بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : بعدالیوم مواد مشوشات خواطر به سبب اصلاح ذات البین و وفاق جانبین منحسم و امداد فساد و عناد منصرم باشد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 60). ذره نبود جز زچیزی منحسم ذره نبود شارق لاینقسم. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 336). رجوع به انحسام شود. - منحسم شدن، بریدن. بریده شدن. منقطع گردیدن. پایان یافتن: بحمداﷲکه آن مدت منقضی شد و آن مادت منحسم. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 271). ابوالقاسم پسر خویش ابوسهل به نوای بکتوزون داد و مادۀ خلاف منحسم شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ قویم ص 128). متوجۀ اردوی پدر گشت و به وصول او اطماع طامعان منحسم شد. (جهانگشای جوینی). - منحسم گشتن، منحسم شدن: مادۀ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به ترکیب قبل شود