حاضر باشد... بر حاضران منقسم گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 200) ، پریشان. پراکنده خاطر. آشفته:
مرد تا برخویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد در این ره زاضطراب و زاضطرار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 131)
لغت نامه دهخدا
منقسم
بخشار بخش شونده تقسیم شونده بخش بخش شده
تصویری از منقسم
تصویر منقسم
فرهنگ لغت هوشیار
منقسم
((مُ قَ س))
بخش بخش شده، قسمت شده
تصویری از منقسم
تصویر منقسم
فرهنگ فارسی معین
منقسم
تقسیم شده، بخش بخش، حصه حصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقسم
تصویر مقسم
جای قسمت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقسم
تصویر متقسم
پراکنده، متفرق، پریشان، منتشر، پاشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسم
تصویر منسم
سم شتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقسم
تصویر مقسم
قسمت کننده، بخش بخش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقسم
تصویر مقسم
تقسیم شده، بخش بخش شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ ذِ)
شتابنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). شتافته و آنکه می شتابد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَسْ سَ)
مرد اندوهگین. مهموم. (اقرب الموارد) ، صاحب جمال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمیل و گویند غلام مقسم، یعنی غلام جمیل و همچنین است وجه مقسم. (از اقرب الموارد). هو مقسم الوجه، او خوشگل است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- شی ٔ مقسم، چیزی دارای حسن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
، بخش بخش شده و تقسیم شده و پراکنده گشته. (ناظم الاطباء) :
هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق
آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 477).
حواشی آن به خانه های مربع و مسدس و مثمن و مدور مقسم کردی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334).
- دعای مقسم، ظاهراً بمعنی دعا که گونه گونه باشد از بد و نیک. دعائی که به نیک و بد منقسم شده باشد:
دعاهات گفتم بخیرات بپذیر
اگر چه دعای مقسم ندارم.
خاقانی.
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ قَسْ سِ)
بخش بخش کننده. (آنندراج). بخش بخش کننده و تقسیم کننده. (ناظم الاطباء). قسمت کننده. بخش کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فالمقسّمات امراً. (قرآن 4/51).
- مقسم الارزاق، تقسیم کننده رزقها. قسمت کننده روزیها:
بنان تو گه بخشش مقسم الارزاق
نهان تو گه کوشش مفتح الابواب.
امیرمعزی (چ مرحوم اقبال ص 56).
، پریشان کننده. (آنندراج). پراکنده نماینده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
بهره. (منتهی الارب) (آنندراج). نصیب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نسیم گیرنده، مجازاً به معنی بوی خوش گیرنده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ سِ)
بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) :
بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60).
ذره نبود جز زچیزی منحسم
ذره نبود شارق لاینقسم.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 336).
رجوع به انحسام شود.
- منحسم شدن، بریدن. بریده شدن. منقطع گردیدن. پایان یافتن: بحمداﷲکه آن مدت منقضی شد و آن مادت منحسم. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). ابوالقاسم پسر خویش ابوسهل به نوای بکتوزون داد و مادۀ خلاف منحسم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ قویم ص 128). متوجۀ اردوی پدر گشت و به وصول او اطماع طامعان منحسم شد. (جهانگشای جوینی).
- منحسم گشتن، منحسم شدن: مادۀ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ منسم، به معنی سپل شتر و سپل شترمرغ. (آنندراج). جمع واژۀ منسم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منسم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ حِ)
آنکه بی اندیشه در کاری درآید و به سختی درافتد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انقحام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ سِ)
محوشده و ناپدیدگشته و نابودشده. (مقلوب منطمس است). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ صِ)
شکسته شونده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکسته شده و جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقصام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ مِ)
فرورونده در آب. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). در آب فرورفته. (ناظم الاطباء). منغمس. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ستارۀ فروشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). ستارۀ فروشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقماس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
سوگندخورنده. (مهذب الاسماء). آن که سوگند یاد می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقسام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَسْ سِ)
پراکنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پراکنده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء).
- متقسم خاطر، پریشان فکر. پراکنده دل: بدین آواز متقسم خاطر نمی باید شد. (کلیله و دمنه).
، پراکنده کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تقسم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منقمس
تصویر منقمس
فرو رونده در آب، فرو شونده: ستاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحسم
تصویر منحسم
بریده شونده بریده شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقسم
تصویر مقسم
جای تقسیم و قسمت قسمت کننده، بخش و تقسیم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
خانه، روش، راه سپل شتر شترمرغ و فیل، نشانه راه عمت راه، راه روش، گیاهی است که دانه هایش را حب المنسم خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقسم
تصویر متقسم
پراکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقسمه
تصویر منقسمه
مونث منقسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحسم
تصویر منحسم
((مُ حَ س))
بریده شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقسم
تصویر متقسم
((مُ تَ قَ سِّ))
پراکنده شونده، پراکنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقسم
تصویر مقسم
((مُ س))
سوگند خورنده، قسم خورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقسم
تصویر مقسم
((مَ س))
قسمت، جای قسمت، جمع مقاسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقسم
تصویر مقسم
((مُ سَ))
سوگند خورده، جای سوگند، سوگند، قسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقسم
تصویر مقسم
((مُ قَ سِّ))
تقسیم کننده
فرهنگ فارسی معین