بخش بخش شونده. (آنندراج). بخش بخش شده و قسمت شده. (ناظم الاطباء). تقسیم شده: عقلاگفته اند هر گناه که از مردم صادر شود منقسم است بر چهار قسم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 117). مراتب پیغمبران منقسم به چهار است. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 16). - منقسم ساختن، تقسیم کردن. قسمت کردن: فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره ای از فضلا آن را جوهر بیضا گویند منقسم به دو قسم ساخت. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 11). - منقسم شدن، تقسیم شدن. قسمت شدن. بخش شدن: حکمت منقسم می شود به دو قسم، یکی علم دیگری عمل. (اخلاق ناصری). حکمت نظری منقسم می شود به دو قسم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود و دیگری... (اخلاق ناصری). و اما حکمت عملی... منقسم می شود به دو قسم یکی آنکه راجع بود با هرنفسی به انفراد و دیگر... (اخلاق ناصری). بیان این سخن آن است که هر یک از واقعه و منام منقسم می شود به سه قسم. (مصباح الهدایه چ همایی ص 172). شوق به حسب انقسام محبت منقسم شود به دو قسم. (مصباح الهدایه ایضاًص 411). - منقسم کردن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن. - منقسم گردانیدن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن: آفریدگار... چون عرض ارض را بیافرید و مراکب خاک بر مناکب آب نهاد... این عالم برای نفع بنی آدم منقسم گردانید به دو قسم. (لباب الالباب چ نفیسی ص 6). چنانکه عرصۀ جهان را منقسم گردانند به دو قسم، یکی بر و یکی بحر، خطۀ سخن را نیز منقسم گردانید به دو قسم یکی نظم و یکی نثر. (لباب الالباب ایضاً ص 6). ، توزیع کردن. به هر کس سهمی دادن. به هر کسی بهره ای از چیزی دادن: اگر شیخ حاضر باشد... بر حاضران منقسم گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 200) ، پریشان. پراکنده خاطر. آشفته: مرد تا برخویشتن زینت کند از کوی دیو منقسم باشد در این ره زاضطراب و زاضطرار. سنائی (دیوان چ مصفا ص 131)
بخش بخش شونده. (آنندراج). بخش بخش شده و قسمت شده. (ناظم الاطباء). تقسیم شده: عقلاگفته اند هر گناه که از مردم صادر شود منقسم است بر چهار قسم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 117). مراتب پیغمبران منقسم به چهار است. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 16). - منقسم ساختن، تقسیم کردن. قسمت کردن: فیاض علی الاطلاق نور محمدی را که زمره ای از فضلا آن را جوهر بیضا گویند منقسم به دو قسم ساخت. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 11). - منقسم شدن، تقسیم شدن. قسمت شدن. بخش شدن: حکمت منقسم می شود به دو قسم، یکی علم دیگری عمل. (اخلاق ناصری). حکمت نظری منقسم می شود به دو قسم: یکی علم به آنچه مخالطت ماده شرط وجود او نبود و دیگری... (اخلاق ناصری). و اما حکمت عملی... منقسم می شود به دو قسم یکی آنکه راجع بود با هرنفسی به انفراد و دیگر... (اخلاق ناصری). بیان این سخن آن است که هر یک از واقعه و منام منقسم می شود به سه قسم. (مصباح الهدایه چ همایی ص 172). شوق به حسب انقسام محبت منقسم شود به دو قسم. (مصباح الهدایه ایضاًص 411). - منقسم کردن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن. - منقسم گردانیدن، تقسیم کردن. قسمت کردن. بخش کردن: آفریدگار... چون عرض ارض را بیافرید و مراکب خاک بر مناکب آب نهاد... این عالم برای نفع بنی آدم منقسم گردانید به دو قسم. (لباب الالباب چ نفیسی ص 6). چنانکه عرصۀ جهان را منقسم گردانند به دو قسم، یکی بر و یکی بحر، خطۀ سخن را نیز منقسم گردانید به دو قسم یکی نظم و یکی نثر. (لباب الالباب ایضاً ص 6). ، توزیع کردن. به هر کس سهمی دادن. به هر کسی بهره ای از چیزی دادن: اگر شیخ حاضر باشد... بر حاضران منقسم گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 200) ، پریشان. پراکنده خاطر. آشفته: مرد تا برخویشتن زینت کند از کوی دیو منقسم باشد در این ره زاضطراب و زاضطرار. سنائی (دیوان چ مصفا ص 131)
مرد اندوهگین. مهموم. (اقرب الموارد) ، صاحب جمال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمیل و گویند غلام مقسم، یعنی غلام جمیل و همچنین است وجه مقسم. (از اقرب الموارد). هو مقسم الوجه، او خوشگل است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - شی ٔ مقسم، چیزی دارای حسن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ، بخش بخش شده و تقسیم شده و پراکنده گشته. (ناظم الاطباء) : هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 477). حواشی آن به خانه های مربع و مسدس و مثمن و مدور مقسم کردی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334). - دعای مقسم، ظاهراً بمعنی دعا که گونه گونه باشد از بد و نیک. دعائی که به نیک و بد منقسم شده باشد: دعاهات گفتم بخیرات بپذیر اگر چه دعای مقسم ندارم. خاقانی. ای داعی حضرت تو ایام گرچه نکنم دعا مقسم. خاقانی
مرد اندوهگین. مهموم. (اقرب الموارد) ، صاحب جمال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمیل و گویند غلام مقسم، یعنی غلام جمیل و همچنین است وجه مقسم. (از اقرب الموارد). هو مقسم الوجه، او خوشگل است. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). - شی ٔ مقسم، چیزی دارای حسن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ، بخش بخش شده و تقسیم شده و پراکنده گشته. (ناظم الاطباء) : هم صاحب آفاقی و هم قاسم ارزاق آفاق به تو ایمن و ارزاق مقسم. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 477). حواشی آن به خانه های مربع و مسدس و مثمن و مدور مقسم کردی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334). - دعای مقسم، ظاهراً بمعنی دعا که گونه گونه باشد از بد و نیک. دعائی که به نیک و بد منقسم شده باشد: دعاهات گفتم بخیرات بپذیر اگر چه دعای مقسم ندارم. خاقانی. ای داعی حضرت تو ایام گرچه نکنم دعا مقسم. خاقانی
بخش بخش کننده. (آنندراج). بخش بخش کننده و تقسیم کننده. (ناظم الاطباء). قسمت کننده. بخش کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فالمقسّمات امراً. (قرآن 4/51). - مقسم الارزاق، تقسیم کننده رزقها. قسمت کننده روزیها: بنان تو گه بخشش مقسم الارزاق نهان تو گه کوشش مفتح الابواب. امیرمعزی (چ مرحوم اقبال ص 56). ، پریشان کننده. (آنندراج). پراکنده نماینده. (ناظم الاطباء)
بخش بخش کننده. (آنندراج). بخش بخش کننده و تقسیم کننده. (ناظم الاطباء). قسمت کننده. بخش کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فالمقسّمات امراً. (قرآن 4/51). - مقسم الارزاق، تقسیم کننده رزقها. قسمت کننده روزیها: بنان تو گه بخشش مقسم الارزاق نهان تو گه کوشش مفتح الابواب. امیرمعزی (چ مرحوم اقبال ص 56). ، پریشان کننده. (آنندراج). پراکنده نماینده. (ناظم الاطباء)
بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60). ذره نبود جز زچیزی منحسم ذره نبود شارق لاینقسم. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 336). رجوع به انحسام شود. - منحسم شدن، بریدن. بریده شدن. منقطع گردیدن. پایان یافتن: بحمداﷲکه آن مدت منقضی شد و آن مادت منحسم. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). ابوالقاسم پسر خویش ابوسهل به نوای بکتوزون داد و مادۀ خلاف منحسم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ قویم ص 128). متوجۀ اردوی پدر گشت و به وصول او اطماع طامعان منحسم شد. (جهانگشای جوینی). - منحسم گشتن، منحسم شدن: مادۀ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ترکیب قبل شود
بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60). ذره نَبْوَد جز زچیزی منحسم ذره نَبْوَد شارق لاینقسم. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 336). رجوع به انحسام شود. - منحسم شدن، بریدن. بریده شدن. منقطع گردیدن. پایان یافتن: بحمداﷲکه آن مدت منقضی شد و آن مادت منحسم. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). ابوالقاسم پسر خویش ابوسهل به نوای بکتوزون داد و مادۀ خلاف منحسم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ قویم ص 128). متوجۀ اردوی پدر گشت و به وصول او اطماع طامعان منحسم شد. (جهانگشای جوینی). - منحسم گشتن، منحسم شدن: مادۀ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ترکیب قبل شود